حضرت امام جعفر صادق ع
اَلْبَحرُ المَوّاج و السِراجُ الوَهّاج، مُجَدّدِ الاسلامِ و ناشرُ دین خَیر الاَنام، القرآنُ النّاطِقِ، جعفر بن محمدالصادق، نام مبارکش جعفر، کنیه شریفش را ابوعبدالله و هم ابواسماعیل گفته اند. القاب همایونش صادق و صابر و فاضل ولی اشهر القابش صادق است. پدر بزرگوارش حضرت امام محمّدباقر و مادر والاگهرش امّ فروه و دختر قاسم بن محمد بن ابی بکر است. همان محمد بن ابی بکر که حضرت امیر فرمود: او را محمد بن علی بگوئید. و مادر امّ فروه نیز دختر عبدارحمن بن ابی بکر است، از این رو حضرتش فرموده است: ولدنی ابوبکر مرّتین(من دوبار از ابوبکر زاده شده ام)
ولادت با سعادتش بنا به اکثر روایات هفده ربیع الاول سال هشتاد و سه هجری بوده و یازده سال و اندی از حیات جدّ بزرگوارش حضرت سیّدسجّادرا درک، سپس نوزده سال و چند ماه در حیات پدر عالی مقدارش روز گذراند و در سال صدو چهارده که حضرت امام باقر رحلت فرمود، طبق نصّ پدر به جانشینی آن امام همام و امامت انام منصوب گردید. این هنگام سنّ مبارکش سی و یک سال بود.
عصر آن حضرت از جهاتی چند با ادوار جدّ عالی مقدار و پدربزرگوارش فرق داشت، زیرا در عصر وی مجاری احوال عمومی به عللی چند در مسیر جدیدی جریان یافته بود. اول اینکه اختلاط افراد ملل مختلفه و اجتماع و ارتباط نژادهای متفرقه در ظلّ دیانت اسلام زیاد شده و هر دسته از آنها در محور اصول عقاید دین و حقایق آئین دیانت سابق خود دارای معلومات و معارف و آراء و افکار مخصوصی بودند و از زمان ورود به اسلام اوضاع محیط، وقت و مجالی به آنها برای توجّهبه مراتب غیر از ظواهر احکام ملکی و سیاسی اسلام نداده بود. در این اوان کم کم هر دسته با تذکّر و تفکردر علوم و معارف دیانت سابقه خود درصدد برآمد که در اطراف حقایق و معارف اسلام که فعلاً متدین به آنها هستند، پی جوئی نموده و با معتقدات و آراء علمی و فلسفی سابق خود موازنه و مطابقه نمایند و این پی جوئی از دو دسته و به نظر صورت می گرفت: دسته ای نظرشان ردّ اصول و حقایق اسلامی و تخطئه دیانت اسلام به دلایل علمی و منطقی (به خیال خودشان) بودند و دسته دیگر نظرشان اثبات حقانیت دین اسلام و رجحان آن ب تناسب زمان بر ادیان سابقه بود. خلاصه شور و التهابی در مردم برای حلاّجی علوم و درک و معارف و درک حقایق مذهبی پیدا شده بود. دوم اینکه زمان آن حضرت مصادف بود با تزلزل ارکان دولت فاسد بنی امیّه و شورش و طغیان عمومی علیه نظام آنان که در هر گوشه ای از بلاد و انصار آتش انقلاب مشتعل و عمّال اموی در همه جا با خروج کنندگان روبرو و مقابل بودند، لذا دولتیان فرصت توجه و دقت به نهضت های علمی و یا منع مردم از تشکیل اینگونه مجامع نداشتند. سوم آنکه به علت بُد زمان حیات شارع مقدّس اسلا برای تفهیم و تفّهم حقایق قرآن و عمل به آن، ناچار به بحث و تفحّص در معانی لغات و تفسیر مفاد بودند، و همچنین برای پیروی از سنت حضرت رسول (ص) به علت زنده نبودن روات زمان صاحب سنّت مجبور بودند ناقلان راویان پیغمبر را که به علل مختلف، این زمان زیاد بودند نقادی و تنقیح کنند تا ب صحت روایت حدیثی فی الجمله مطمئن شوند. به این جهات حوزه های علمی بزرگ و مجالس تدریس مهم در هر یک از سوادهای اعظم مثل مدینه و مکّه و کوفه و بصره و غیره تشکیل گردیده و در آنها مدرسین خبیر به بحث و فحص در معارف و علوم مشغول شدند و طبعاً در اثر ادامة بررسی مباحث مختلف دینی و تفاوت و ذوق مدرسین، مذاهب و عقاید مختلفی در محور دیانت اسلام ایجاد آراء مختلف متضادی پیدا می شد، چنانکه شد.
در چنین محیط و زمان بود که حضرت جعفربن محمد (ع) وقت را برای هدایت مسلمین و نشر حقایق دین مغتنم دانسته، حوزه درسی تشکیل داد که طبق بعض روایات بالغ بر چهار هزار نفر شاگرد و متعلّم در آن حاضر می شدند که مِن جمله متعلمین چند نفر از علماء و پیشوایان اهل سنّتو جماعت بودن، مثل نعمان بن ثابت مکّنی به (( ابی حنیفه )) که دو سال در خدمت آن حضرت آن حضرت درس می خواند. دیگر مالک بن اَنَس که مدتها از محضر درس حضرتش بهره ور بود. راویان اخبار از آن حضرت به قدری زیاد است که ذکر همة آنها مقدور است، لذا نام معدودی از معاریف آنها ذکر می شود.
راویان از آن حضرت از اهل سنّت و جماعت: 1- ابوحنیفه نعمان بن ثابت؛ 2- مالک بن انس؛ 3- سفیان ثوری؛ 4- سفیان بن عُیَیْنه؛ 5- یحیی انصاری؛ 6- ابن جریح؛ 7- قطّان؛ 8- محمدبن اسحق؛ 9- شعبه بن الجاح؛10- ابوایّوب سجستانی. و از روات شیعه: 1- ابان بن تغلب؛ 2- ابان بن عثمان؛ 3- اسحاق صیرفی؛ 4- اسماعیل صیرفی؛ 5- یزید جعلی؛ 6- بکیربن اعین؛ 7- ابوحمزة ثمالی؛ 8- جابربن یزید الجعفی؛ 9- جمیل بن درّاج؛ 10- عمران بن اعین؛ 11- مؤمن الطاق؛ 12- هشام بن الحکم؛ 13- هشام بن سالم. و از جمله این شش نفر از فقها و ثقات و معتمدین آن حضرت به شمار آمده اند: 1- جمیل بن دراّج؛ 2- عبدالله بن مسکان؛ 3- عبدالله بن بکیر؛ 4- حماد عیسی؛ 5- ابان بن عثمان؛ 6- حماد بن عثمان.
خواص اصحاب آن حضرت: 1- هشام بن حکم؛ 2- هشام بن سالم؛ 3- محمبن علی بن نعمان ملقب الطاق ( که معاندین وی را شیطان الطاق می گفتند )؛ 4- معلّی بن قیس؛ 5- اسحق بن عمّار الصیرفی؛ 6- معاویه بن عمّار؛ 7- یونس بن یعقوب؛ 8- فضل بن عمر جعفر. و از جمله اصحاب آن جناب، این چند نفر را افقه اولین گفته اند: 1- زراره بن اعین؛ 2- معروف بن خربوزمکی؛ 3- ابوبصیر اسلامی؛ 4- فضل سیّار؛ 5- محمدبن مسلم طائفی؛ 6- یزیدبن معاویه عجلی.
حضرتش فقه حقیقی الهی را که به «فقه جعفری» موسوم شد و عصارة عقاید و نظریه حقه امامیه است، به وسیلة تدریس به شاگردان و توسط روات در میان مردم منتشر و در بین پیروان و شیعیان خود معمولٌ به نمود، و به مخالفین و معاندین مذهبی یا دینی به وسیلة مصاحبه و مباحثه حتی محاجّه صحت نظریه و آراء خود را ثابت می کرد.
در مباحثات و مناظره های علمی و دینی با هر کس طرف بود، وی را مجاب و مغلوب می فرمود که شرح مناظره های آن حضرت با اشخاص و فرق مختلف در کتب سیر ضبط و مجال شرح آنها در این اوراق نیست.
حضرتش گذشته از علم تفسیر قرآن و علم فقه در علوم ظاهری نیز از قبیل نجوم و شیمی و طب و علم جفر (اگر بتوان آن را علم شمرد) کامل بود، هر چند که جفر حقیقی مصداق عندنا الجفر الجامع (جفر جامع نزد ماست) غیر از این جفر اصطلاحی و ظاهری است و منظور از آن، سینه های آن بزرگواران که مظهر لوح محفوظ است می باشد، ولی در جفر ظاهری هم به طوری که می نویسند کامل بوده است.
مجاری حالات آن بزرگوار و وقایع زمان وی: حضرتش در سال 114 بر مسند امامت انام تکیه زد و در مدینه به نشر و اشاعة مذهب حق جعفری مشغول گردید تا ایکه سال یکصد و بیست و یک رسید و در این سال زیدبن علی بن الحسین در کوفه بر هشام بن عبدالملک قصد خروج کرد و جمعی از شیعیان گِردش جمع شده با وی بیعت کردند. موقع خروج گروهی از مبایعین عقیدة وی را دربارة ابوبکر و عمر سؤال کردند. زید گفت: من جز خیر و خوبی دربارة آنها نمی گوئیم، آن جماعت به علت این جواب یا به بهانة آن بیعت وی را نقض و متفرق شدند و جز عدّة معدودی با او نماندند. زید وقتی چنین دید، گفت: یا قوم رفضتمونی )ای قوم مرا ترک کردید ( که به طوری که بعضی می گویند از این وقت نام رافضی بر آنها و به تدریج بر کلیه شیعه اطلاق شد.
به هر حال جناب زید با همان عدّة قلیل در شب اول صفر 121 هجری خروجکرد، و با عامل هشام در کوفه مقابله و مقاتله نمود و در آخر روز بعد در صحنة پیکار تیری بر پیشانی وی رسید و از اسب در افتاد. یارانش از میدان بیرونش برده مخفیانه مشغول معالجه شدند ولی معالجه سودی نداد و همان شب رحلت یافت. جسدش را شبانه در زیر نهر آبی دفن کرده، نهر را به حالت اول برگرداندند. ولی عامل کوفه محل دفن را یافته و جسد مبارکش را بیرون آورده، سر نازنینش را از تن جدا و برای هشام فرستادند و تن مطهرش را بر دار زدند که گویند چهار سال مصلوب بود و یاران وی به فرقة زیدیة نام بردار شدند. و یحیی بن زید فرزند آن جناب فرار نموده در بلخ مخفی شد و چون هشام بدارالبوار رفت و ولیدبن یزید به سلطنت رسید، به نصربن سیّار که این وقت یحیی در حبس او بود نوشت که یحیی را آزاد نماید. نصر وی را آزاد کرده و از خراسن اخراج نمود. یحیی به طرف جرجان رفت و در آنجا به امر نصر بر دست عمر بن زراره به قتل رسید، و در سال یکصد و بیست و چهار هجری محمدبن علی بن عبدالله بن عباس پدر سفّاح و ابراهیم امام رحلت نمود.
اساساً از وقتی که ستارة اقبال دولت بنی مروان رو به افول گذاشت، مسلمانان زجر کشیده و آزار دیده از ظلم مروانیان در همه جا درصدد آزادی و انتقام جوئی از آنان برآمدند و دلهای آکنده از خون به جوش آمده، مصمم بر قطع ریشة آن بی دینیان و کیفر دادن آن ستم پیشگان شدند. در حجاز و عراق که مراکز اولیه اسلام بود، بنی هاشم که خود را صاحب حق غضب شده یعنی خلافت اسلامی می دانستند، در تهیه یار و مددکار برآمده مخفیانه خود را به بلاد و امصار فرستاده مردم را متوجه منویات خود می کردند. مسلمانان بلاد غیرغربی و جوامعی که نژاد عرب نبودند و تعصب نژادی بنی مروان آنها را موالی خوانده و از پیشرفت در زندگی محروم داشته و مانع ترقی و تعالی آنها در شؤون مملکتی می شدند، عقب پیشوا و قائدی می گردیدند که تحت لوای او اوضاع را عوض نموده و انتقام خود را از بنی امیه بکشند. این بود که هر دو دسته هم قائدین و هم پیروان، صمیمانه برای همکاری آماده بودند و در ابتدای مهضت هم، صحبت دعوت به فرد یا شخص معینی نبود بلکه دعوت به سقوط بنی امیه و انتخاب شخصی مرضی عنه از بنی هاشم یا آل رسول بود. منهی یک نقص کلی که باعث ضعف بنی هاشم و شهادت اغلب آنها پس از خروج و تأخیر خاتمه کار بنی مروان شد، عدم هم آهنگی فلبی و نداشتن اتفاق بر شخصی معین و فرد مشخص بود. زیرا نهضت کنندگان چند دسته بودند که همه در سقوط دشمن یک دل و یک جهت بودند، اما برای سلطه و فرمانروائی بعدی به مضمون الملک عقیم هیچ دسته به اولویت دسته دیگری تن در نمی داد و هر دسته فرمانروائی و آمریت را برای خود می خواست فی الحقیقه هر قسمت برای خود کار می کردند. گرچه چند سال قبل از شروع به عمل و ابتدای فکر نهضت روزی جمعی از بنی هاشم در ابوا که محلی در قرب مدینه است گرد آمدند و از بنی عباس هم عده ای حضور داشتند که از جمله آنها عبدالله سفاح و برادرش ابوجعفرر منصور دوانقی که قبائی زرد در تن داشت، بود و در باب نهضت مذاکراتی کردند و همه بر اولویت محمبن عبدالله الحسن المثنی اتفاق کردند و همگی با وی بیعت کردند و منصو دوانقی نیز جزو بیعت کنندگان بود. ولی این اجماع و این بیعت به جائی نرسید و حاصلی نداد و چون حضرت صادق(ع) در آن جمع حضور نداشت، عبدالله محض از آن حضرت نیز تقاضای آمدن به آن مجلس کرد. آن حضرت به رعایت سن عبدالله حاضر به مجلس شد ولی چون آینده در نظر مبارکش روشن بود، به اضافه صاحب بیعت حقیقی خود آن بود و نمی توانست با دیگری بیعت کند، از این رو در موافقت با بیعت محمد شرکت نفرمود. حاضرین هم در توافق خود مردد شده درخواست کردند که با حضرتش بیعت کنند. فرمود: این امر نه برای محمد انجام پذیر است نه برای من، بلکه صاحب قبای زرد است.
به هر حال مدعیانی که خود را ذیحق در خلافت می دانستند، چند دسته بودند: از علویان: اول، زیدبن علی بن الحسین و پسرش یحیی که شرح خروج آنها گذشت و پیروانش به (( زیدی )) معروفند. دوم، ابوهاشم عبدالله بن محمد الحنیفه که پیروان وی معتقد به انتقام امات بعد از سیدالشهداء به محمد و بعد از وی به پسرش هاشم بودند که مشهور به (( کیسانیه )) هستند، و ابوهاشم در مراجعت از شام به دستور سلیمان بن عبدالملک مسموم شد و هنگام وفات در حمیمه مسکن و مرکز تبلیغات محمدبن علی بن عبدالله بن عباس بود، و چون اولادی نداشت محمدبن علی را وصی خود قرار داده و پیروان و دعات خود را به او معرفی و حق دعوت خود را به وی واگذار نمود و تقریباً کیسانیه و عباسیه یک دسته شدند. سوم، محمدبن عبدالله بن الحسن که به نفس زکیه یا صریح قریش ملقب بود که وی نوة علی (ع) صاحب اصلی خلافت بودن و در نام خود و پدر همنام پیغمبر بودن را مدرک ذیحق بودن خود می دانست و خود را مهدی موعود می پنداشت. به ویژه که چنانچه گذشت در اجتماع بنی هاشم در ابوا وی را انتخاب و به وی بیعت کرده بودند. چهارم، محمدبن علی بن عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب بود که ادعای وی از همه بی مایه تر بود، زیرا بنی العباس بر صحت دعوی خود فقط به عموزادگی پیغمبر استناد می کردند و یاللعجب که مشیت الهی بر آن قرار گرفته بود که آنها که از همه کم ملیه تر و حرفشان یاوه تر بود بایست گوی را از میدان ببرند.
باری وضعیت محیط اسلامی در عصر حضرت صادق (ع) چنین بود و حضرتش بدون دخالت در این موارد به نشر احکام الهی و قوام مذهب حق که به نام وی مذهب جعفری موسوم شد می پرداخت، تا در ربیع الثانی سال یکصدو بیست و پنج هشام بن عبدالملک بدارالجزا رفت و ولید بن یزید بن عبدالمک بر جای وی نشست. ولید مظهر فسق و فجور و مجسمة بی دینی و رذالت بود. رفتاری چنان زشت داشت که مردم ناچار شده به قیادت یزید بن ولید عبدالملک بر وی شوریده در جمادی الثانی یکصدوبیست و شش به خانه اش ریخته، وی را با شثت تن از همراهانش بکشتند. مدت سلطنت وی یکسال و سه ماه بود. پس از او شامیان با یزیدین ولید بیعت کردند و وی را بر تخت سلطنت با اریکة خلافت نشاندند. یزید را به واسطة کسر و نقصانی که در میزان حقوق سپاه قرار داد «یزید ناقص» گفتند. یزید هم پس از شش ماه سلطنت به مقر اصلی شتافت و طبق وصیت او ابراهیم بن ولید برادرش جای وی بگرفت ولی سلطنت او قوامی پیدا نکرد، زیرا پس از چند ماه یعنی اواسط سال یکصد و بیست و هفت مروان بن محمد مشهور به مروان حمار آخرین خلیفة اموی که هنگام قتل ولید حاکم رمنیه و از قتل ولید ناراضی بود قبل از فوت یزید خروج نموده و الجزیره را تصرف نمود. و پس از فوت یزید با عده ای که از ارمنیه و جزیره، دورش جمع شده بودند به طرف شام حرکت و پس از جنگی که با ابراهیم بن ولید نمود، وی را منکوب و شام مرکز خلافت را متصرف و مخالفین را پراکنده کرد، و از مردم بیعت گرفته بر تخت نشست.
اما بنی العباس مدتی بود که محمدبن علی بن عبدالله در مزرعة خود حمیمه نام قرب مدینه سکونت داشت و دعات خود را به اطراف می فرستاد تا آنکه ابوهاشم بن محمد حنیفه نیز دعوت خود را به وی واگذار و دعات خود را به او معرفی نمود. از این وقت محمدبن علی به نتیجة امر امیدوار و در کار جدیتر شده و بر دعات خود افزود و دوازده نفر نقیب که مِن جمله آنها سلیمان بن کثیر و قحطبه بن شبیب بودند، تعیین کرد که در خراسان و عراق و غیره به دعوت مشغول شدند. تا سال یکصد و بیست و چهار رسید و محمدبن علی وفات یافت و سه پسر از وی ماند: اول ابراهیمملقب به امام، دوم العباس، سوم عبدالله منصور،پس از فوت وی امر دعوت به پسر بزرگتر ابراهیم نمنتقل شد و وی با دعات به مکاتبه پرداخته با جدیت بیشتری آنها را به دعوت واداشت و در سال یکصد و بیست و شش بکیربن ماهان را به خراسان فرستاد، و وی از عدة زیادی مخفیانه برای ابراهیم بیعت گرفت و مال و منال وافری از مبایعین جمع کرده برای وی فرستاد.
در این وقت نصر سیار در خراسان از طرف مروانیان حکومت داشت. وقتی وضعیت مادی امام رونق گرفت، ابومسلم مروزی را که متولد شدة اصفهان و نشو و نما یافتة کوفه و از مدتها قبل با ابراهیم امام مرتبط و وی پیوسته بود، چنانچه نام اصلیلش راکه ابراهیم و کنیتش راکه ابواسحق بود بنا به میل ابراهیم تبدیل به اسحق و ابومسلم کرد. خلاصه او هم وی را که مردی بود زیرک و دلیر و سفاک، برای همکاری با سایر دعات خود به خراسان فرستاد. و ابومسلمه خلال را برای دعوت به عراق روانه کرد و تا یال یکصد و بیست و نه، دعات و نقبای وی همچنان مخفیانه و بدون امتیاز بر یکدیگر به نام رضای از بنی هاشم دعوت می کردند، و در این سال ابراهیم لوائی طویل و سیاه با نامه برای ابومسلم به مرو فرستاد و دعات و نقبای خود را تحت امر و اطاعت ابومسلم قرار داد و به ابومسلم دستور داد که خروج نموده و دعوت را علنی و از مردم به نام شخص وی بیعت بستاند. و به وی نوشت که در قل بی باک باش و غیر موافق را به محض سوء ظنّ و تهمت بکش که هر دو که با ما نیست بر ماست.ابومسلم به وسیلة نقباء و دعات مردم را از امر ابراهیم، آگاه و برای خروج که در اواخر رمضان تعیین شده بود آماده نمود. آنگاه در بیست و پنج رمضان ابومسلم با همراهان در منزل سلیمان بن کثیر مجتمع شده و به لباس سیاه که شعار آنها تعیین شده بود، ملبس و آتش زیادی به علامت خروج برافروختند، و تابعین در منزل کثیر جمع شدند و ابومسلم صبح عید با عدّة زیادی به مسجد رفت. سلیمان بن کثیر نام مروانیان را ز خطبه ساقط کرد. آنگاه ابومسلم شروع به حمله و تجاوز به اطراف مرو نمود، تا آنکه پس از چند ماهی نصر سیار عامل مروانیان که از جنگ با خدیع کرمانی فارغ شده بود به دفع فتنة ابومسلم پرداخت و پس از محارباتی نصر مجبور به فرار به طرف طوس شد و مرو بر ابومسلم مسلم گردید و قحطبه شیبانی را به تعقیب نصر به طوس فرستاد. وی طوس را تصرف نموده به طرف جرجان رفته، آن بلاد را نیز از دشمن مصفّا نمود و پسرش را برای تصرف ری فرستاده، خود به اصفهان و نهاوند حمله کرده همه را قبضه نمود.
مروان حمار که این وقت در حران بود، تازه از اوضاع ایران و پیشروی قحطبه مستحضر گردیده و به فکر چاره بود که تصادفاً در همین حین نامه ای که ابومسلم به ابراهیم امام در شرح قضایا نوشته بود، به دست مروان افتاد. وی فوراً ابراهیم را با جمعی دیگر از بنی العباس از حمیمه دستگیر و در حران حبس نمود و پس از چند روز ابراهیم را در محبس بکشت. پس از قتل ابراهیم بنا به وصیت وی برادرش ابوالعباس سفّاح که با عبدالله منصور به کوفه فرار کرده و در منزل ابوملمه مخفی بود صاحب دعوت شد. مروان پس از کشتن ابراهیم امام، یزیدبن بصیره را برای دفع قحطبه به طرف کوفه روانه کرد. ازآن طرف قحطبه نیز به طرف کوفه رهسپار بود ولی به یزیدبن بصیره هنوز نرسیده، به خانقین ترس و رعب استیلا یافته به طرف کوفه برگشت. قحطبه کشتی هائی را فراهم کرده از آب فرات گذشته به یزید نزدیک گردید. یزید در فرار تسریع کرد و قحطبه به دنبال وی شتابان شد. چون شب بود، سپاهیان قحطبه نیمی از رود گذشته، مشغول جنگ بودند. قحطبه نیز با اسب خواست از آب بگذرد که اسبش در آب در غلطیده و وی غرق شد. صبح که جنگ فتح شده و مروانیان هزیمت یافته بودند، خراسانیان از فقدان قحطبه آگاه شده، حسن بن قحطبه را به امارت سپاه برگزیده فاتحانه وارد کوفه شدند، و یزیدبن بصیره به واسط گریخت. حسن بن قحطبه نامه ای که ابومسلم برای حفص بن سلیمان همدانی معروف به ابومسلمه خلاّل نوشته بود و وی را وزیر آل محمد خوانده و امور عراق را به وی واگذار کرده بود، تسلیم ابومسلمه نمود. ابومسلمه نامه را در مسجد برای مردم قرائت کرده، سپس مشغول تعیین امراء و عمّال برای نواحی عراق گردید. و چون ابومسلمه از قتل ابراهیم امام در زندان مروان مطلع بود و قلباً به علویان تمایل بیشتری داشت، موقع را مغتنم شمرده در انجام بیعت ابوالعباس که در زیر زمین مخفی شده و اطلاعی از فتح کوفه به دست خراسانیان نداشت اهمال می ورزید و کار را به تعویق می انداخت که شاید بتواند یکی از علویان را بر اریکة خلافت جای دهد. حتی دو نامه هم نوشت: یکی به حضرت صادق (ع)، یکی به عبدالله بن حسن بن حسن بن علی، و آنها را دعوت به قبول خلافت کرد. و به قاصد دستور داد که اول نامة حضرت صادق (ع) را بدهد. اگر وی جواب داد، نامة دوم را پاره کند و اگر آن حضرت جوابی نداد نامه دوم را به عبدالله برساند.
حضرت صادق نامه ابوسلمه را در حضور قاصد سوزانیده، فرمود جواب این است. و عبدالله بن حسن هم پس از مشورت با حضرت صادق (ع) جواب نامه را نداد. اما قبل از مراجعت قاصد ابوسلمه از مدینه، امراء ابوسلم که بر ابوسلمه ظنین و بر مخفیگاه سفاح مطلع شده بودند، سفاح را بیرون آورده و با او بیعت کردند و این روزچهاردهم ربیع الول سال یکصد و سی و سه بود. آنگاه ابوالعباس سفاح با خراسانیان بدارالاماره و از آنجا به مسجد رفته پس از قرائت خطبه نشست تا مردم با وی بیعت کردند. و روز دیگر به حمام اعین که لشکرگاه ابوسلمه بود، رفته به تعیین حکام و عمال بلاد پرداخت و عموی خود عبیدالله بن علی بن عبدالله بن عباس را به اتفاق ابوعون به مقاتله و دفع مروان فرستاد. آنان پس از جنگی در موضع زاب، مروان را منهزم و مجبور به فرار نمودند. مروان از زاب به طرف موصل گریخت. هشام بن عمر امیر موصل وی را به شهر راه نداد و ناچار به طرف حران و از آنجا به شام فرار نمود. عبیدالله بن علی، ابوعون را به تعقیب مروان به شام فرستاد. ابوعون در شام هم مروان را مغلوب و شام را فتح کرده و جمعی کثیر از بنی امیه بکشت. مروان از شام به طرف حفر فرار کرد و در طی طریق به قصد زفتن به افریقیه با غلامش در کشتی نشست و چون از رود نیل گذشت برای استراحت در روی زمین دراز کشیده به خواب فرو رفت. قضا را یکی از امراء سپاه ابوعون به نام عامربن اسماعیل که در تعقیب مروان می شتافت، مروان را خفته دید و بی تأنّی سرش را بریده برای سفاح برد و حکومت بنی مروان پایان یافت و سفاح مستقلاً بر مسند خلافت تکیه زد. قتل مروان، چهارم ذیحجه یکصد و سی و دو عمرش شصت و نه سال و مدت سلطنتش قریب پنج سال بود. و مروان حمارش از این رو می گفتند که عرب رأس هر صد سال را حمار می گویند و از سلطنت معاویه تا زمان مروان در حدود صد سال گذشته بود.
ابوالعباس سفاح اولین خلیفه عباسی کوفه را دارالخلافه قرار داد و عم خود عبیدالله بن علی را که فاتح دمشق بود به حکومت شامات و سلیمان بن علی بن عبدالله را به حکومت بصره و داودبن علی را به حکومت مکّه و مدینه گماشت. و برای سایر بلاد نیز عمال تعیین و دستور داد که در همه جا انتقام گرفتن از بنی امیه را مقدم بر هر کاری بدارند و کیفر دادن آنان را سرلوحة کار خود قرار دهند. و چنین هم کردند، چنانکه عبیدالله بن علی در شام در یک جلسه هفتاد نفر از اعاظم بنی امیه را بکشت و بر روی جثة آنان که هنوز در جنبش مرگ بودند سفره گشترده غذا خورد و قبور بنی امیه را سوای قبر عمربن عبدالعزیز همه را شکافته اجساد پلیدشان را بیرون افکند و بر جثة شام بن عبدالملک که متلاشی نشده بود صد تازیانه زده سپس به آتش بسوخت. و سلیمان نیز در بصره هر کس از بنی امیه یافت، گردن زد. همچنین داودبن علی در مکّه و مدینه بسیاری از بنی امیه بکشت و اموالشان را ضبط نمود. خلاصه همه جا به شدت مشغول انتقام گرفتن از بنی امیه بودند.
سفاح به علت احساس تمایل ابوسلمه به علویین نسبت به او ظنین بود ولی چون از عظماء دعات آنها و به وزیر آل محمد ملقب شده بود، از قتل وی واهمه داشته و وجود او را تحمل می نمود، تا بالاخره از مدار ا خسته شده توسط منصور کنایتاً دربارة قتل ابوسلمه از ابومسلم استمزاج کرد و چون مخالفتی از طرف وی احساس نکرد، یک شب که ابوسلمه از نزد سفاح به منزلش می رفت به دستور سفاح چند نفر بر وی هجوم آورده به قتلش رساندند و قتلش را به خوارج نسبت دادند. اما محمدبن عبدالله بن حسن صاحب نفس زکیه که بیعتی از او از روز احتماع ابوا در گردن سفاح و منصور بود به کوفه نزد سفاح آمد، سفاح با کمال ادب و محبت با وی رفتار و با دادن عطایا و جوائز بسیار وی را راضی و مسرور به مدینه مراجعت داد. و با اینکه نه محمدبن عبدالله به کلی از خلافت که حق خود می دانست دل برداشته بود و نه سفاح بر سکوت فعلی او مطمئن بود، مع ذالک تا سفاح حیات داشت روابط آنها دوستانه و بر سبیل مماشات بود. تا اینکه سفاح پس از سه سال و اندی خلافت و سی و سه سال عمر در ذیحجه سال یکصد و سی و شش از دنیا برفت و عبدالله منصور بر جای وی نشست. ولی عبیدالله بن علی، ابن م وی که عامل شام بود به مخالفت وی برخاسته خود را خلیفه خواند. منصور ابومسلم را به مقابلة عبیدالله فرستاد که او را مغلوب و منکوب کرده خلافت منصور را استقرار بخشید. با این وصف در باطن امر صمیمیّت واقعی بین منصور و ابومسلم نبود زیرا منصور از رفتار متکبرانه ابومسلم در زمان سفاح از ابومسلم رنجیده بود. به علاوه از سطوت و شوکت او واهمه داشت و ابومسلم رنجیده بود. به علاوه از سطوت و شوکت او داشت و ابومسلم نیز سرسنگینی منصور را احساس و باطناً از وی محترز بود، تا اینکه بدبینی طرفین تشدید شد و ابومسلم بدون اجازه و وداع با منصور عازم خراسان گردید. منصور از حرکت وی مضطرب شده، طی نامه ای امارت شام و مصر را به وی واگذار و نامه را از عقب ابومسلم فرستاد که مراجعت کند. ابومسلم جواب داد که شام و مصر را چندان خوش ندارم و همچنان به طی طریق به طرف خراسان ادامه داد. منصور مجدداً عیسی بن موسی را در پی ابومسلم روانه کرد که اول اگر بتواند با عهد و پیمان ابومسلم را مراجعت دهد و اگر ابوملم نپذیرفت، از قول منصور بگوید که در صورت عدم اطاعت ابومسلم، از نسل عباس بن عبدالمطلب نباشم، اگر خود به خراسان حمله نکنم که وی را بکشم یا کشته شوم.
خلاصه ابومسلم پس از تردید بسیار مراجعت کرد. منصور تا سه روز با وی دوستانه ملاقات و رفتار نموده روز چهارم محضرش را خلوت و چهار نفر مسلح در پشت پرده مخفی کرده، ابومسلم را احضار نمود و هنگام ورود به اطاق منصور شمشیرش را از وی گرفتند. وحشت بر ابومسلم طاری شد و مضطرب به حضور منصور رفت. منصور پس از مذاکرات خشونت آمیزی فریاد زد که آن چهار نفر بیرون آمده و ابومسلم را بکشتند. منصور پس از فراغت از قتل ابومسلم به اتمام کار محمد نفس زکیه ابن عبدالله المحض افتاد. زیرا که بیعتی در گردن منصور داشت و او احساس می کرد که محمد و پدرش هنوز هم به خیال مطالبه وفای به بیعت از او هستند و درصدد دستگیری آنان برآمد و محمد و ابراهیم متوجه شده از مدینه فرار نمودند. منصور پدرشان عبدالله المحض و جمعی از اعاظم بنی الحسن را در مدینه دستگیر و مغلولاً به کوفه آورده حبس نمود و عده ای جاسوس به جستجوی محمد و ابراهیم فرستاد و محمد ناچار از خروج گردید و در مدینه در سال یکصد و چهل و پنج خروج کرد و عده زیادی با وی بیعت و به نهضتش کمک کردند، حتی ابوحنیفه و مالک دو تن از پیشوایان اهل سنت خلافت وی را تقویت و بر صحت جهاد در رکابش فتوی دادند. منصور عیسی برادرزادة خود را به حرب محمد فرستاد و پس از جنگی سخت یاران محمد پراکنده شد سیصد نفر بیشتر با وی نماند که دلیرانه جنگیدند تا با وی شهید شدند.
در یازده رمضان سال یکصد و چهل و پنج پس از شهادت محمد برادرش ابراهیم در بصره خروج نمود که وی نیز به وسیلة عیسی مغلوب و شهید شد. و پس از خاتمة کار آن دو نفر منصور انتقام سختی از مردم مدینه و بصره کشید. جمعی از اعاظم این دو بلد را کشت و اموالشان را ضبط کرد و ابوحنیفه را زندانی و مالک را تازیانه زد و بنی الحسن را که در حبس داشت همچنان محبوس نگاه داشت تا وفات یافتند. حتی نسبت به حضرت صادق (ع) که هیچگونه مداخله ای در نهضتها و خروج ها نداشت ظلم و جور زیاد روا داشت و اموال حضرتش را تصرف نمود و به دسیسه سخن چینان هر چند گاهی یک مرتبه حضرتش را به کوفه می طلبید و اذیت و آزار زبانی می کرد و باز مرخص می نمود. تا اینکهخباثت ذاتی وادارش کرد که دستور داد حضرتش را مسموم نمودند. و آن حضرت در بیست و پنج شوال یکصد و چهل و هشت شهید شد.
مدت عمر حضرتش شصت و پنج سال و اندی و مدت امامت وی سی و سه سال و چند ماه بود. و چون عصر آن حضرت زمان شدت بود، حضرتش دو قسم وصیّت فرمود: یکی وصیّت حقیقی و مخفی که به که به خواص اصحاب و خاصان مورد وثوق اعتماد خود فرمود و امامت حضرت موسی الکاظم (ع) را تصریح فرموده و امام آنها را به آنها شناساند؛ یکی وصیّت صوری و علنی که در آن پنج نفر را به نام وصی ذکر فرمود: اول ابوجعفر منصور، دوم محمد بن سلیمان عامل مدینه، سوم عبدالله افطح، چهارم حمید، پنجم حضرت امام موسی (ع). و حکمت این وصیت پس از رحلت آن حضرت مشهود افتاد که منصور پس از رحلت آن حضرت به عامل مدینه نوشت که تحقیق کن هر کس را که جعفربن محمد به وصایت خویش تعیین نموده است، احضار کرده فوری گردنش را بزن. عامل مدینه پس از تحقیق صوری حال را نوشت که آن حضرت پنج نفر وصی برای خود تعیین نموده است و پنج نفر بالا را نام برد و منصور از اجراء نیّت سوء خود عاجز بماند.
ازواج و اولاد آن حضرت: زوجة حرّه آن حضرت منحصر بود به فاطمه بنت حسین بن الحسن بن علی معروف به حسین اصغر که از آن مخدّره سه نفر اولاد داشت: 1- جناب اسماعیل بن جعفر؛ 2- عبدالله افطح؛ 3- دختری به نام امّ فره. بقیة اولاد آن حضرت همه از امّ ولد بودند، به این شرح: 1- حضرت امام موسی الکاظم؛ 2- اسحق؛ 3- محمد دیباج که از یک مادر بودند و عباس و علی و اسماء و فاطمه که هر یک از یک مادر بوده اند و اکبر اولاد آن حضرت سنّاً جناب اسماعیل بود که حضرتش نسبت به او علاقة وافری داشت. او بنابر اختلاف روایات در سال 133 یا 136 یعنی 15 یا 12 سال قبل از شهادت پدر بزرگوارش رحلت نمود و بعضی از شیعیان به مناسبت اکبریت سنی او نسبت به اخوانش و ابراز علاقة زیادی که حضرت صادق (ع) نسبت به او می فرمود، وی را جانشین و وصی آن حضرت پنداشتند. لذا پس از فوت او، حضرت صادق برای رفع این شبهه و پندار در حین حمل جنازة جناب اسماعیل از محریض محل فوت او تا بقیع محل دفن دو دفعه به حاملین جنازة فرمود که جنازه را به زمین گذاشته صورت جناب اسماعیل را باز کرده به مشایعین فرمود: ببینید پسرم اسماعیل است که رحلت نموده، و خبری هم ذکر شده که حضرت صادق (ع) فرمود: ما بَدأاللهُ شیءً کَما بَدأللهُ فی اِسماعیل إبْنی(یعنی در هیچ امری از طرف خداوند بدائی مثل بدائی که در امر فرزند من اسماعیل حاصل شد، حاصل نشده) مع ذلک عده ای از شیعیان بر عقیدة فرضی خود باقی مانده و به عنوان عدم جواز بدأ، وی را پس از پدر بزرگوارش همچنان وصی و جانشین و امام شمرده و امامت را مخصوص اولاد وی می دانند که به فرقه «اسماعیلیه» مشهور شده و هستند. عده ای هم پس از حضرت صادق (ع)، عبدالله افطح را که از حیث سن دومین پسر آن حضرت و برادر تنی جناب اسماعیل است و از این رو دو مدرک ادعا داشت، امام پنداشته پیروی او کردند که به «افطحیه» مشهور شدند. عده قلیلی هم صحبت از امامت محمد دیباج می کردند که به «دیباجیه» معروف شدند و اما شیعه حقه اثنی عشریه حضرت امام موسی الکاظم (ع) را امام مخصوص و حجه الهی می دانند.
معاریف اصحاب آن حضرت: در متن ذکر شده است فقط در بحار، جلد عاشر، در باب اصحاب آن جناب، می گوید: و کان بابُه محمدبن سنان(شاید از عبارت «بابه» که در بحار به بعضی از اصحاب ائمه اطهار اطلاق شده همانطور که قبلاً گفته شد، منظور راهنمای مخصوص و واسطة شریفیابی خصوصی حضور ائمه بوده که در اصطلاح دراویش «پیر دلیل» می گویند)
فرمانروایان و سلاطین معاصر آن حضرت: 1- هشام بن عبدالملک؛ 2- ولید بن یزید بن عبدالملک؛ 3- یزید بن ولید عبدالملک؛ 4- ابراهیم بن ولید بن عبدالملک؛ 5- مروان بن محمد مشهور به حمار؛ 6- ابولعباس سفاح عباسی؛ 7- عبدالله منصور دوانیقی عباس.
ولادت با سعادتش بنا به اکثر روایات هفده ربیع الاول سال هشتاد و سه هجری بوده و یازده سال و اندی از حیات جدّ بزرگوارش حضرت سیّدسجّادرا درک، سپس نوزده سال و چند ماه در حیات پدر عالی مقدارش روز گذراند و در سال صدو چهارده که حضرت امام باقر رحلت فرمود، طبق نصّ پدر به جانشینی آن امام همام و امامت انام منصوب گردید. این هنگام سنّ مبارکش سی و یک سال بود.
عصر آن حضرت از جهاتی چند با ادوار جدّ عالی مقدار و پدربزرگوارش فرق داشت، زیرا در عصر وی مجاری احوال عمومی به عللی چند در مسیر جدیدی جریان یافته بود. اول اینکه اختلاط افراد ملل مختلفه و اجتماع و ارتباط نژادهای متفرقه در ظلّ دیانت اسلام زیاد شده و هر دسته از آنها در محور اصول عقاید دین و حقایق آئین دیانت سابق خود دارای معلومات و معارف و آراء و افکار مخصوصی بودند و از زمان ورود به اسلام اوضاع محیط، وقت و مجالی به آنها برای توجّهبه مراتب غیر از ظواهر احکام ملکی و سیاسی اسلام نداده بود. در این اوان کم کم هر دسته با تذکّر و تفکردر علوم و معارف دیانت سابقه خود درصدد برآمد که در اطراف حقایق و معارف اسلام که فعلاً متدین به آنها هستند، پی جوئی نموده و با معتقدات و آراء علمی و فلسفی سابق خود موازنه و مطابقه نمایند و این پی جوئی از دو دسته و به نظر صورت می گرفت: دسته ای نظرشان ردّ اصول و حقایق اسلامی و تخطئه دیانت اسلام به دلایل علمی و منطقی (به خیال خودشان) بودند و دسته دیگر نظرشان اثبات حقانیت دین اسلام و رجحان آن ب تناسب زمان بر ادیان سابقه بود. خلاصه شور و التهابی در مردم برای حلاّجی علوم و درک و معارف و درک حقایق مذهبی پیدا شده بود. دوم اینکه زمان آن حضرت مصادف بود با تزلزل ارکان دولت فاسد بنی امیّه و شورش و طغیان عمومی علیه نظام آنان که در هر گوشه ای از بلاد و انصار آتش انقلاب مشتعل و عمّال اموی در همه جا با خروج کنندگان روبرو و مقابل بودند، لذا دولتیان فرصت توجه و دقت به نهضت های علمی و یا منع مردم از تشکیل اینگونه مجامع نداشتند. سوم آنکه به علت بُد زمان حیات شارع مقدّس اسلا برای تفهیم و تفّهم حقایق قرآن و عمل به آن، ناچار به بحث و تفحّص در معانی لغات و تفسیر مفاد بودند، و همچنین برای پیروی از سنت حضرت رسول (ص) به علت زنده نبودن روات زمان صاحب سنّت مجبور بودند ناقلان راویان پیغمبر را که به علل مختلف، این زمان زیاد بودند نقادی و تنقیح کنند تا ب صحت روایت حدیثی فی الجمله مطمئن شوند. به این جهات حوزه های علمی بزرگ و مجالس تدریس مهم در هر یک از سوادهای اعظم مثل مدینه و مکّه و کوفه و بصره و غیره تشکیل گردیده و در آنها مدرسین خبیر به بحث و فحص در معارف و علوم مشغول شدند و طبعاً در اثر ادامة بررسی مباحث مختلف دینی و تفاوت و ذوق مدرسین، مذاهب و عقاید مختلفی در محور دیانت اسلام ایجاد آراء مختلف متضادی پیدا می شد، چنانکه شد.
در چنین محیط و زمان بود که حضرت جعفربن محمد (ع) وقت را برای هدایت مسلمین و نشر حقایق دین مغتنم دانسته، حوزه درسی تشکیل داد که طبق بعض روایات بالغ بر چهار هزار نفر شاگرد و متعلّم در آن حاضر می شدند که مِن جمله متعلمین چند نفر از علماء و پیشوایان اهل سنّتو جماعت بودن، مثل نعمان بن ثابت مکّنی به (( ابی حنیفه )) که دو سال در خدمت آن حضرت آن حضرت درس می خواند. دیگر مالک بن اَنَس که مدتها از محضر درس حضرتش بهره ور بود. راویان اخبار از آن حضرت به قدری زیاد است که ذکر همة آنها مقدور است، لذا نام معدودی از معاریف آنها ذکر می شود.
راویان از آن حضرت از اهل سنّت و جماعت: 1- ابوحنیفه نعمان بن ثابت؛ 2- مالک بن انس؛ 3- سفیان ثوری؛ 4- سفیان بن عُیَیْنه؛ 5- یحیی انصاری؛ 6- ابن جریح؛ 7- قطّان؛ 8- محمدبن اسحق؛ 9- شعبه بن الجاح؛10- ابوایّوب سجستانی. و از روات شیعه: 1- ابان بن تغلب؛ 2- ابان بن عثمان؛ 3- اسحاق صیرفی؛ 4- اسماعیل صیرفی؛ 5- یزید جعلی؛ 6- بکیربن اعین؛ 7- ابوحمزة ثمالی؛ 8- جابربن یزید الجعفی؛ 9- جمیل بن درّاج؛ 10- عمران بن اعین؛ 11- مؤمن الطاق؛ 12- هشام بن الحکم؛ 13- هشام بن سالم. و از جمله این شش نفر از فقها و ثقات و معتمدین آن حضرت به شمار آمده اند: 1- جمیل بن دراّج؛ 2- عبدالله بن مسکان؛ 3- عبدالله بن بکیر؛ 4- حماد عیسی؛ 5- ابان بن عثمان؛ 6- حماد بن عثمان.
خواص اصحاب آن حضرت: 1- هشام بن حکم؛ 2- هشام بن سالم؛ 3- محمبن علی بن نعمان ملقب الطاق ( که معاندین وی را شیطان الطاق می گفتند )؛ 4- معلّی بن قیس؛ 5- اسحق بن عمّار الصیرفی؛ 6- معاویه بن عمّار؛ 7- یونس بن یعقوب؛ 8- فضل بن عمر جعفر. و از جمله اصحاب آن جناب، این چند نفر را افقه اولین گفته اند: 1- زراره بن اعین؛ 2- معروف بن خربوزمکی؛ 3- ابوبصیر اسلامی؛ 4- فضل سیّار؛ 5- محمدبن مسلم طائفی؛ 6- یزیدبن معاویه عجلی.
حضرتش فقه حقیقی الهی را که به «فقه جعفری» موسوم شد و عصارة عقاید و نظریه حقه امامیه است، به وسیلة تدریس به شاگردان و توسط روات در میان مردم منتشر و در بین پیروان و شیعیان خود معمولٌ به نمود، و به مخالفین و معاندین مذهبی یا دینی به وسیلة مصاحبه و مباحثه حتی محاجّه صحت نظریه و آراء خود را ثابت می کرد.
در مباحثات و مناظره های علمی و دینی با هر کس طرف بود، وی را مجاب و مغلوب می فرمود که شرح مناظره های آن حضرت با اشخاص و فرق مختلف در کتب سیر ضبط و مجال شرح آنها در این اوراق نیست.
حضرتش گذشته از علم تفسیر قرآن و علم فقه در علوم ظاهری نیز از قبیل نجوم و شیمی و طب و علم جفر (اگر بتوان آن را علم شمرد) کامل بود، هر چند که جفر حقیقی مصداق عندنا الجفر الجامع (جفر جامع نزد ماست) غیر از این جفر اصطلاحی و ظاهری است و منظور از آن، سینه های آن بزرگواران که مظهر لوح محفوظ است می باشد، ولی در جفر ظاهری هم به طوری که می نویسند کامل بوده است.
مجاری حالات آن بزرگوار و وقایع زمان وی: حضرتش در سال 114 بر مسند امامت انام تکیه زد و در مدینه به نشر و اشاعة مذهب حق جعفری مشغول گردید تا ایکه سال یکصد و بیست و یک رسید و در این سال زیدبن علی بن الحسین در کوفه بر هشام بن عبدالملک قصد خروج کرد و جمعی از شیعیان گِردش جمع شده با وی بیعت کردند. موقع خروج گروهی از مبایعین عقیدة وی را دربارة ابوبکر و عمر سؤال کردند. زید گفت: من جز خیر و خوبی دربارة آنها نمی گوئیم، آن جماعت به علت این جواب یا به بهانة آن بیعت وی را نقض و متفرق شدند و جز عدّة معدودی با او نماندند. زید وقتی چنین دید، گفت: یا قوم رفضتمونی )ای قوم مرا ترک کردید ( که به طوری که بعضی می گویند از این وقت نام رافضی بر آنها و به تدریج بر کلیه شیعه اطلاق شد.
به هر حال جناب زید با همان عدّة قلیل در شب اول صفر 121 هجری خروجکرد، و با عامل هشام در کوفه مقابله و مقاتله نمود و در آخر روز بعد در صحنة پیکار تیری بر پیشانی وی رسید و از اسب در افتاد. یارانش از میدان بیرونش برده مخفیانه مشغول معالجه شدند ولی معالجه سودی نداد و همان شب رحلت یافت. جسدش را شبانه در زیر نهر آبی دفن کرده، نهر را به حالت اول برگرداندند. ولی عامل کوفه محل دفن را یافته و جسد مبارکش را بیرون آورده، سر نازنینش را از تن جدا و برای هشام فرستادند و تن مطهرش را بر دار زدند که گویند چهار سال مصلوب بود و یاران وی به فرقة زیدیة نام بردار شدند. و یحیی بن زید فرزند آن جناب فرار نموده در بلخ مخفی شد و چون هشام بدارالبوار رفت و ولیدبن یزید به سلطنت رسید، به نصربن سیّار که این وقت یحیی در حبس او بود نوشت که یحیی را آزاد نماید. نصر وی را آزاد کرده و از خراسن اخراج نمود. یحیی به طرف جرجان رفت و در آنجا به امر نصر بر دست عمر بن زراره به قتل رسید، و در سال یکصد و بیست و چهار هجری محمدبن علی بن عبدالله بن عباس پدر سفّاح و ابراهیم امام رحلت نمود.
اساساً از وقتی که ستارة اقبال دولت بنی مروان رو به افول گذاشت، مسلمانان زجر کشیده و آزار دیده از ظلم مروانیان در همه جا درصدد آزادی و انتقام جوئی از آنان برآمدند و دلهای آکنده از خون به جوش آمده، مصمم بر قطع ریشة آن بی دینیان و کیفر دادن آن ستم پیشگان شدند. در حجاز و عراق که مراکز اولیه اسلام بود، بنی هاشم که خود را صاحب حق غضب شده یعنی خلافت اسلامی می دانستند، در تهیه یار و مددکار برآمده مخفیانه خود را به بلاد و امصار فرستاده مردم را متوجه منویات خود می کردند. مسلمانان بلاد غیرغربی و جوامعی که نژاد عرب نبودند و تعصب نژادی بنی مروان آنها را موالی خوانده و از پیشرفت در زندگی محروم داشته و مانع ترقی و تعالی آنها در شؤون مملکتی می شدند، عقب پیشوا و قائدی می گردیدند که تحت لوای او اوضاع را عوض نموده و انتقام خود را از بنی امیه بکشند. این بود که هر دو دسته هم قائدین و هم پیروان، صمیمانه برای همکاری آماده بودند و در ابتدای مهضت هم، صحبت دعوت به فرد یا شخص معینی نبود بلکه دعوت به سقوط بنی امیه و انتخاب شخصی مرضی عنه از بنی هاشم یا آل رسول بود. منهی یک نقص کلی که باعث ضعف بنی هاشم و شهادت اغلب آنها پس از خروج و تأخیر خاتمه کار بنی مروان شد، عدم هم آهنگی فلبی و نداشتن اتفاق بر شخصی معین و فرد مشخص بود. زیرا نهضت کنندگان چند دسته بودند که همه در سقوط دشمن یک دل و یک جهت بودند، اما برای سلطه و فرمانروائی بعدی به مضمون الملک عقیم هیچ دسته به اولویت دسته دیگری تن در نمی داد و هر دسته فرمانروائی و آمریت را برای خود می خواست فی الحقیقه هر قسمت برای خود کار می کردند. گرچه چند سال قبل از شروع به عمل و ابتدای فکر نهضت روزی جمعی از بنی هاشم در ابوا که محلی در قرب مدینه است گرد آمدند و از بنی عباس هم عده ای حضور داشتند که از جمله آنها عبدالله سفاح و برادرش ابوجعفرر منصور دوانقی که قبائی زرد در تن داشت، بود و در باب نهضت مذاکراتی کردند و همه بر اولویت محمبن عبدالله الحسن المثنی اتفاق کردند و همگی با وی بیعت کردند و منصو دوانقی نیز جزو بیعت کنندگان بود. ولی این اجماع و این بیعت به جائی نرسید و حاصلی نداد و چون حضرت صادق(ع) در آن جمع حضور نداشت، عبدالله محض از آن حضرت نیز تقاضای آمدن به آن مجلس کرد. آن حضرت به رعایت سن عبدالله حاضر به مجلس شد ولی چون آینده در نظر مبارکش روشن بود، به اضافه صاحب بیعت حقیقی خود آن بود و نمی توانست با دیگری بیعت کند، از این رو در موافقت با بیعت محمد شرکت نفرمود. حاضرین هم در توافق خود مردد شده درخواست کردند که با حضرتش بیعت کنند. فرمود: این امر نه برای محمد انجام پذیر است نه برای من، بلکه صاحب قبای زرد است.
به هر حال مدعیانی که خود را ذیحق در خلافت می دانستند، چند دسته بودند: از علویان: اول، زیدبن علی بن الحسین و پسرش یحیی که شرح خروج آنها گذشت و پیروانش به (( زیدی )) معروفند. دوم، ابوهاشم عبدالله بن محمد الحنیفه که پیروان وی معتقد به انتقام امات بعد از سیدالشهداء به محمد و بعد از وی به پسرش هاشم بودند که مشهور به (( کیسانیه )) هستند، و ابوهاشم در مراجعت از شام به دستور سلیمان بن عبدالملک مسموم شد و هنگام وفات در حمیمه مسکن و مرکز تبلیغات محمدبن علی بن عبدالله بن عباس بود، و چون اولادی نداشت محمدبن علی را وصی خود قرار داده و پیروان و دعات خود را به او معرفی و حق دعوت خود را به وی واگذار نمود و تقریباً کیسانیه و عباسیه یک دسته شدند. سوم، محمدبن عبدالله بن الحسن که به نفس زکیه یا صریح قریش ملقب بود که وی نوة علی (ع) صاحب اصلی خلافت بودن و در نام خود و پدر همنام پیغمبر بودن را مدرک ذیحق بودن خود می دانست و خود را مهدی موعود می پنداشت. به ویژه که چنانچه گذشت در اجتماع بنی هاشم در ابوا وی را انتخاب و به وی بیعت کرده بودند. چهارم، محمدبن علی بن عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب بود که ادعای وی از همه بی مایه تر بود، زیرا بنی العباس بر صحت دعوی خود فقط به عموزادگی پیغمبر استناد می کردند و یاللعجب که مشیت الهی بر آن قرار گرفته بود که آنها که از همه کم ملیه تر و حرفشان یاوه تر بود بایست گوی را از میدان ببرند.
باری وضعیت محیط اسلامی در عصر حضرت صادق (ع) چنین بود و حضرتش بدون دخالت در این موارد به نشر احکام الهی و قوام مذهب حق که به نام وی مذهب جعفری موسوم شد می پرداخت، تا در ربیع الثانی سال یکصدو بیست و پنج هشام بن عبدالملک بدارالجزا رفت و ولید بن یزید بن عبدالمک بر جای وی نشست. ولید مظهر فسق و فجور و مجسمة بی دینی و رذالت بود. رفتاری چنان زشت داشت که مردم ناچار شده به قیادت یزید بن ولید عبدالملک بر وی شوریده در جمادی الثانی یکصدوبیست و شش به خانه اش ریخته، وی را با شثت تن از همراهانش بکشتند. مدت سلطنت وی یکسال و سه ماه بود. پس از او شامیان با یزیدین ولید بیعت کردند و وی را بر تخت سلطنت با اریکة خلافت نشاندند. یزید را به واسطة کسر و نقصانی که در میزان حقوق سپاه قرار داد «یزید ناقص» گفتند. یزید هم پس از شش ماه سلطنت به مقر اصلی شتافت و طبق وصیت او ابراهیم بن ولید برادرش جای وی بگرفت ولی سلطنت او قوامی پیدا نکرد، زیرا پس از چند ماه یعنی اواسط سال یکصد و بیست و هفت مروان بن محمد مشهور به مروان حمار آخرین خلیفة اموی که هنگام قتل ولید حاکم رمنیه و از قتل ولید ناراضی بود قبل از فوت یزید خروج نموده و الجزیره را تصرف نمود. و پس از فوت یزید با عده ای که از ارمنیه و جزیره، دورش جمع شده بودند به طرف شام حرکت و پس از جنگی که با ابراهیم بن ولید نمود، وی را منکوب و شام مرکز خلافت را متصرف و مخالفین را پراکنده کرد، و از مردم بیعت گرفته بر تخت نشست.
اما بنی العباس مدتی بود که محمدبن علی بن عبدالله در مزرعة خود حمیمه نام قرب مدینه سکونت داشت و دعات خود را به اطراف می فرستاد تا آنکه ابوهاشم بن محمد حنیفه نیز دعوت خود را به وی واگذار و دعات خود را به او معرفی نمود. از این وقت محمدبن علی به نتیجة امر امیدوار و در کار جدیتر شده و بر دعات خود افزود و دوازده نفر نقیب که مِن جمله آنها سلیمان بن کثیر و قحطبه بن شبیب بودند، تعیین کرد که در خراسان و عراق و غیره به دعوت مشغول شدند. تا سال یکصد و بیست و چهار رسید و محمدبن علی وفات یافت و سه پسر از وی ماند: اول ابراهیمملقب به امام، دوم العباس، سوم عبدالله منصور،پس از فوت وی امر دعوت به پسر بزرگتر ابراهیم نمنتقل شد و وی با دعات به مکاتبه پرداخته با جدیت بیشتری آنها را به دعوت واداشت و در سال یکصد و بیست و شش بکیربن ماهان را به خراسان فرستاد، و وی از عدة زیادی مخفیانه برای ابراهیم بیعت گرفت و مال و منال وافری از مبایعین جمع کرده برای وی فرستاد.
در این وقت نصر سیار در خراسان از طرف مروانیان حکومت داشت. وقتی وضعیت مادی امام رونق گرفت، ابومسلم مروزی را که متولد شدة اصفهان و نشو و نما یافتة کوفه و از مدتها قبل با ابراهیم امام مرتبط و وی پیوسته بود، چنانچه نام اصلیلش راکه ابراهیم و کنیتش راکه ابواسحق بود بنا به میل ابراهیم تبدیل به اسحق و ابومسلم کرد. خلاصه او هم وی را که مردی بود زیرک و دلیر و سفاک، برای همکاری با سایر دعات خود به خراسان فرستاد. و ابومسلمه خلال را برای دعوت به عراق روانه کرد و تا یال یکصد و بیست و نه، دعات و نقبای وی همچنان مخفیانه و بدون امتیاز بر یکدیگر به نام رضای از بنی هاشم دعوت می کردند، و در این سال ابراهیم لوائی طویل و سیاه با نامه برای ابومسلم به مرو فرستاد و دعات و نقبای خود را تحت امر و اطاعت ابومسلم قرار داد و به ابومسلم دستور داد که خروج نموده و دعوت را علنی و از مردم به نام شخص وی بیعت بستاند. و به وی نوشت که در قل بی باک باش و غیر موافق را به محض سوء ظنّ و تهمت بکش که هر دو که با ما نیست بر ماست.ابومسلم به وسیلة نقباء و دعات مردم را از امر ابراهیم، آگاه و برای خروج که در اواخر رمضان تعیین شده بود آماده نمود. آنگاه در بیست و پنج رمضان ابومسلم با همراهان در منزل سلیمان بن کثیر مجتمع شده و به لباس سیاه که شعار آنها تعیین شده بود، ملبس و آتش زیادی به علامت خروج برافروختند، و تابعین در منزل کثیر جمع شدند و ابومسلم صبح عید با عدّة زیادی به مسجد رفت. سلیمان بن کثیر نام مروانیان را ز خطبه ساقط کرد. آنگاه ابومسلم شروع به حمله و تجاوز به اطراف مرو نمود، تا آنکه پس از چند ماهی نصر سیار عامل مروانیان که از جنگ با خدیع کرمانی فارغ شده بود به دفع فتنة ابومسلم پرداخت و پس از محارباتی نصر مجبور به فرار به طرف طوس شد و مرو بر ابومسلم مسلم گردید و قحطبه شیبانی را به تعقیب نصر به طوس فرستاد. وی طوس را تصرف نموده به طرف جرجان رفته، آن بلاد را نیز از دشمن مصفّا نمود و پسرش را برای تصرف ری فرستاده، خود به اصفهان و نهاوند حمله کرده همه را قبضه نمود.
مروان حمار که این وقت در حران بود، تازه از اوضاع ایران و پیشروی قحطبه مستحضر گردیده و به فکر چاره بود که تصادفاً در همین حین نامه ای که ابومسلم به ابراهیم امام در شرح قضایا نوشته بود، به دست مروان افتاد. وی فوراً ابراهیم را با جمعی دیگر از بنی العباس از حمیمه دستگیر و در حران حبس نمود و پس از چند روز ابراهیم را در محبس بکشت. پس از قتل ابراهیم بنا به وصیت وی برادرش ابوالعباس سفّاح که با عبدالله منصور به کوفه فرار کرده و در منزل ابوملمه مخفی بود صاحب دعوت شد. مروان پس از کشتن ابراهیم امام، یزیدبن بصیره را برای دفع قحطبه به طرف کوفه روانه کرد. ازآن طرف قحطبه نیز به طرف کوفه رهسپار بود ولی به یزیدبن بصیره هنوز نرسیده، به خانقین ترس و رعب استیلا یافته به طرف کوفه برگشت. قحطبه کشتی هائی را فراهم کرده از آب فرات گذشته به یزید نزدیک گردید. یزید در فرار تسریع کرد و قحطبه به دنبال وی شتابان شد. چون شب بود، سپاهیان قحطبه نیمی از رود گذشته، مشغول جنگ بودند. قحطبه نیز با اسب خواست از آب بگذرد که اسبش در آب در غلطیده و وی غرق شد. صبح که جنگ فتح شده و مروانیان هزیمت یافته بودند، خراسانیان از فقدان قحطبه آگاه شده، حسن بن قحطبه را به امارت سپاه برگزیده فاتحانه وارد کوفه شدند، و یزیدبن بصیره به واسط گریخت. حسن بن قحطبه نامه ای که ابومسلم برای حفص بن سلیمان همدانی معروف به ابومسلمه خلاّل نوشته بود و وی را وزیر آل محمد خوانده و امور عراق را به وی واگذار کرده بود، تسلیم ابومسلمه نمود. ابومسلمه نامه را در مسجد برای مردم قرائت کرده، سپس مشغول تعیین امراء و عمّال برای نواحی عراق گردید. و چون ابومسلمه از قتل ابراهیم امام در زندان مروان مطلع بود و قلباً به علویان تمایل بیشتری داشت، موقع را مغتنم شمرده در انجام بیعت ابوالعباس که در زیر زمین مخفی شده و اطلاعی از فتح کوفه به دست خراسانیان نداشت اهمال می ورزید و کار را به تعویق می انداخت که شاید بتواند یکی از علویان را بر اریکة خلافت جای دهد. حتی دو نامه هم نوشت: یکی به حضرت صادق (ع)، یکی به عبدالله بن حسن بن حسن بن علی، و آنها را دعوت به قبول خلافت کرد. و به قاصد دستور داد که اول نامة حضرت صادق (ع) را بدهد. اگر وی جواب داد، نامة دوم را پاره کند و اگر آن حضرت جوابی نداد نامه دوم را به عبدالله برساند.
حضرت صادق نامه ابوسلمه را در حضور قاصد سوزانیده، فرمود جواب این است. و عبدالله بن حسن هم پس از مشورت با حضرت صادق (ع) جواب نامه را نداد. اما قبل از مراجعت قاصد ابوسلمه از مدینه، امراء ابوسلم که بر ابوسلمه ظنین و بر مخفیگاه سفاح مطلع شده بودند، سفاح را بیرون آورده و با او بیعت کردند و این روزچهاردهم ربیع الول سال یکصد و سی و سه بود. آنگاه ابوالعباس سفاح با خراسانیان بدارالاماره و از آنجا به مسجد رفته پس از قرائت خطبه نشست تا مردم با وی بیعت کردند. و روز دیگر به حمام اعین که لشکرگاه ابوسلمه بود، رفته به تعیین حکام و عمال بلاد پرداخت و عموی خود عبیدالله بن علی بن عبدالله بن عباس را به اتفاق ابوعون به مقاتله و دفع مروان فرستاد. آنان پس از جنگی در موضع زاب، مروان را منهزم و مجبور به فرار نمودند. مروان از زاب به طرف موصل گریخت. هشام بن عمر امیر موصل وی را به شهر راه نداد و ناچار به طرف حران و از آنجا به شام فرار نمود. عبیدالله بن علی، ابوعون را به تعقیب مروان به شام فرستاد. ابوعون در شام هم مروان را مغلوب و شام را فتح کرده و جمعی کثیر از بنی امیه بکشت. مروان از شام به طرف حفر فرار کرد و در طی طریق به قصد زفتن به افریقیه با غلامش در کشتی نشست و چون از رود نیل گذشت برای استراحت در روی زمین دراز کشیده به خواب فرو رفت. قضا را یکی از امراء سپاه ابوعون به نام عامربن اسماعیل که در تعقیب مروان می شتافت، مروان را خفته دید و بی تأنّی سرش را بریده برای سفاح برد و حکومت بنی مروان پایان یافت و سفاح مستقلاً بر مسند خلافت تکیه زد. قتل مروان، چهارم ذیحجه یکصد و سی و دو عمرش شصت و نه سال و مدت سلطنتش قریب پنج سال بود. و مروان حمارش از این رو می گفتند که عرب رأس هر صد سال را حمار می گویند و از سلطنت معاویه تا زمان مروان در حدود صد سال گذشته بود.
ابوالعباس سفاح اولین خلیفه عباسی کوفه را دارالخلافه قرار داد و عم خود عبیدالله بن علی را که فاتح دمشق بود به حکومت شامات و سلیمان بن علی بن عبدالله را به حکومت بصره و داودبن علی را به حکومت مکّه و مدینه گماشت. و برای سایر بلاد نیز عمال تعیین و دستور داد که در همه جا انتقام گرفتن از بنی امیه را مقدم بر هر کاری بدارند و کیفر دادن آنان را سرلوحة کار خود قرار دهند. و چنین هم کردند، چنانکه عبیدالله بن علی در شام در یک جلسه هفتاد نفر از اعاظم بنی امیه را بکشت و بر روی جثة آنان که هنوز در جنبش مرگ بودند سفره گشترده غذا خورد و قبور بنی امیه را سوای قبر عمربن عبدالعزیز همه را شکافته اجساد پلیدشان را بیرون افکند و بر جثة شام بن عبدالملک که متلاشی نشده بود صد تازیانه زده سپس به آتش بسوخت. و سلیمان نیز در بصره هر کس از بنی امیه یافت، گردن زد. همچنین داودبن علی در مکّه و مدینه بسیاری از بنی امیه بکشت و اموالشان را ضبط نمود. خلاصه همه جا به شدت مشغول انتقام گرفتن از بنی امیه بودند.
سفاح به علت احساس تمایل ابوسلمه به علویین نسبت به او ظنین بود ولی چون از عظماء دعات آنها و به وزیر آل محمد ملقب شده بود، از قتل وی واهمه داشته و وجود او را تحمل می نمود، تا بالاخره از مدار ا خسته شده توسط منصور کنایتاً دربارة قتل ابوسلمه از ابومسلم استمزاج کرد و چون مخالفتی از طرف وی احساس نکرد، یک شب که ابوسلمه از نزد سفاح به منزلش می رفت به دستور سفاح چند نفر بر وی هجوم آورده به قتلش رساندند و قتلش را به خوارج نسبت دادند. اما محمدبن عبدالله بن حسن صاحب نفس زکیه که بیعتی از او از روز احتماع ابوا در گردن سفاح و منصور بود به کوفه نزد سفاح آمد، سفاح با کمال ادب و محبت با وی رفتار و با دادن عطایا و جوائز بسیار وی را راضی و مسرور به مدینه مراجعت داد. و با اینکه نه محمدبن عبدالله به کلی از خلافت که حق خود می دانست دل برداشته بود و نه سفاح بر سکوت فعلی او مطمئن بود، مع ذالک تا سفاح حیات داشت روابط آنها دوستانه و بر سبیل مماشات بود. تا اینکه سفاح پس از سه سال و اندی خلافت و سی و سه سال عمر در ذیحجه سال یکصد و سی و شش از دنیا برفت و عبدالله منصور بر جای وی نشست. ولی عبیدالله بن علی، ابن م وی که عامل شام بود به مخالفت وی برخاسته خود را خلیفه خواند. منصور ابومسلم را به مقابلة عبیدالله فرستاد که او را مغلوب و منکوب کرده خلافت منصور را استقرار بخشید. با این وصف در باطن امر صمیمیّت واقعی بین منصور و ابومسلم نبود زیرا منصور از رفتار متکبرانه ابومسلم در زمان سفاح از ابومسلم رنجیده بود. به علاوه از سطوت و شوکت او واهمه داشت و ابومسلم رنجیده بود. به علاوه از سطوت و شوکت او داشت و ابومسلم نیز سرسنگینی منصور را احساس و باطناً از وی محترز بود، تا اینکه بدبینی طرفین تشدید شد و ابومسلم بدون اجازه و وداع با منصور عازم خراسان گردید. منصور از حرکت وی مضطرب شده، طی نامه ای امارت شام و مصر را به وی واگذار و نامه را از عقب ابومسلم فرستاد که مراجعت کند. ابومسلم جواب داد که شام و مصر را چندان خوش ندارم و همچنان به طی طریق به طرف خراسان ادامه داد. منصور مجدداً عیسی بن موسی را در پی ابومسلم روانه کرد که اول اگر بتواند با عهد و پیمان ابومسلم را مراجعت دهد و اگر ابوملم نپذیرفت، از قول منصور بگوید که در صورت عدم اطاعت ابومسلم، از نسل عباس بن عبدالمطلب نباشم، اگر خود به خراسان حمله نکنم که وی را بکشم یا کشته شوم.
خلاصه ابومسلم پس از تردید بسیار مراجعت کرد. منصور تا سه روز با وی دوستانه ملاقات و رفتار نموده روز چهارم محضرش را خلوت و چهار نفر مسلح در پشت پرده مخفی کرده، ابومسلم را احضار نمود و هنگام ورود به اطاق منصور شمشیرش را از وی گرفتند. وحشت بر ابومسلم طاری شد و مضطرب به حضور منصور رفت. منصور پس از مذاکرات خشونت آمیزی فریاد زد که آن چهار نفر بیرون آمده و ابومسلم را بکشتند. منصور پس از فراغت از قتل ابومسلم به اتمام کار محمد نفس زکیه ابن عبدالله المحض افتاد. زیرا که بیعتی در گردن منصور داشت و او احساس می کرد که محمد و پدرش هنوز هم به خیال مطالبه وفای به بیعت از او هستند و درصدد دستگیری آنان برآمد و محمد و ابراهیم متوجه شده از مدینه فرار نمودند. منصور پدرشان عبدالله المحض و جمعی از اعاظم بنی الحسن را در مدینه دستگیر و مغلولاً به کوفه آورده حبس نمود و عده ای جاسوس به جستجوی محمد و ابراهیم فرستاد و محمد ناچار از خروج گردید و در مدینه در سال یکصد و چهل و پنج خروج کرد و عده زیادی با وی بیعت و به نهضتش کمک کردند، حتی ابوحنیفه و مالک دو تن از پیشوایان اهل سنت خلافت وی را تقویت و بر صحت جهاد در رکابش فتوی دادند. منصور عیسی برادرزادة خود را به حرب محمد فرستاد و پس از جنگی سخت یاران محمد پراکنده شد سیصد نفر بیشتر با وی نماند که دلیرانه جنگیدند تا با وی شهید شدند.
در یازده رمضان سال یکصد و چهل و پنج پس از شهادت محمد برادرش ابراهیم در بصره خروج نمود که وی نیز به وسیلة عیسی مغلوب و شهید شد. و پس از خاتمة کار آن دو نفر منصور انتقام سختی از مردم مدینه و بصره کشید. جمعی از اعاظم این دو بلد را کشت و اموالشان را ضبط کرد و ابوحنیفه را زندانی و مالک را تازیانه زد و بنی الحسن را که در حبس داشت همچنان محبوس نگاه داشت تا وفات یافتند. حتی نسبت به حضرت صادق (ع) که هیچگونه مداخله ای در نهضتها و خروج ها نداشت ظلم و جور زیاد روا داشت و اموال حضرتش را تصرف نمود و به دسیسه سخن چینان هر چند گاهی یک مرتبه حضرتش را به کوفه می طلبید و اذیت و آزار زبانی می کرد و باز مرخص می نمود. تا اینکهخباثت ذاتی وادارش کرد که دستور داد حضرتش را مسموم نمودند. و آن حضرت در بیست و پنج شوال یکصد و چهل و هشت شهید شد.
مدت عمر حضرتش شصت و پنج سال و اندی و مدت امامت وی سی و سه سال و چند ماه بود. و چون عصر آن حضرت زمان شدت بود، حضرتش دو قسم وصیّت فرمود: یکی وصیّت حقیقی و مخفی که به که به خواص اصحاب و خاصان مورد وثوق اعتماد خود فرمود و امامت حضرت موسی الکاظم (ع) را تصریح فرموده و امام آنها را به آنها شناساند؛ یکی وصیّت صوری و علنی که در آن پنج نفر را به نام وصی ذکر فرمود: اول ابوجعفر منصور، دوم محمد بن سلیمان عامل مدینه، سوم عبدالله افطح، چهارم حمید، پنجم حضرت امام موسی (ع). و حکمت این وصیت پس از رحلت آن حضرت مشهود افتاد که منصور پس از رحلت آن حضرت به عامل مدینه نوشت که تحقیق کن هر کس را که جعفربن محمد به وصایت خویش تعیین نموده است، احضار کرده فوری گردنش را بزن. عامل مدینه پس از تحقیق صوری حال را نوشت که آن حضرت پنج نفر وصی برای خود تعیین نموده است و پنج نفر بالا را نام برد و منصور از اجراء نیّت سوء خود عاجز بماند.
ازواج و اولاد آن حضرت: زوجة حرّه آن حضرت منحصر بود به فاطمه بنت حسین بن الحسن بن علی معروف به حسین اصغر که از آن مخدّره سه نفر اولاد داشت: 1- جناب اسماعیل بن جعفر؛ 2- عبدالله افطح؛ 3- دختری به نام امّ فره. بقیة اولاد آن حضرت همه از امّ ولد بودند، به این شرح: 1- حضرت امام موسی الکاظم؛ 2- اسحق؛ 3- محمد دیباج که از یک مادر بودند و عباس و علی و اسماء و فاطمه که هر یک از یک مادر بوده اند و اکبر اولاد آن حضرت سنّاً جناب اسماعیل بود که حضرتش نسبت به او علاقة وافری داشت. او بنابر اختلاف روایات در سال 133 یا 136 یعنی 15 یا 12 سال قبل از شهادت پدر بزرگوارش رحلت نمود و بعضی از شیعیان به مناسبت اکبریت سنی او نسبت به اخوانش و ابراز علاقة زیادی که حضرت صادق (ع) نسبت به او می فرمود، وی را جانشین و وصی آن حضرت پنداشتند. لذا پس از فوت او، حضرت صادق برای رفع این شبهه و پندار در حین حمل جنازة جناب اسماعیل از محریض محل فوت او تا بقیع محل دفن دو دفعه به حاملین جنازة فرمود که جنازه را به زمین گذاشته صورت جناب اسماعیل را باز کرده به مشایعین فرمود: ببینید پسرم اسماعیل است که رحلت نموده، و خبری هم ذکر شده که حضرت صادق (ع) فرمود: ما بَدأاللهُ شیءً کَما بَدأللهُ فی اِسماعیل إبْنی(یعنی در هیچ امری از طرف خداوند بدائی مثل بدائی که در امر فرزند من اسماعیل حاصل شد، حاصل نشده) مع ذلک عده ای از شیعیان بر عقیدة فرضی خود باقی مانده و به عنوان عدم جواز بدأ، وی را پس از پدر بزرگوارش همچنان وصی و جانشین و امام شمرده و امامت را مخصوص اولاد وی می دانند که به فرقه «اسماعیلیه» مشهور شده و هستند. عده ای هم پس از حضرت صادق (ع)، عبدالله افطح را که از حیث سن دومین پسر آن حضرت و برادر تنی جناب اسماعیل است و از این رو دو مدرک ادعا داشت، امام پنداشته پیروی او کردند که به «افطحیه» مشهور شدند. عده قلیلی هم صحبت از امامت محمد دیباج می کردند که به «دیباجیه» معروف شدند و اما شیعه حقه اثنی عشریه حضرت امام موسی الکاظم (ع) را امام مخصوص و حجه الهی می دانند.
معاریف اصحاب آن حضرت: در متن ذکر شده است فقط در بحار، جلد عاشر، در باب اصحاب آن جناب، می گوید: و کان بابُه محمدبن سنان(شاید از عبارت «بابه» که در بحار به بعضی از اصحاب ائمه اطهار اطلاق شده همانطور که قبلاً گفته شد، منظور راهنمای مخصوص و واسطة شریفیابی خصوصی حضور ائمه بوده که در اصطلاح دراویش «پیر دلیل» می گویند)
فرمانروایان و سلاطین معاصر آن حضرت: 1- هشام بن عبدالملک؛ 2- ولید بن یزید بن عبدالملک؛ 3- یزید بن ولید عبدالملک؛ 4- ابراهیم بن ولید بن عبدالملک؛ 5- مروان بن محمد مشهور به حمار؛ 6- ابولعباس سفاح عباسی؛ 7- عبدالله منصور دوانیقی عباس.
No comments:
Post a Comment