Sunday, February 25, 2007

قطب اول: جنید بغدادی

اَوّلُ الاَقطابِ فی الغیبَة و سیّدُالطّائِفَة و سَبّاحُ بِحارالحَقیقَة و شیخُ الطَّریقة، شیخ جنید بغدادی. کنیه وی ابوالقاسم و نام شریفش جنید بن محمد بن جنیدالخزازی القواریری. تولدش طبق تواریخ در سال دویست و هفت ضبط شده. اصلش از نهاوند و مولدش بغداد است. به واسطه اشتغال پدرش به شیشه فروشی به «قواریری» مشهور و چون گاهی هم خزّ فروشی می کرد «خزّاز» نیز گفته اند، و هم گفته شده که خود آن جناب نیز پس از مراجعت از مکّه که در خدمت سریّ بود، به شیشه فروشی مشغول گردید. جنابش از هفت سالگی به تحصیل علوم پرداخت و فقه را نزد ابوعلی ثوری شاگرد امام شافعی خواند و کامل کرد. در بیست سالگی به فتوی دادن پرداخت. به اندک وقتی صیت فضیلتش به جائی رسید که وی را فقیه شافعی گفتند و فقهاء عصر به شاگردیش افتخار داشتند، چنانچه ابوالعباس بن سریج فقیه شافعی هرگاه سخنی در اصول یا فروع می گفت که موجب شگفتی حاضرین می شد؛ می گفت: هذا مِن بَرَکة مُجالَسَتی ابالقاسم الجُنید (این نکته دانی و فهم معانی مرا از برکت مجالست اباالقاسم جنید حاصل شده است). جنابش در علم تفسیر و اشارات و کلام و بیان دقایق قرآن مجید بی نظیر بود. چندی در جامع بغداد وعظ می گفت ولی به مناسبت شدّت تقیّه نسبت مذهب صوری خود را به سفیان ثوری می داد، تا آنکه تحت تربیت باطنی و فیض روحی جناب سریّ در طریقت به درجه کمال رسید و به دریافت اجازه ارشاد و هدایت خلق از طرف جناب سریّ و تأیید آن از حضور حضرت امام علی النقی (ع) مفتخر آمد و پس از آن حضرت، اجازه وی همچنان از طرف حضرت امام عسکری (ع) توشیح یافت و بالاخره به مقام خلیفة الخلفائی و جانشینی جناب سریّ فائض و بر اریکه ارشاد متمکّن گردید. ابتدای حال آن جناب چنان بود که از مکتب به خانه آمد و پدرش را گریان دید، سبب را پرسید. پدرش گفت: امروز زکات مال نزد خالویت سری بردم قبول نکرد و معلوم شد دست رنج من لایق دوستان خدا نیست! جنید گفت: به من ده که ببرم که بستاند. آنگاه درم ها را برداشت و به خانه سریّ آمد و در بزد. سریّ آواز داد که کیست. گفت: جنیدم، در باز کن و این فریضه زکات بستان. گفت: نستانم. جنید گفت: تو را به آن خدا که با تو این فضل و با پدرم این عدل کرده بستان. سریّ گفت: چه فضل با من و چه عدل با پدرت کرده؟ گفت: با تو این فضل که درویشی داده و با وی آن عدل که به دنیا مشغول کرده، تو اگر خواهی قبول کنی و اگر نخواهی نکنی، اما او اگر نخواهد باید زکات به مستحق رساند. سریّ را از این سخن خوش آمد، در بگشود و گفت: درآی که پس از زکات، تو را قبول کردم. پس مال از جنید بگرفت و هم او را در زیر بال عنایت و تربیت خود جای داد و او را با خود به مکّه برد و تربیتش کرد و به کمال رسانیده، پس از چندی به هدایت خلق مأمورش کرد. و بالاخره هنگام رحلت خلافت خود را به وی داد و خرقه به وی سپرد و بر سریر ارشاد متمکنش کرد.

وفات جناب جنید بنابر اختلاف اقوال در سالهای دویست و نود و هفت تا دویست و نود و نه بوده است و خلافت و جانشینی خود را به شیخ ابوعلی رودباری واگذار فرمود. مدت زندگانی آن جناب را بین نود تا نود و دو گفته اند و مدت تمکن وی بر سریر ارشاد و قطبیت بین سی و شش تا چهل و چهار سال بوده است. آرامگاه آن جناب در شونیزیّه در بغداد قرب مدفن جناب سریّ سقطی است.

معاصرین آن جناب از ائمه اطهار: حضرت امام علی النقی (ع) و حضرت امام حسن عسکری (ع) و نیز مدتی از زمان غیبت صغری را درک نموده است، و اجازه ارشاد او از طرف قرین الشَّرف حضرت صاحب (عج) تأیید گردیده.

مأذونین ارشاد از طرف آن جناب: 1- شیخ ابوعلی رودباری خلیفه الخلفا و جانشین وی؛ 2- ابوعمر و زجاجی؛ 3- حسین بن منصور حلاج؛ 4- عمرو بن عثمان مکی؛ 5- شیخ ابوبکر شبلی؛ 6- شیخ محمد رویم؛ 7- شیخ عبدالله خفیف؛ 8- شیخ ابوبکر واسطی؛ 9- ممشاد دینوری؛ 10- ابومحمد حریری.

از مشایخ طریقت و عرفان، غیر مأذونین از طرف وی: محمد بن فضل بلخی، محمد بن حامد ترمذی، محمد بن ابراهیم مصری، محمد بن علی قصّاب، محمد بن ابراهیم زجاجی، یحیی بن معاذ، ابویزید بسطامی (از عرفای بزرگوار دو نفر به نام طیفور مکنی به ابویزید بوده اند که ابویزید اکبر معاصر حضرت امام جعفر صادق (ع) و ابویزید اصغر معاصر شیخ جنید بوده است و اتفاقاً هر دو ابایزید را هم بسطامی نام داده اند.)، ذوالنّون مصری.

از وکلای اربعه ناحیه مقدسه: ابوعمر عثمان بن سعید اسدی زیات و ابوجعفر محمدبن عثمان.

از خلفاء: مأمون عباسی و واثق و متوکل و منتصر و مستعین و مهتدی و معتمد و مکتفی و مقتدر بالله عباسی. و رحلت آن جناب در زمان خلافت مقتدر عباسی بوده است.

از امراء: طاهر بن الحسین مشهور به ذوالیمینین و یعقوب لیث صفاری و عمرولیث صفاری و امیراسمعیل سامانی.

از علماء و فقها: از علماء شیعه ابوالحسن علی بن حسین بن موسی بن بابویه که مشهور به ابن بابویه است و محمد بن یعقوب الکلینی صاحب اصول کافی. و از علما تسنن: محمد بن اسماعیل بخاری صاحب صحیح بخاری و سلیمان بن اشعث معروف به ابوداوُد صاحب کتاب سنن.

از حکماء: ابونصر محمد بن طرخان فارابی مشهور به معلم ثانی.

در بزرگواری وی همین بس که در رجال مامقانی در ذکر جنید می گوید: اَلجنیدُ قاتِلُ فارِس بن اَبی حاتم القزوینی بِاَمر العسکری علیه السلام و فیه دلالهٌ علی جشلالَته (جنید قاتل فارِس بن حاتم قزوینی است که به امر حضرت امام عسکری (ع) وی را به قتل رساند، و این عمل او دلیل روشنی بر جلالت قدر و بزرگواری وی است. (توضیح آنکه فارِس دعوی خدائی برای حضرت عسکری نمود. حضرت فرمود هر که او را بکشد من وعده بهشت به او می دهم و جناب جنید به امر حضرت او را به قتل رسانید).

اکنون تیمناً شمه ای از فرمایشات آن جناب به نقل از نفحات الانس ذکر می شود از شیخ جنید سؤال کردند: این علم از کجا آوردی و می گوئی؟ فرمود: اگر از کجا بودی نرسیدی. و فرمود: موافقت با یاران بهتر از شفقت است. و فرمود: اِستغراقُ الوَجدِ فی العِلم خیرٌ مِن استغراقِ العلم فی الوجد (وجد و علم در اصطلاح عرفا به عباره اخری جذب و سلوک است، پس معنی چنین می شود که جذبه را در سلوک باختن و عود به سلوک بهتر است از سلوک را در جذبه باختن و باقی ماندن بر جذبه) و فرمود: أشرَفُ المجَالس و أعلاها الجُلوسُ مع الفکر فی میدان التوحید (شریف ترین و اعلاترین مجالس، جلوسِ با فکر است در میدان توحید. به نظر می رسد که منظور از اشرف مجالس همان حِلَق ذکر رسیده در خبر است). از وی سؤال کردند: بلا چیست. فرمود: البَلاءُ هو الغَفْلهُ من المُبْتَلی (بلاء، غفلت از پدید آورنده بلاست). سُئِلَ الجُنید مایکونُ عَطاءُ مِنْ غَیرِ عَمَل؟ قال: کلُّ العَمَلِ مِن عَطائِه یکون (از جنید سؤوال شد: چه چیز است عطای الهی بدون عمل بنده؟ فرمود: عمل هم از عطای الهی است).

گویند آن هنگام که هفت ساله بود، خالو و مرشد وی سریّ او را با خود به حجّ برده بود. در مسجد الحرام در میان چهارصد تن از مشایخ بر سر مسئله شُکر سخن می رفت. سریّ گفت: ای جنید تو نیز چیزی بگوی. وی سر پیش افکند. آنگاه گفت شُکر آن است که نعمتی که خدا داده بدان نعمت بر او عاصی نشوی و داده او را سرمایه معصیت او نسازی، همه وی را تحسین کردند. و فرمود: این راه را کسی باید که کتاب خدای بردست راست گیرد و سنّت رسول بر دست چپ و به نور این دو شمع برود که نه در بهت افتد و نه در بدعت. و گفت شیخ ما در اصول و فروع و بلا کشیدن علی بن ابی طالب (ع) و فرمود: روزگاری چنان بود که اهل آسمان و زمین بر من می گریستند و زمانی منبر همه می گریستم، اکنون چنانم که نه از ایشان خبر دارم نه از خود. و فرمود: ده سال به پاسبانی دل را نگاه داشتم و ده سال دل مرا نگاه داشت. اکنون بیست سال است که نه من از دل خبر دارم نه دل از من.


یکی از کرامات آن جناب که در اغلب تذکره ها آورده شده، تیمناً ذکر می شود: جنابش مدتی که به دکان خود آبگینه فروشی می کرد، هر روز پرده را می آویخت و چهارصد رکعت نماز می گذاشت پس از مدتی دکان بگذاشت و در دهلیز خانه سریّ منزل کرده به پاسبانی دل پرداخت، و سی سال نماز خفتن که بگذاشتی بر پای ایستادی و تا صبح الله الله گفتی و هم بر آن وضو فریضه صبح بگذاشتی. معاندین خبر او به خلیفه رسانده و در کار او غمّازی کردند. خلیفه گفت: او را بی حجتی نتوان منع کرد. گفتند: خلق در کار او به فتنه می افتند. خلیفه کنیزکی را به سه هزار دینار خریده بود و در زیبائی کسی به او نرسیدی. فرمود تا خود را به زیور بیاراست و گفت تو را به فلان موضع پیش جنید می باید رفت و نقاب از چهره دور کرده خود را بر وی عرضه می باید کردن، و گفتن که مال بسیار دارم مرا از کار عالم دل گرفته است آمده ام تا مرا بخواهی تا در صحبت تو روی به طاعت آورم که دلم به اهل دنیا قرار نمی گیرد، جز با تو. و چنان باید جهد کنی که او را به خود مایل کنی. پس خادمی با کنیزک روان کرد که حال او را مشاهده کند. کنیزک پیش جنید آمد و نقاب از چهره گرفت جنید را بی اختیار نظر بر وی افتاد چون وی را بدید سر در پیش افکند. کنیزک زبان بگشاد و آنچه تعلیمش داده بودند بازگفت و زاری کرد تا از حد بگذشت. جنید خاموش بود، آنگاه سر برآورده آهی برآورد و در کنیزک در حال بیفتاد و جان داد. خادم برفت و خلیفه را خبر کرد. آتش به جان خلیفه افتاد و پشیمان شد و گفت هر که با ایشان آن کند که نباید کند آن بیند که نباید دید. پس برخاست و پیش جنید آمد که چنین کسی را نتوان پیش خود خواند و به جنید گفت: ای شیخ دلت آمد که چنان لعبتی را بسوختی؟ جنید فرمود: ای امیرالمؤمنین تو را شفقت بر مؤمنان چنان است که می خواستی ریاضت و جان کندن چهل ساله مرا بر باد دهی، نکن تا نکنند!

شیخ المشایخ دوم: سری سقطی

العارف الوفیّ و الزّاهد الصفی، سریّ سقطی (توضیح آنکه در بعضی از کتب رجال از سری سقطی نامی که معاصر زمان حضرت صادق (ع) بوده، مذمت و حتی به نام ملعون از وی نام برده اند، ولی باید دانست که او غیر از این شیخ سریّ بن مفلس معاصر حضرت جواد (ع) بوده است). کنیه وی ابوالحسن و نام شریفش سریّ بن مفلس السقطی. چون ابتدای امر در بغداد به سقط فروشی اشتغال داشت، «سقطی» لقب یافت و کلمه «سَریّ» به معنی شریف و صاحب جود است. جناب سری از طبقه اولی شاگرد شیخ معروف و استاد شیخ جنید است و از اقران و امثال حارث محاسبی و بشر حافی است. خرقه ارادت از دست شیخ معروف پوشیده و هم اجازه ارشاد و هدایت طالبین از وی گرفته است، سپس حضور امامان همامان حضرت امام جواد محمدتقی (ع) و حضرت امام علی النقی (ع) تشرف حاصل و به تأیید اجازه ارشاد از طرف قرین الشرف آن دو امام بزرگوار مفتخر گردید. گویند ابتدای حال وی چنین بود که کودک یتیمی را بنا به دلیل و ارشاد جناب معروف جامه نو پوشانید و خوش دل کرد. معروف فرمود: خدا دنیا را بر دل تو سرد گرداند و از کار دنیا راحت بخشد. از آن ساعت دنیا بر دلش سرد شد و در کار آخرت آمد.

جنابش در جود و بخشش بی همتا و در خضوع و خشوع یکتا بود. نود و هشت سال عمر یافت و در هفتاد سال از آن جز در مرض موت پهلو بر زمین ننهاد، که گفت: شبی پس از نماز پای به طرف محراب دراز کردم ندایی شنیدم که گفت: یا سریّ در محضر ملوک پا دراز می کنی؟ پای خود جمع کردم و دیگر دراز نکردم. شیخ جنید فرماید که در مرض سریّ، قاروره اش را پیش طبیب بردم برای تشخیص مرض. طبیب مدتی در قاروره نگریست، آنگاه گفت: صاحب این قاروره عاشقی سخت دل سوخته است. سال رحلت آن جناب را به اختلاف ذکر کرده اند: رمضان دویست و پنجاه و یک، هم دویست و پنجاه و سه؛ و هم دویست و پنجاه و هفت گفته اند. اگر سال رحلتش را دویست و پنجاه و سه که حدّ وسط اقوال است بدانیم و چون وفات جناب معروف در سال دویست و چهار بوده است مدت تمکین وی بر مسند ارشاد چهل و نه سال می شود.

معاصرین آن جناب از معصومین: 1- امام و پیشوا و مولای وی حضرت امام محمد تقی (ع) و سپس حضرت امام علی النقی (ع).
از مشایخ عظام و عرفا: 1- شیخ خیر نسّاج؛ 2- شیخ ابوجعفر سماک؛ 3- شیخ بشر حافی؛ 4- شیخ سمنون محبت؛ 5- شیخ ابومحمد مرتعش که هر پنج نفر از طرف آن جناب اجازه ارشاد و هدایت خلق داشتند.

از خلفاء: 1- معتصم عباسی؛ 2- المتوکل علی الله عباسی؛ 3- المستعین بالله عباسی.

از سلاطین و امراء: یعقوب لیث صفاری، افشین سردار معروف، ابودلف امیرقاسم.

از علماء: احمد بن حنبل، احمد بن محمد بن ابی نصر بزنطی.

از اکابر علماء شیعه: ابوعبدالله محمدبن زیاد کوفی معروف به ابن اعرابی نحوی.

شطری از فرمایشات آن جناب که تیمناً ذکر می شود:

التَّصوفُ اسمٌ لِثَلاثَهِ مَعانٍ و هوالذّی لایَطْفی نورُ مَعْرفَتِه نورَ رُوعِه ولا یَتَکلمُ فی علمٍ یَنْقَضْهُ علیه ظاهرُ الکتابِ ولا تَحْمِلْهُ الکرامات عَلَی هَتکِ مَحارِم الله (تصوف اسمی است برای سه معنی و صوفی کسی است که این سه معنی در او باشد: اول آنکه خاموش نکند نور معرفت او نور ترس و خشیت او را، دوم آنکه از راه باطن سخنی نگوید و بر زبان نراند که ظاهر کتاب خدا برخلاف آن باشد، سوم آنکه به واسطه کرامت پرده شریعت را پاره نکند). و فرمود: جمله دنیا زیادی است جز پنج چیز: نانی که سدّ جوع کند و آبی که تشنگی برد و جامه ای که عورت پوشد و خانه ای که مسکن و علمی که بر آن کار کند. و فرمود: هر معصیت که سبب آن شهوت بود امید آمرزش تواند داشت و هر معصیت که سبب کبر بود نتوان امید آمرزش آن داشت، زیرا که معصیت آدم از شهوت بود و ذلّت ابلیس از کبر و فرمود: قوی ترین قوت آن است که بر نفس خود غالب آئی. و فرمود هر که مطیع مافوق باشد مادون او مطیع او گردد. و فرمود که پنج چیز است که در دل قرار نگیرد اگر در آن دل چیز دیگر باشد: اول خوف از خدا، دوم رجای به خدا، سوم دوستی خدا، چهارم حیای از خدا، پنجم انس به خدا. فرمود: فردا امتّان را به نام انبیاء خوانند اما دوستان را به نام خدا. و فرمود: عارف آن است که خوردن او خوردن بیچارگان و خفتن مارگزیدگان و عیش غرق شدگان باشد. و فرمود: زبان تو ترجمان دل تو است و روی تو آئینه دل تو. و فرمود که معرفت از بالا همچون مرغی پروازکنان فرود آید و چون دلی ببیند که در او شرم و حیا بود در آن فرود آید. و هم فرمود: و فرمود سی سال است استغفار یک شکر میکنم که روزی آتش در بازار بغداد افتاد، یکی گفت دکان تو نسوخته، گفتم الحمدالله، از آن شکر که خود را بهتر از برادران مسلمان خواستم پوزش خواهم.

به یک کرامت آن جناب که در تذکره ذکر شده اکتفا می شود: روزی شیخ مجلس داشت هنگام وعظ احمد بن ابی کاتب که یکی از امراء و ندمای خلیفه بود با تجمّل و خدم از آنجا بگذشت، در دلش افتاد که به مجلس رود درآمد و بنشست. سریّ می فرمود: در هیجده هزار عالم از آدمی ضعیفتر نیست و هیچ یک از مخلوق چنان در خدای عاصی نشود که آدمی. اگر آدمی نیکو شود چنان شود که فرشته بر او رشک برد و اگر بد شود چنان شود که دیو را از وی ننگ آید، و عجب از آدمی به این ضعیفی که عاصی شود بر خدای به آن بزرگی. این تیر که از کمان نطق سریّ بجَست بر دل احمد نشست، چندان بگریست که نزدیک بود بیهوش شود، پس برخاست و گریان به منزل رفت. آنشب نه چیز خورد و نه سخن گفت. روز دیگر اندوهگین و زرد روی پیاده به مجلس آمد، از مجلس به منزل رفت. سوم روز باز تنها به مجلس آمد چون مجلس تمام شد، پیش شیخ نشست و گفت: ای استاد دنیا را بر دل من سرد کردی مرا راهنمائی کن. سریّ فرمود: راه شریعت خواهی یا راه طریقت، راه عام یا راه خاص؟ گفت: هر دو را بیان کن. فرمود: راه عام واضح است نماز و روزه و زکات و حجّ، و راه خاص آنست که همه دنیا را پشت زنی و به هیچ چیز از آرایش وی مشغول نشوی و اگر بدهند قبول نکنی. احمد بیرون آمد و روی به صحرا نهاد. چون روزی چند گذشت پیرزنی موکنان و مویه کنان به نزد سریّ آمد و گفت: ای امام مسلمانان فرزندی داشتم جوان تازه روی، روزی خندان و خرامان به مجلس تو آمد و گریان و گدازان بازگشت، اکنون چند روز است پیدا نیست دلم در فراق او بسوخت بر من رحمی نما و تدبیر این کار کن. سریّ را رحم آمد و گفت: دل تنگ مباش که جز خوبی چیزی نباشد، چون بیاید من تو را خبر دهم، وی را ترک دنیا کرده و تائب حقیقی شده. چون مدتی گذشت احمد شبی از بیابان به خدمت شیخ آمد، شیخ خادم را فرمود تا پیرزن را خبر کرد. احمد به شیخ عرض می کرد: ای استاد چنانچه مرا از ظلمت برهانیدی و به راحت دو جهانی رسانیدی، خدا به تو راحت دو جهان ارزانی دارد. در این سخن بود که مادر و عیال و پسرک خردسالش در رسیدند. مادرش وی را زار و نزار دید، خود را در کنارش افکند و عیال و فرزندش از طرف دیگر خروش برآوردند و ناله می کردند. شیخ را نیز حالت آنان به گریه انداخت، هر چند کوشیدند که وی را به خانه برند البته مفید نیفتاد. احمد عرض کرد: ای شیخ بزرگوار چرا اینان را خبر کردی که حال مرا تباه کنند. فرمود: مادرت بسیار بی قراری کرد به او قول دادم از آمدنت آگاهش سازم. چون احمد خواست برگردد عیالش گفت مرا در زندگی بیوه کردی و فرزندت را یتیم، اگر فرزندتاز من پدر خواهد چه کنم؟ پس فرزندت را با خود ببر. گفت: او را با خود می برم، و دست و جامه نو از تن فرزند بیرون کرد و پاره ای گلیم بر وی پوشید و زنبیل به دست او داد و گفت روان شو با من. مادر طاقت نیاورد و فرزند را در ربود. احمد گفت: تو را نیز وکیل کردم اگر خواهی خود را مطلّقه کن، و روی به صحرا گذاشت. سالی چند برآمد، شبی هنگام نماز خفتن یکی به خانقاه آمد که مرا احمد فرستاده گوید کار من به اتمام رسید مرا دریاب که روانه ام. شیخ به رفت و احمد را دید که در گورخانه بر خاک خفته و جان بر لب آمده، زبان می جنبانید. شیخ گوش داد، شنید که می گفت: لِمِثْلِ هذا فَلْیَعْمَلِ العامِلونَ (مانند این باید عمل کنندگان، رفتار کنند،سوره صافات، آیه 61)، و نفسش منقطع شد. سریّ گریان روی به شهر آمد تا وسیله تجهیز او را فراهم کند. خلقی را دید که از شهر بیرون می روند، گفت کجا می روید؟ گفتند: دوش از آسمان صدائی شنیدیم که هر که خواهد بر ولیّ خدا نماز گزارد به گورستان شونیزیه برود. پس مردم و شیخ بر وی نماز گزارده و به خاکش سپردند

Friday, February 23, 2007

شیخ المشایخ اول: شیخ معروف کرخی

رهنمای طریقت علوی، دربان دربار رضوی، جناب معروف کرخی قدس الله سرّه. کنیه آن جناب ابومحفوظ و نام معروفش همان معروف است. موطن پدری و مولدش کرخ یکی از محلات مشهور بغداد است. پدر وی بنابر اختلاف اقوال فیروز یا فیروزان یا علی (ظاهراً فیروز یا فیروزان نام قبل از اسلام وی بوده و نام علی را بعد از اسلام برای خود اختیار کرده است) نام داشته است. پدر و مادر وی نصرانی بوده اند، از این رو در طفولیت وی را به معلمی ترسا سپردند. معلم طبق رویه خود وی را به تثلیث خواند و به نام اب و ابن و روح القدس به وی تسبیح آموخت. وی بر معلم انکار آورد که نی خدا واحد است. معلم سخت کتکش زد. او از مکتب گریخت ولی به خانه نرفت و مدتها آواره و ناپیدا بود. والدینش از فقدانش متأسف و آرزو می کردند معروف برگردد، بر هر دینی می خواهد باشد، حتی می گفتند اگر برگردد، بر هر دینی باشد ما هم با وی موافقت می کنیم. آن جناب پس از آنکه بردست مبارک حضرت علی بن موسی الرضا (ع) به اسلام مشرف و تلقین توبه یافت، به خانه پدر برگشت و درب خانه بزد. پدرش پس از ملاقات و استشار از مراجعت وی، گفت: بر چه دینی هستی؟ گفت: بر دین اسلام. پدر و مادرش نیز به اسلام گرویدند.

حضرتش در ابتدا مدتی با شیخ داود طائی مصاحبت داشت و مشغول ریاضت بود تا به افتخار دربانی خانه حضرت رضا (ع) مفتخر آمد و تا آخر عمر قرین این افتخار بود و عاقبت هم سر بر آستانه مبارک جان داد. به این قسم که در سنه دویست هجری عدّه ای از شیعیان خراسان به قصد زیارت و تشرف حضور حضرت رضا (ع) بر در خانه آن حضرت جمع بودند و پس از اخذ اجازه شرفیابی از کثرت شوق و ولع به حالت هجوم وارد منزل شدند. جناب شیخ معروف که در آن زمان پیرمرد و ضعیف و بر باب خانه ایستاده بود بر اثر فشار و ازدحام جمعیت دچار شکستگی استخوان پهلو گردیده و از آن صدمه به زودی رحلت فرمود. مدفن آن حضرت بغداد است


تولد آن جناب ضبط تواریخ نیست ولی رحلت حضرتش سنه دویست یا دویست و چهار هجری ضبط شده است. از مدت حیات نیز ذکری در جائی نشده است. امام و پیشوا و مولای وی حضرت علی بن موسی الرضا (ع) است

معاصرین آن جناب از عرفا: شیخ داود طائی، شیخ بلخی شقیق، بشر حافی، ابوتراب نخشبی، ذوالنون مصری، ابوهاشم صوفی، حاتم اصم که با اغلب مصاحبه و یا امکان مصاحبه داشته است

از خلفاء و امراء: عبدالله مأمون خلیفه عباسی، فضل بن سهل وزیر ایرانی مأمون، طاهر بن الحسین مشهور به ذوالیمینین


از علماء و فقها: یحیی بن اکثم کوفی، مالک بن انس، واصل بن عطاء بن کسائی نحوی معروف


مأذونین ارشاد که از طرف وی به اجازه دستگیری مفتخر شده اند: 1- خلیفة الخلفاء و جانشین وی جناب شیخ سری سقطی؛ 2- ابراهیم بن عیسی؛ 3- محمد بن سوار؛4- ابواسحق صیاد


علو مرتبه وی به حدی بود که از وی چهارده سلسله طریقت منشعب شده که به سلاسل معروفیه مشهورند: 1- مولویه؛ 2- سهروردیه؛ 3- نوربخشیّه؛ 4- معنویه؛ 5- نعمت اللّهیّه؛ 6-ذهبیّه کبرویه؛ 7- ذهبیّه اغتشاشیّه؛ 8- بکتاشیّه؛ 9- رفاعیّه؛ 10- نقشبندیه؛ 11- جمالیّه؛ 12- قونویّه، 13- قادریّه؛ 14- پیرحاجات


جانشین و خلیفه وی شیخ سریّ سقطی است.

اینک که به آخر ترجمه آن جناب رسیدیم تیمناً شطری از فرمایشات آن حضرت گفته می شود: در تذکره گوید که شیخ معروف فرمود که صوفی اینجا (شاید منظور از کلمه «اینجا» عالم ملک باشد که صوفی نباید عرض حاجت کند، بلکه باید دهانش از تقاضا بسته باشد که:


می شناسم من گروهی ز اولیا--که دهانشان بسته باشد از دعا


صوفی فقط باید منتظر عنایت باشد. یا مقصود از «اینجا» حضور مرشد، مخصوصاً در حلقه ذکر باشد که صوفی باید به کلی خواست خود را حواله و موکول به خواست مرشد بدارد که او هر چه مصلحت بداند بخواهد.) مهمان است و تقاضای مهمان بر میزبان جفاست. مهمان باید که باادب باشد، منتظر باشد، نه متقاضی. یکی از شیخ نصیحتی خواست فرمود: اِحْذَرْ اَنْ لا یَراکَ اللّه الاّ فی زِیّ المَساکینَ. (حذر کن از اینکه ترا خداوند جز در هیئت مساکین ببند.) سُئِلَ معروفٌ عن المَحَبّهُ. قال: المحبَهُ لَیسَت مِن تَعلُّمِ الحَقّ اِنّما هو مِنْ مواهب الحَقّ و فَضْلِهِ. (از معروف از محبت سؤال شد. فرمود: محبت از آموزش حق بر بندگان نیست بلکه از عطایای حق و تفضلات اوست.) و فرمود: جوانمردی در سه چیز است: 1- وفای بی خلاف؛ 2- ستایش بی وجود؛ 3- عطای بی سؤال. و فرمود: علامت اولیاء خدا آن است که فکر ایشان در خدای و قرار ایشان با خدای و شغل ایشان در راه خدا بود. و فرمود: طلب بهشت بی عمل گناه است، و انتظار شفاعت بی نگاهداشت سنت نوعی غرور، و امید به رحمت در نافرمانی جهل و حماقت است. و گفت: تصوّف گرفتن حقایق و گفتن دقایق و نومیدی از آنچه در دست خلایق است. و فرمود: زبان از مدح نگاه دارید چنانکه ازذمّ. از وی سؤال کردند که به چه چیز دست یابیم بر طاعت. فرمود: بدانکه حبّ دنیا از دل بیرون کنید که اگر آهنگ چیزی در دل شما پدید آید هر سجده ای که کنید آن چیز را کنید


و نیز شمه ای از کرامات آن حضرت آورده می شود: در تذکره آورده است که روزی آن جناب با جمعی از صحابه در راهی می رفت، به عدّه ای از جوانان رسیدند که به لهو و لعب و فسق مشغول بودند. چون اصحاب و شیخ گذشته به لب دجله رسیدند، اصحاب عرض کردند: یا شیخ دعا کن که خدای این فسّاق راغرقه کند تا شومی منقطع شود. فرمود: دستها به دعا بردارید. سپس رو به آسمان کرده، عرض کرد: الّهی چنانکه در دنیا عیش آنان خوش کردی در آن جهان هم عیش خوش روزیشان کن. اصحاب متعجب شدند که ما سرّ این دعا ندانستیم. فرمود: تأمل کنید تا سرّآن دریابید. هم در آن وقت جوانان رباب بشکستند و شراب بریختند و با گریه به محضر شیخ آمده، بر پایش افتاده و توبه نمودند. شیخ فرمود که دیدید مراد همه بدون غرق حاصل شد


شیخ سرّی گفت: روز عیدی شیخ معروف را دیدم که هسته خرما بر می چیند. گفتم شیخا اینها را چه می کنی؟ فرمود: کودکی یتیم دیدم که گریه می کرد که یتیمم و چون سایر کودکان جامه نو ندارم. هسته خرما بر می چینم که بفروشم و برایش جوز بخرم که بازی کرده دلش خوش شود، گفتم اجازه ده من این مهم انجام دهم. اجازه داد، من کودک را به خانه بردم و جامه نو پوشاندم و شاد کردم در حال نوری در دل من پیدا شد، و حالم بگردید و بسا سرّ که بر من هویدا گردید

Thursday, February 15, 2007

حضرت صاحب الامر علیه السلام

اِمامُ الاِنسِ و الجّانِ و خلیفةالرَّحمان و شَریکُ القُرآن، حضرت حجة بن الحسن علیه اسلام (عج). نام مبارکش «م ح م د» کنیت حضرتش ابوالقاسم، القاب شریفش مهدی، منتظر، حجّة خلف، قائم. تولد همایونش نیمه شعبان دویست و پنجاه و پنج، مادر والاگهرش امّ ولدی که نام اصیلش ملیکه و به نرجس خاتون مشهور و معروف است طبق بعضی اخبار وی فرزندزاده قیصر روم بوده است.


ذات مقدس حضرتش از ابتدای تولد مانند حضرت موسی (ع) به علت بیم از کید اعداء و حفظ از گزند اشقیا از انظار عمومی مخفی و مستور بوده است و جز خاصان خاندان کسی به زیارت جمال مبارکش نائل نمی آمد، حتی مردم را از وجود آن حضرت اطلاعی نبوده و طبق روایات فقط موقع نماز بر جنازه مطهّر پدر بزرگوارش به مرا و منظر عمومی آمده و پس از نماز بلافاصله در پرده خفا مستور گردید. از عمه محترمه اش حکیمه خاتون روایت شده که روز آنشب که وی متولد شد در منزل حضرت عسکری بودم، وقتی خواستم به منزلم بروم آن حضرت فرمود: امشب در منزل من بمان که فرزندی متولد خواهد شد که جانشین من و حجت خدا بر ماسوی خواهد بود من با شعف زیاد در منزل آن حضرت بماندم و حضرتش تا آخر روز میان کنیزان خویش نشسته بود. عرض کردم: این مولود مسعود از کدام یک از اینان متولد خواهد شد؟ فرمود: از نرجس. من تعجب کردم زیرا آثاری از وقوع چنین امری در وی ندیدم. تا شب شد و من بر حسب فرموده با نرجس خاتون در اطاق جداگانه خوابیدم و به مناسبت نگرانی از حال نرجس زودتر از شبهای دیگر به تهجّد برخاستم و تا وقتی که هوا روشن می شد مشغول نماز بودم و اثری از فرمایش امام ظاهر نشد. نزدیک بود که شکّی در دلم پدید آید که ناگاه صدای عسکری را شنیدم که می فرماید: شک مکن که وقت نزدیک است. آنگاه در نرجس اضطرابی پدیدار گردید من وی را در بغل گرفتم باز صدای حضرت حسن بلند شد که فرمود: سوره انّا انزلنا را بخوان. وقتی شروع به قرائت کردم گویا آن طفل در شکم مادر با من در قرائت موافقت می کرد. چون فارغ از قرائت شدم آن طفل بر من سلام کرد. من قدری مضطرب شدم. باز امام از حجره دیگر صدا زد که بیم مکن و از قدرت الهی درباره اطفال ما متعجب مباش. ناگهان پرده نوری بین من و نرجس حایل شد و وی لمحه ای از نظرم محو شد. پس از لحظه ای چون نظر کردم نرجس را دیدم که نوری مشعشع از چهره اش ساطع است وآن کودک مقدّس متولّد شده و رو به قبله به حال سجود است. پس فاصله ای نشد که حضرت عسکری (ع) فرمود: فرزند مرا پیش من بیاور. آن طفل را برده به حضرتش دادم. آن حضرت به وی فرمود: ای فرزند بخوان. قدرت الهی ناگاه استعاذه نموده، پس گفت: بسم الّله الرّحمن الرّحیم و نُریدُ أنْ نَمُنَّ عَلَی الَّذینَ اسْتُضْعِفُوا فی الاَرضِ و نَجْعَلَهُمْ اَئمَّهً و نَجْعَلهُم الوارثین. (و ما می خواهیم منّت نهیم بر مستضعفان روی زمین و آنان را پیشوایان سازیم و وارثان گردانیم .سوره قصص، آیه5). آنگاه مرغان سفید چندی دیدم که در اطراف حضرت عسکری (ع) جمع شدند آن حضرت به یکی از مرغان فرمود که این فرزند مرا برگیر و نیکو محافظت کن و چهل روز یک مرتبه وی را نزد ما بیاور. آن مرغ طفل را گرفته و با سایر مرغان به هوا پرواز کردند. من عرض کردم: این مرغ چه بود که فرزند خود را به وی سپردی؟ فرمود: او روح القدس است. آنگاه حکیمه خاتون می گوید: من تا وقتی حضرت عسکری حیات داشت، هر چهل روز یک مرتبه برای زیارت امام زمان به منزل آن حضرت می رفتم. تا اینکه آن دفعه که چند روز قبل از شهادت وی به منزل آن حضرت رفتم، حضرت امام زمان را چنان رشد کرده و بزرگ شده دیدم که نشناختم. حضرت عسکری فرمود: این همان فرزند نرجس و خلیفه بعد از من و بقیهُ اللّه عَلَی الاَرض است، پس از من بایستی اطاعت وی کنید. خلاصه حضرت ولی عصر (عج) پس از شهادت پدر بزرگوارش فقط موقعی که جعفر کذّاب خواست بر جنازه حضرت عسکری (ع) نماز بخوانداز پرده استتار ظاهر شده و جلوی صفوف مقابل جنازه مطهر پدرش آمده، با دست مبارک جعفر را عقب زده فرمود: عقب برو ای عمّ، که من به نماز خواندن بر پدرم اولی هستم. و پس از ختم نماز داخل حجره شده از انظار ناپدید گردید. جعفر برای سعایت نزد معتمد خلیفه رفته، قضیه را به وی گفت. معتمد فرستاد تا تمام خانه و حجره ها را جستجو کردند و اثری از حضرتش ندیدند. آنگاه برای احتیاط زنان جاسوسه فرستاد که کنیزان حضرت عسکری را بازجوئی و معاینه کردند که اگر آثار حملی درکنیزی ببینند حبسش کنند تا وضع حمل کند و فرزندش را بکشند.


خلاصه آن جناب هنگام شهادت حضرت عسکری به روایتی پنج ساله و به روایتی دو ساله بوده است که در پس پرده غیبت صغری از انظار مخفی گردید و تا زمان غیبت کبری فقط چهار نفر و کلا و نواب آن حضرت طبق توقیعات صادره از ناحیه مقدسه یکی بعد از دیگری واسطه بین شیعیان و آن حضرت بوده و عرایض و حوائج آنان را به حضورش عرض می کردند و جواب می گرفتند. چهار نفر وکلا به ترتیب: اول: عثمان بن سعید العمروی که در حیات حضرت عسکری (ع) وکالت آن حضرت را داشت و طبق دستور وی وکالت ناحیه مقدسه حضرت حجّت نیز بر وی مقرر شد. دوم: پس از فوت عثمان بن سعید پسرش ابوجعفر محمدبن عثمان از طرف امام به جای پدرش منصوب شد و این دو بزرگوار تا حدود پنجاه سال به وکالت ناحیه مفتخر بودند تا اینکه محمد بن عثمان در جمادی الاولی سال سیصد و پنج مریض شد. در آن حین تعلیقه ای از ناحیه مقدسه به وی صادر شد که ابوالقاسم بن روح را به جای خویش منصوب بدار. پس ابوالقاسم بن روح تا سال سیصد و بیست و سه عهده دار منصب بر افتخار وکالت دربار حضرت ولی عصری (عج) بود و در آن سال که وی را نیز موقع رحلت رسید، به اشاره از ناحیه مقدسه ابوالحسن علی بن محمد العمری را به جای خویش تعیین نمود و آن بزرگوار واسطه بین شیعیان و حضرت حجه بود تا سال سیصد و بیست و نه که وی مریض شد و شیعیان گردش جمع شدند و از وصی او و وکیل ناحیه بعد از فوتش سؤال نمودند. آن بزرگوار توقیع مبارکی از حضرت حجت به آنها ارائه داد که مرقوم فرموده بود: “اما ابوالحسن خود را مهیا کن در فاصله شش روز عازم دیار آخرت می شوی و برای بعد از خود کسی را به جانشینی تعیین مکن که غیبت تام کبری واقع می شود و ظهوری نخواهد بود مگر بعد از امر الهی برای ظهور کلی، و از این به بعد تا هنگام ظهور کلی هر کس ادعای رؤیت من کند کذاب و دروغ گو خواهد بود.” حضار پس از زیارت تعلیقه مبارکه متفرق شده، روز ششم به بالین وی آمده در حال احتضارش دیدند و روح شریفش در نیمه شعبان سیصد و بیست و نه به شاخسار جنان پرواز نمود. جنابش آخرین وکلای اربعه ناحیه مقدسه بود در غیبت صغری، و ابتدای غیبت صغری ازتولد حضرت تا سال سیصد و بیست و نه، و مدت آن هفتاد و چهار سال بوده و این غیبت در زمان خلافت الراضی بالله عباسی بوده است.


عده ای از معاریف صحابه حضرت امام حسن عسکری (ع) که درک زمان حضرت حجة (عج) را نیز نموده اند: 1- محمد ابی ابراهیم ابی مهریار الاهوازی که در رجال مامقانی می گوید ابی طاووس وی را از وکلاء حضرت عسکری شمرده است؛ 2- محمدبن اسحق القمی که در رجال مذکور درباره وی می گوید: عَن الصَّدوق عَنْ مُحَمد بن جَعفربن عون الاسدی انّ مِن وُکلاء الصّاحب ارواحُنا فِداه الذّین رَأوه و وقَفَوا عَلَی مُعْجزاتِه مِنْ اهل قُم مُحمَد بن اسحق؛ 3- ابالقاسم جنیدبن محمد القواریری که در رجال مامقانی درباره وی گفته است: الجنیدُ قاتل فارِس بن حاتم القزوینی الذّی یُستفادُ مِن الاَخبار المَذْکورَه فی تَرْجُمه فارس بن حاتم اَنّه مِن اصحاب العسکری و انّه قَتَلَ فارساً بِاَمْرِه و فیه دِلالَه علی جَلالَته (جنید قاتل فارس بن حاتم قزوینی است و این جنید همان کسی است که به طوری که از اخبار وارده در شرح حال فارس بن حاتم برمی آید وی از اصحاب حضرت عسکری (ع) بوده و به امر آن حضرت، فارس را به قتل رساند و این عمل او دلیل روشن بر بزرگواری و عظمت تمام اوست.)؛ 4- محمدبن صالح بن محمد الهمدانی؛ 5- محمدبن ابراهیم ابی محمد الهمدانی؛ 6- قاسم بن علاء آذربایجانی؛ 7- محمدبن شاذان النیشابوری؛ 8- حاجزبن یزید.


خلفای معاصر آن حضرت تا زمان غیبت صغری: 1- المعتمد بالله عباسی؛ 2- المکتفی بالله؛ 3- المعتضد بالله؛ 4- القاهر بالله؛ 5- الرضی بالله که در زمان وی غیبت کبری واقع شد

حضرت امام حسن عسکری علیه السلام

اَلْبَحرُ الزّاخِر و النُّورِ الزّاهِر، عَنقاء قافِ القِدَم و الصّاعِدِ مِرقاه الهِمَم، المُؤتَمن العَسکری، الامام حَسَن بن علی. نام مبارکش حسن و کنیه وی ابومحمد القاب شریفش عسکری و زکی و هادی و سراج و از همه مشهورتر همان عسکری است. فرزند ارجمند امام علی النقی (ع) و مادر والاگهرش مسماه به حدیثه یا «حریثه» بعضی هم «سلیل» نوشته اند. بنابر اصح اخبار تولد ذات همایونش در دوشنبه هفت ربیع الاخر سال دویست و سی و دو در مدینه طیبه روی داد. انگاه که پدر بزرگوارش به امر متوکل عباسی از مدینه به عراق عزیمت فرمود، در خدمت پدر بزرگوارش به عراق رفت و در خدمت پدر بود تا رجب سال دویست و پنجاه و چهار که پدر عالیمقدارش به امر المعتزبالله عباسی مسموماً شهید شد و امامت ماسوی بعد از پدر به وی تعلق گرفت.


شیعیان به واسطه شدّت تقیه مراوده و مخالطت علنی با حضرتش نداشتند و جز چند نفر از خلص شیعیان بقیه همه وقت به زیارت وی نایل نمی شدند مگر هنگامی که حضرتش طبق معمول برای رفتن به دربار خلیفه سوار می شد که در اثناء طی طریق زیارتش می کردند. حضرتش در کمال تقیه روز می گذراند تا اینکه در سال دویست و پنجاه و پنج غلامان ترک بر معتز شوریده و وی را مجبور کردند که خود خلافت خلع نموده، آنگاه حبسش نموده سپس ابواسحق محمدبن واثق عباسی ملقب به المهتدی را از بغداد به سامره آوردند که با وی بیعت کنند. گفت: تا معتز را نبینم قبول خلافت نکنم. معتز را با حالی زار و لباس ژنده به حضورش آوردند که وی حضوراً خلافت را به مهتدی واگذار کرد و مجدداً وی را به زندان بردند و در زندان ماند تا از گرسنگی وفات یافت. چون مردم با مهتدی بیعت کردند، وی تظاهر به عدالتخواهی و دادگستری نموده خود به شکایات و تظلم مردم رسیدگی می کرد، و صالح بن وصیف ترک را که ساعی رسیدن او به خلافت شده بود وزیر و امیر دربار خلافت نمود. وی به امر مهتدی حضرت عسکری (ع) را مدتی محبوس نمود و در حبس با ان حضرت به خشونت و شدت رفتار می نمود تا آنکه امیر دیگری از اتراک به نام موسی بن یوغا که در ولایت ری بود و به دفع فتنه حسن بن زیدالعلوی که این وقت در طبرستان خروج کرده بود اشتغال داشت و شنید که اتراک به تقویت صالح بن وصیف معتز را کشته اند، رو به سامره در حرکت آمد. وقتی خبر عزیمت موسی به مهتدی رسید، به او نوشت که به ری مراجعت کند، ولی موسی نپذیرفته همچنان به طرف سامره روان شد. صالح به محض نزدیک شدن، مخفی گردید. موسی به سامره وارد و از مهتدی امام خواسته و بر دوستی و موالات عهد و پیمان گرفت. سپس چون از صالح و مخالفت او اندیشناک بود جاسوسان بگماشت تا صالح را پیدا کرده سرش را از تن جدا کردند و حضرت عسکری از زندان نجات یافت. تا سال دویست و پنجاه و شش رسید و امراء ترک باز سر به غوغا بلند کردند و پس از جنگ با مهتدی بر وی پیروز آمده، وی را خلع کرده سپس بکشتند.


مهتدی سی و نه سال عمر و یازده ماه خلافت داشت و در زمان وی صاحب الزّنج ظهور کرده بر بلاد بصره استیلا یافت. پس از قتل مهتدی، احمدبن المتوکل به نام المعتمد علی الله بر اریکه خلافت نشست. چون معتمد به خلافت رسید توانست نسبتاً اضطراب امور ملکی را که منشاء آن امراء اتراک بودند، تخفیف دهد امّا نسبت به حضرت عسکری بدرفتاری پیش گرفت. گاهی حضرتش را حبس می نمود و موقعی که آن حضرت را آزاد می نمود امر می کرد که وقت سواری خودش، آن حضرت چون سایر افراد سپاه در موکبش حاضر باشد. خلاصه عتمد برادر خود موثق را به دفع صاحب الزّنج فرستاد که پس از مدتی مقاتله وی را گرفتار و مقتول نمود و قضیه زنجیان خاتمه یافت. در همین اوان یعقوب بن لیث صفار بر بلاد عجم استیلا یافته و روی به بغداد نهاد، تا اینکه سال دویست و شصت رسید و دراین سال به دستور معتمد حضرت عسکری (ع) را مسموم نمودند. ولی وقتی خبر شدت مرض آن حضرت به معتمد رسید، بر اثر ندامت از جنایت خود یا برای تظاهر چند نفر از اطباء را به منزل آن حضرت فرستاد که به معالجهوی مشغول شدند. و پنج نفر هم از خاصان خود را به عنوان ابراز محبت خدمتگزاری به منزل آن حضرت فرستاد که مواظب خدمت و ملازم حضرتش باشند، شاید هم منظورش کسب اطلاع از وجود فرزندی از وی که می بایست قائم آل محمد باشد بوده. به هر حال حضرتش بنابر قول اصحّ در هشتم ربیع الاول دویست و شصت به جنان جاوید خرامید.


پس از انتشار خبر فوت آن حضرت در شهر سامره شور قیامت برپا شده، عموم خلایق با آه و شیون گرد منزل حضرتش جمع شدند. از طرفی معتمد علناً در جستجوی فرزند و جانشین وی برآمده و جمعی را فرستاد که منزل آن حضرت را بازرسی کردند و زنان قابله فرستاد که کنیزان آن حضرت را معاینه نمایند که اگر آثار حملی در کنیزی از آن حضرت مشاهده کنند به وی اطلاع دهند، که از ظهور نور الهی جلوگیری نماید!




حمله بردند اسپه جسمانیان -- جانب قلعه دژ روحانیان


تا فروبندند در بندان غیب -- تا نیاید زانطرف مردان غیب



به هر حال چون چشم خفاش آسای عداوت آنها قادر نبود نور الهی را ببیند از کوشش خود نتیجه ای نبردند و ذات مقدس حضرت صاحب الامر (عج) از تعرض مصون ماند. مردم با ضجه و شیون بدن مطهر حضرت عسکری را غسل داده و کفن نمودند. معتمد ابوعیسی را فرستاد که صورت مبارک آن حضرت را از کفن خارج کرده و جمعی از علویان و هاشمیان و قضاه را گفت نظر کنند که جنازه حسن بن علی بن الرضاست که به اجل خود و مرگ طبیعی از دنیا رفته است. و طبق خبر ابن بابویه منقول از ابولأدیان پس از تغسیل و تکفین آن حضرت، برادرش جعفر کذاب را صدا زدند که بر جنازه وی نماز بخواند. وی به خانه آن حضرت آمد و جلوی جنازه بایستاد و خلایق و شیعیان در پشت سر او صف بستند که نماز بخوانند. ناگاه کودکی گندم گون، پیچیده موی، گشاده دندان مانند قرص قمر از حجره بیرون آمده دامن جعفر را کشیده که عقب برو ای عمو، که من به نماز بر پدرم اولی هستم. جعفر بی اختیار عقب رفته رنگش متغیر گردید. آن طفل جلو رفته بر جنازه پدر بزرگوارش نماز خوانده، سپس به حجره ای که آمده بود مراجعت کرد. از جعفر پرسیدند که این طفل که بود؟ گفت: و الله هرگز او را ندیده بودم و نمی شناسم. جعفر نزد معتمد رفته قضیه را گفت و معتمد فرستاد خانه حضرت عسکری را جستجو کردند. حضرت صاحب الامر (عج) را البته نیافتند.


اینک برای تیمّن یک روایت دیگر از ابولأدیان ذکر می شود ابولأدیان می گوید: من روزی خدمت حضرت عسکری (ع) بودم، نامه ای چند به من مرحمت کرد که به مدائن ببرم و فرمود مسافرت تو پانزده روز طول می کشد، چون از سفر برگردی صدای ناله و شیون از منزل من بلند و بدن من در مغسل خواهد بود. گفتم: یا سیّدی در صورت چنین قضیه هائله ای امام و پیشوای بعد از شما که خواهد بود؟ فرمود: هر کس جواب نامه ها را از تو مطالبه کند، حجة خدا خواهد بود. عرض کردم: واضح تر بفرمائید. فرمود که هر کس بر جنازه من نماز بخواند. عرض کردم: باز هم علامتی دیگر بفرما. فرمود: آنکس که خبر دهد که در همیان ها چیست. من دیگر سکوت کرده و رفتم به مدائن. وقتی برگرشتیم قضیه را همان قسم که فرموده بود دیدم، و جعفر کذّاب را که سابقه به حالش داشتم در درب منزل آن حضرت نشسته بود. جلو رفته تعزیت فوت حضرت عسکری را به او گفتم. وی چیزی به من نگفت. در این اثناء او را برای نماز بر جنازه مطهر حضرت عسکری به داخل خانه خواندند تا وی رفته جلوی صفوف ایستاد. طفلی چون آفتاب تابان جلو آمد، جعفر را با دست عقب زده به امامت ایستاد و بر جنازه مطهر نماز خواند. آنگاه رو به من کرده، فرمود: بیاور جواب کاغذها را. نامه ها را به وی دادم. در این بین جمعی از اهل قم وارد و چون از وفات حضرت عسکری (ع) آگاه شدند، سؤال کردند: امام بعدی کیست؟ یکی از اشاره به جعفر کذاب کرد. نزد او رفتند و پس از عرض تعزیت گفتند: با ما نامه ها و اموالی است، شما به ما بفرما که نامه ها از که و اموال چقدر است؟ وی از جای بلند شده، گفت: عجب مردم از ما علم غیب می خواهند. ناگاه خادمی از منزل بیرون آمده، گفت: مولایم می فرماید نامه ها از فلان و فلان و همیانی با شماست که در آن هزار دینار است که ده عدد آن فرسوده و صاف شده است. آنها نامه ها و اموال را تسلیم نمودند و من هر سه علامت و دلیل را دیده، امام خویش را یافتم. خلاصه سن حضرت عسکری بیست و نه سال و مدت امامت آن حضرت شش سال بوده است.


ازواج و اولاد آن حضرت: حضرتش زوجه حرّه نداشته و عده ای سرایا و جواری عهده دار خدمت آن حضرت بوده اند. اولاد آن حضرت طبق اغلب روایات منحصر به حضرت صاحب الامر (عج) بوده که از بطن طاهره نرجس خاتون تولد یافته و نام شریف آن مخدره را ملیکه و ریحانه و سوسن و صیقل هم گفته اند ولی بنا به أشهر روایات همان نرجس خاتون بوده است.


عده ای از معاریف اصحاب آن حضرت: 1- بواب جنابش عثمان بن سعید بوده؛ 2- احمدبن اسحق الشعری؛ 3- اسحق بن اسماعیل النیشابوری؛ 4- جعفربن سهیل الصقیل؛ 5- جابربن یزیدالفارسی؛ 6- حسن بن جعفر ابوطالب الفاقانی؛ 7- حمدان بن سلیمان النیشابوری؛ 8- حفص بن عمروالعمری؛ 9- حمزه بن محمد؛ 10- داودبن قاسم الجعفری؛ 11- سهل بن زیاد؛ 12- سهل بن عبدالله القمی المی.


خلفاء معاصر آن حضرت: 1- المعتز عباسی ابوعبدالله جعفربن متوکل؛ 2- المهتدی بالله ابواسحق محمدبن واثق؛ 3- المعتمد علی الله احمدبن متوکل عباسی

Wednesday, February 7, 2007

حضرت امام هادی علیه السلام

مفتاحُ خزائِن الوجوبِ و حافظُ مَکامِنِ الغُیوب، النّاصح الزَّکی و الهادِی المُتّقی، الامام علیّ النّقی سلام الله علیه. نام مبارکش علی، اشهر القابش نقی و هادی. کنیت حضرتش ابوالحسن الثالث ( به طوری که قبلاً گذشت در اصطلاح مورخین و محدثین حضرت امیرالمؤمنین را ابوالحسن مطلق و حضرت موسی کاظم را ابوالحسن الاول و حضرت رضا را ابوالحسن الثانی و حضرت امام هادی را ابوالحسن الثالث گویند)، پدر بزرگوارش حضرت امام محمدتقی و مادر والاگهرش امّ ولد مسماة به «سمانه المغربیه» و معروفه به سیده بوده است. تولد ذات خجسته صفاتش بنابر مشهور در نیمه ذیحجه سال دویست و دوازده، مولد وجود شریفش محلی موسوم به صریا در سه منزلی مدینه. حضرتش تا سال دویست و هجده که پدر بزرگوارش در مدینه بود، در ظلّ عنایت آن حضرت نشو و نما یافته، در آن سال که حضرت امام تقی (ع) برحسب امر معتصم عباسی عزیمت بغداد فرمود جمعی از شیعیان را گرد آورده، فرزند برومندش را به آنها به وصایت و جانشینی خود و امامت انام معرفی فرمود.

حضرتش پس از شهادت پدر بزرگوارش همچنان در مدینه مقیم بود تا اینکه معتصم پس از کشتن بابک خرّم دین به وسیله افشین، در سال دویست و بیست و سه به قصد غزای روم تا عموریه بتاخت و درصدد پیشروی بیشتری به خاک روم بود که به علت خبر از مخالفت عباس بن مأمون فسخ عزیمت کرده، عباس و یارانش را بگزفت و به قتل رسانید. آنگاه خود در سال دویست و بیست و هفت به سرای دیگر شتافت، و پسرش ابوجعفر هارون بن المعتصم به نام الواثق بالله بر اریکه خلافت نشست. الواثق محبّ آل علی بود و به آنها احترام می گذاشت و در آزادی عقیده و مذهب با مردم موافقت می کرد. وی نیز پس از پنج سال و نه ماه خلافت در سال دویست وسی و دو به دیار آخرت شتافت. پس از مرگ امراء عرب و محمد بن عبدالملک زیارت وزیر خواستند پسرش محمد بن واثق را بر جای پدر بنشانند. امراء تُرک مخالفت کردند که محمد صغیر بود. پس از مذاکراتی قرعه اختیار به نام جعفربن معتصم افتاد و او را به نام المتوکّل علی الله ملقب و بر تخت خلافت جای دادند. به سال دویست و سی و دو، وی پس از استقرار در کار، محمدبن عبدالملک زیارت را از میان برداشت و فرمان داد که مردم به سه پسرش منصر و معتز و مؤید به ترتیب به ولایتعهدی بیعت کنند، و حکم داد که قبر مطّهر حضرت سیدالشهداء (ع) و منازل اطراف آن را خراب کردند و از زیارت قبر مطّهر امیرالمؤمنین و قبر حضرت سیدالشهداء (ع) ممانعت به عمل آورد و از زوّار خراجی سنگین مطالبه کرد. و در سال دویست و چهل و سه یحیی بن هرثمه را به مدینه فرستاد و حضر امام علی النقی (ع) را به وسیله وی به سامره طلبید و هرثمه حضرتش را با راحتی و رفاه به سامره برد، ولی متوکل حضرتش را در محله ای پست و منزلی نالایق سکونت داد و در سال دویست و چهل و چهار به شام رفت که آنجا را در دارالخلافه قرار دهد، ولی به واسطه ناسازگاری آب آنجا پس از دو ماه به سامره مراجعت نمود.

این ملعون با مصاحبین و معاشرین حتی اقربای خود به رذالت و خشونت در مصاحبت رفتار می کرد که همگی اطرافیانش از وی منزجر و متنفر بودند. وی همیشه به پسرش منتصر که ولیعهد وی بود تشدّد می کرد که تو منتظر هستی نه منتصر. یعنی منتظر مرگ من هستی، و گاهی از وی با سیلی های پی درپی پذیرائی می کرد و آزارش می داد تا بالاخره انزجار اطرافیان و تنفر پسرش منتصر به جائی رسید که همه با یکدیگر متفق شده و شبی به محفل انسش ریختند و وی را با فتح بن خاقان وزیرش به دیار دیگر فرستاند. این قضیه در سال دویست و چهل و هفت پس از چهارده سال و نه ماه خلافت متوکل روی داد. گویند متوکّل را در محلی به نام مارجونه بکشتند که شیرویه ساسانی پدرش خسروپرویز را در آنجا کشته بوده و متوکل در آنجا قصری به نام جعفریّه بنا کرده و ساکن شده بود.به هر حال منتصر پس از کشتن پدر بر مسند خلافت نشست. وی زیارت قبور متبرکه حضرت امیر و حضرت سیدالشهداء (ع) را آزاد گذاشت و دستور پدرش را در منع زیارت لغو کرد و فدک را به بنی الحسن و بنی الحسین واگذار کرد، ولی خلافتش دوامی نکرد و پس از شش ماه خلافت در ربیع الاول دویست و چهل و هشت راه سرای دیگر گرفت. پس از فوت وی چون امراء ترک از معتز فرزند دوم متوکل بیمناک بودند، با احمدبن المعتصم بیعت کردند و او بر اریکه خلافت نشست و لقب المستعین بالله را برای خود اختیار کرد. و در زمان وی یحیی بن عمر بن حسین علوی در کوفه خروج کرد و شهید شد و چون سه سال و نه ماه از خلافت وی گذشت بعضی از امراء ترک به علت اختلافی که بین خودشان بود، المعتزبالله بن متوکل را که در حبس مستعین بود از محبس بیرون آورده با وی بیعت نمودند، و دسته دیگر از اتراک با مستعین برای حرب با معتز به طرف بغداد روی آوردند و پس از جنگی چند مستعین و یارانش منهزم و محصور و مستعین مجبور به استعفا گردید. پس از استعفا، وی را در بغداد حبس نمودند و در سال دویست و پنجاه و یک خلافت بر معتز قرار گرفت و پس از چندی مستعین را از بغداد طلبیده در بین راه فرمان به قتلش داد. و در سال دویست و پنجاه و سه سری سقطی پیشوای صوفیه رحلت نمود. و در سال دویست و پنجاه و چهار بنا به أشهر اقوال المعتمدبالله عباسی به دستور برادرش معتز که خلیفه بود حضرت امام علی النقی (ع) را مسموم نمود و حضرتش در سوم ماه رجب سال دویست و پنجاه و چهار شهید ش. سن مبارکش هنگام شهادت چهل و یک سال و اندی و مدت امامتش سی و سه سال و چند ماه بوده است. حضرتش در مدت حیات من باب تقیه کمتر شیعیان را به حضور می پذیرفت مگر خواصی از اصحاب که به زیارتش نایل می شدند. حضرتش طبق روایات کثیره هنگام رحلت به خاصان اصحاب و شیعیان خاص، امام بعد از خود و فرزند ارجمندش حضرت حسن العسکری (ع) را معرفی فرموده و وصایت و جانشینی و امامت آن جانب را تصریح فرمود. مدفن آن حضرت در سامره است که مطاف زوّار و شیعیان است.

ازواج و اولاد آن حضرت: حضرتش زوجه حرّه نداشته و اولاد امجادش همه از امّ ولد بوده اند. حضرتش دارای چهار پسر بوده: 1- حضرت امام حسن عسکری؛ 2- جناب حسین؛ 3- جناب ابوجعفر سیدمحمد، که گویا در حیات آن حضرت رحلت نموده؛ 4- ابوعبدالله مشهور به جعفر کذّاب که پس از آن حضرت کذباً ادّعای امامت نموده و حضرتش را یک دختر بوده به نام علیه.

عده ای از معاریف اصحاب آن حضرت: 1- ابراهیم بن اسحق؛ 2- علی بن مهریار اهوازی؛ 3- ایوب بن نوح؛ 4- اسحق بن اسماعیل بن نوبخت؛ 5- بشاربن یسار؛ 6- ریّان الصلت؛ 7- مصالح بن سلمه الرازی؛ 8- علی بن ابراهیم؛ 9- ابوطالب البرقی؛ 10- ابوطاهر بن حمزه بن الیسع الاشعری؛ 11- حسین بن حمادبن سعیدبن حماد؛ 12- خیران الخادم.

خلفاء معاصر آن حضرت: 1- مأمون؛ 2- معتصم؛ 3- الواثق؛ 4- المتوکل؛ 5- المنتصر؛ 6- المستعین؛ 7- المعتزبالله عباسی که حضرتش به امر وی شهید شد.

حضرت امام محمدتقی علیه السلام

بابُ اللهِ المَفتوح و کتابُهُ المَشْروح، ظِلُّ اللهِ المَمْدود و سِرّالسرارِ الوُجود، غایهُ الظُّهور و الایجادِ، الامامُ التّقی محمدبن علی الجواد. تولد ذات خجسته صفاتش در نیمه دوم رمضان یکصد و نود و پنج در مدینه طیبه روی داد. نام شریفش محمد و کنیتش ابوجعفر و به جهت اشتراک در نام و کنیه با جد بزرگوارش امام باقر وی را ابوجعفر الثانی گویند. القاب همایونش تقی و جواد و مرتضی، ولی مشهورترین القابش تقی است. پدر بزرگوارش حضرت علی بن موسی الرضا (ع) و مادر الاگهرش امّ ولد و سبیکه نام داشت. گویند آن مخدّره از خانوادة ماریه قبطیه بوده و حضرت رضا وی را خیزران نامیده. و بنا به بعضی روایات احتمالاً حضرت امام محمدتقی (ع) در سفر خراسان پدر عالی مقدارش حضرت رضا در خدمت پدر بوده، و در همان سفر مأمون با صِغر سن آن جناب دخترش امّ الفضل را به زوجیت وی را درآورد. به هر حال چنانکه در کتب سیر ذکر شده، حضرتش موقعی که در خراسان بوده و با دختر مأمون ازدواج فرموده به علت بدبینی و انزجار از وضعیت دربار مأمون و عدم تمایل به معاشرت درباریان از مأمون اجازه مراجعت به وطن خواسته و با زوجه اش امّ الفضل رهسپار مدینه شد، و هنگام شهادت پدر بزرگوارش در مدینه توقف داشت و طبق روایات وارده آن حضرت برای تغسیل و تکفین پدر بزرگورش به نیروی ملکوتی و مستور از انظار مُلکی بر بالین پدر آمده و پس از انجام تغسیل و تکفین جسد مطهر پدر ناپدید گردید و فقط أباصلت خادم خاصّ حضرت رضا به زیارت وی نایل شد.
خلاصه حضرتش همچنان مقیم مدینه بود تا سال دویست و چهار که مأمون برای رفع فتنه بغداد و دفع ابراهیم بن مهدی عازم بغداد گردید، و چون به قرب بغداد رسید ابراهیم بن مهدی مخفی گردیده و هوادارانش از هم پاشیدند و مأمون بلامعارض وارد بغداد و مجدداً بغداد دارالخلافه شد و رونق گرفت. مأمون برادر خود ابومحمدبن هارون را به ولایتعهدی برگزید و وی را به المعتصم بالله ملقب کرد. آنگاه در سال دویست و هجده به غزای روم رفت و در مراجعت از غزا در سرچشمه ای به نام پذیدون برای تفرج فرود آمد و در آنجا مریض شده در هفده رجب دویست و هجده به دیار آخرت شتافت. و وی را در طرطوس دفن کردند و برادرش المعتصم بالله بر تخت خلافت نشست و با اینکه خلیفه انتخابی خودِ مأمون بود، مع ذلک عدهّ ای به دور عباس بن مأمون جمع شده، خواستند فتنه انگیزی کرده و وی را به خلافت بردارند. معتصم فرستاد عباس را طلبید. عباس به نزد معتصم آمده با وی بیعت نموده، گفت: من خلافت را به عمّ خود واگذار کردم و فتنه ای که می رفت به پا شود، فرو نشست و معتصم در خلافت مستقر گردید. وی چون بخرید غلامان تر حرص و میلی تامّ داشت عدهّ آنان در بغداد زیاد شده و غالباً مزاحم مردم می شدند. در سال دویست و بیست قلعه ای در خارج بغداد برای مسکن انان ساخت و نام آن را ((سُرّ مَنْ رآی)) گذاشت که بعداً به تدریج به سامره تبدیل یافت.
خلاصه معتصم در سال دویست و هجده به عبدالملک زیات عامل مدینه نوشت که به حضرت امام محمدتقی اطلاع دهد که با زوجه اش امّ الفضل عزیمت بغداد نماید. حضرت پس از اطلاع از نامة معتصم و تصمیم بر حرکت در محضر جمعی از خاصان شیعیان فرزند ارجمنددش امام النقی (ع) را به جانشینی و وصایت خود و امامت و هدایت خلق معرفی و تعیین نموده، به جانب بغداد حرکت فرمود. معتصم هنگام ورود حضرت صورتاً با احترام و گرمی تمام با آن حضرت برخورد نمود ولی باطناً مصمّم بر قتل آن حضرت بود، و چون مطلع بود که برادرزاده اش امّ الفضل زوجه آن حضرت به علت اینکه اولاد ندارد و حضرت جواد هم نسبت به سمانه مادر والاگهر فرزندش حضرت علی النقی ابراز توجه و علاقه می فرماید، با حضرتش دل بد دارد و نسبت به آن حضرت کینه توز است، این بود که از حسد زنانه امّ الفضل سوء استفاده نموده وی را اغوا کرد که بنا به قول مشهور آن ملعونه حضرتش را به وسیله پارچه زهرآلود مسموم کرد. و پس از آنکه مسمومیت و درد و رنج و عطش لازم آن ظاهر گردید. درب خانه آن حضرت بسته، به کنیزان و مستخدمان غدغن کرد به تقاضای حضرتش گوش ندهند. و آن حضرت در مدت یک شبانه روز درد و رنج هر چه اظهار تشنگی فرمود و آب خواست کسی جواب نداد تا مثل جدّ بزرگوارش لب تشنه و عطشان به باغ جنان خرامید. شهادت آن حضرت بنابر اصحّ اقوال آخر ذیعقده سال 220 بوده و سن مبارکش هنگام شهادت بیست و پنج سال و اندی و مدت امامت وی هفده سال و چند ماه بوده است.
ازواج و اولاد آن حضرت: حضرتش جز امّ الفضل دختر مأمون زوجة حرّه نداشته است و امّهات اولادش همه امّ ولد بوده اند. آن حضرت را دو پسر والاگهر بوده. اول: حضرت علی النقی امام دهم، دوم: موسی ملقب به المبرقع، و دو دختر نیک اختر: 1- فاطمه؛ 2- حکمیه.
معاریف اصحاب حضرتش: 1- اسحق بن ابراهیم؛ 2- احمدبن محمدبن نصرابزنطی؛ 3- ایوب بن نوح؛ 4- حکم بن بشارالمروزی؛ 5- حسن بن سعیدالاهوازی؛ 6- حسین بن مسلم؛ 7- سهل بن زیاد الادمی؛ 8- داود بن قاسم بن اسحق؛ 9- صالح بن ابی حماد؛ 10- عبدالرحمن بن ابی نجران؛ 11- عبدالله بن محمدالرازی؛ 12- عبدالعظیم بن عبدالله بن الحسن؛ 13- محمدبن سنان ابوجعفر الرازی.
خلفاء و امراء معاصرین حضرتش: 1- مأمون بن الرشید؛ 2- معتصم بن الرشید.
در خاتمه برای تیمّن روایتی مشعر بر وفور علم آن حضرت در صغر سن ذکر می شود: در احتجاج طبرسی نقل شده که مأمون موقعی که عزم وصلت با آن حضرت کرد، برای امتحان وی و هم تفهیم درجه علم او به سایرین یحیی بن اکثم عالم وقت را احضار نموده، گفت تا سؤالاتی دینی از آن حضرت بنماید. یحیی پس از استیذان از وجود مقدّسش سؤال کرد که رأی شما درباره محرمی که صیدی را بکشد چیست؟ حضرت فرمود: باید دید قتل صید در حل بوده یا در حَرَم؟ قاتل عالم بوده یا جاهل؟ قتل عمداً بوده یا خطا؟ قاتل حُر بوده یا بنده؟ صغیر بوده یا کبیر؟ اولین تقصیر وی بوده یا تکرار شده؟ صید طیر بوده یا غیرطیر؟ از صغار صید بوده یا از کبار آن؟ قاتل مصر بوده بر عمل یا نادم از عمل؟ قتل در شب بوده یا روز؟ محرم به عمره بوده یا به حجّ؟ یحیی ازذکر این همه شقوق مبهوت مانده، ساکت شد. آنگاه حضرتش شرح تمام شقوق را فرمود. سپس حضرت از یحیی سؤال کرد که خبر بده از حال مردی که اول صبح نظر به زنی کند حراماً، و وسط روز حلالاً، و وقت زوال حراماً، و عصر حلالاً، و مغرب حراماً و وقت عضاء حلالاً، نصف شب حراماً، آخر شب حلالاً؟ یحیی از جواب عاجز مانده، چون استدعای جواب از خود آن حضرت کرد، حضرت فرمود: آن زن اول صبح کنیز غیر بوده لذا نظر اول مرد حرام بوده، وسط روز کنیز را خرید نظرش حلال شد، وقت زوال وی را آزاد کرد نظرش حرام شده، عصر تزویجش کرد حلال شد، مغرب با وی ظهار کرد حرام شد، مغرب با وی ظهار کرد حرام شد، سپس کفاره ظهار داد حلال شد، نصف شب طلاقش داد حرام شد، آخر شب رجوع نمود حلال شد. مأمون پس از اطلاع از وفور علم ان حضرت با شعف دختر خود امّ الفضل را به حباله ازدواج آن حضرت درآورد

حضرت رضا علیه السلام

الاِنسانُ الّلاهُوتی و الرُّوح النّاسُوتی غَوثُ الوَری و بَدرُالدُّجی و منبعُ الهُدی، السّلطان علیُّ بن موسی الرضا. نام مبارکش علی و کنیت شریفش ابوالحسن (چنانکه گذشت حضرت رضا (ع) در اصطلاح اهل سیر و تاریخ به ((ابوالحسن الثانی)) معروف است.) و القاب همایونش صابر و وفی و مرتضی و لقب مشهورش ((الرضا))ست. مولد ذات خجسته صفاتش مدینة طیبه و تاریخ تولدش بهاختلاف ذکر شده و بنا بر اصحّ اخبار یازدهم ذیقعده یکصد و چهل و هشت بوده است. عده ای هم ربیع الاول یکصد و پنجاه و سه گفته اند. پدر بزرگوارش حضرت موسی بن جعفر و مادر والاگهرش امّ ولدی بوده، بنا به قولی به نام شقراء النوبیّه و کنیتش امّ البنین و به قول اصحّ تکتم یا نجمه نام داشته و لقبش طاهره بوده است.
حضرتش در سال یکصد و هشتاد و سه پس از شهادت پدر بزرگوارش بر سریر امامت و مسند خلافت حقیقی حضرت خیرالانام تکیه زد. این هنگام سن مبارکش بنابر اختلاف روایات در سال تولد وی بیش از سی سال و کمتر از چهل سال بوده است. حضرتش طبق دستور پدر بزرگوارش چهار سال اول امامت را در خانه نشسته و در به روی خلایق بسته بود و پس از انقضاء مدت، باب مخاطب و مصاحب را بر روی مردم گشود و به شیعیان اجازة مراوده مرحمت فرمود و به هدایت خلایق و اظهار کرامات و خوارق عادات پرداخت. بعضی از اصحاب به حضورش عرض کردند که با بروز و ظهور این جلوات الیه از طاغیه وقت هارون بر جان تو بیمناکیم. فرمود: خاطر جمع دارید که وی رابر من دست رس نیست. تا سال یکصد و هشتاد و شش رسید و هارون الرشید خلیفه وقت با دو پسر خود محمدامین و عبدالله مأمون به مکّه رفت و در مکّه و مدینه سه نوبت به مردم جوائز و عطایا بخشید. نوبتی به نام خود و دو نوبت به نام پسرانش و مجدداً برای ولایتعهدی محمدامین و پس از وی عبدالله مأمون از مردم بیعت گرفت. آنگاه بلاد و امصار اسلامی را که در تحت تصرفش بود بین آن دو قسمت نمود. از بغداد تا حجاز و مصر را به محمدامین، و خراسان و توابع آن را از کرمانشاه تا کابل و زابل به عبدالله مأمون واگذارکرد. و در این باب برای هر یک فرمانی نوشت و به گواهی علما و فضلا و معاریف بنی هاشم رساند و به فرزندانش توصیه نمود که با هم متحد بوده و از مخالفت با هم و دست اندازی در قسمت یکدیگر بپرهیزند و هر یک از آنان قبل از برادرش از دنیا رفت قسمت وی متعلق به برادر باقی مانده، باشد. آنگاه از مکّه مراجعت نمود و در سال یکصد و هشتاد و نه برامکه را که رکن رکین مملکت و دارای منصب وزارت و گرداننده دستگاه خلافت و مخصوصین و مصاحبین دائمی وی بودند، به طور ناگهانی فرو گرفت و جعفربن یحیی برمکی را بکشت و جثه اش را با نفت و بوریا بسوخت و یحیی را که در مخاطبات خود پدر خطاب می کرد با پسر دیگرش فضل بن یحیی محبوس نمود و آنقدر در حبس نگاه داشت که یحیی در سال یکصد و نود و فضل در سال یکصد و نود و دو در محبس بمردند. و از اعاظم منسوبین برامکه هر که را یافت بکشت و اموالشان را غارت و خانه هایشان را خراب نمود.
برای غضب هارون بر برامکه علل چندی ذکر کرده اند که شاید همة آنها روی هم رفته باعث مغضوبیت آنان و از بین بردن شان شده باشد. من جمله: یکی موضوع یحیی بن عبدالله علوی است که پس از خروج یحیی در دیلم هارون وی را به وسیله فضل بن یحیی برمکی تأمین داد و یحیی با فضل به بغداد آمد و پس از چندی هارون وی را گرفته و تسلیم یحیی برمکی نمود که در منزل خود محبوسش نموده و بر وی سخت بگیرد. یحیی محرمانه با محبوس به ملاطفت رفتار می کرد و شبها او را به سفره خود حاضر می نمود. شبی یحیی علوی از پاس هارون اظهار بیم و نگرانی کرد و عجز و لابه نمود که یحیی برمکی فرارش دهد. یحیی برمکی از حالت او متأثر شده محرمانه با غلامی از خود فرارش داد. جاسوسان این خبر را به هارون رساندند. هارون روز بعد از یحیی برمکی حال یحیی محبوس را پرسید. یحیی برمکی گفت: همچنان در حبس است. هارون وی را به جان خود قسم داد که راست می گوید. یحیی برمکی فهمید که هارون از قضیه مستحضر است. گفت: نه ای امیرالمؤمنین، چون دیدم دیگر منشاء مخالفتی نمی تواند باشد و ذریه پیغمبر است برای سلامتی خلیفه آزادش نمودم. هارون چیزی نگفت ولی این خلاف وی را در دل نگه داشت. دیگر قضیه مشهور عباسه خواهر هارون و جعفر برمکی بود که به انواع مختلف حکایت آن ذکر شده و مشهور است. دیگر آنکه جاسوسان به هارون گفتند که جعفر در شب منادمتی با مخصوصان خویش که ذکر شهامت و لیاقت ابومسلم را در انتقال خلافت از خانواده ای به خانواده دیگر درمیان داشتند، در حال مستی گفته است: با کشتن یکصد و هفتاد هزار نفر انتقال خلافت اهمیتی ندارد، اگر کسی بتواند به سیاست و مسالمت و بدون خونریزی چنین امری انجام دهد قابل تقدیر خواهد بود. هارون از استماع این گفته از قول جعفر به واهمه افتاده بر برامکه و دوستی آنان با علویان ظنین شد. علت دیگر قدرت و بسط نفوذ برامکه در تمام شؤون مملکتی حتی بر دربار خلافت و بذل و بخشش بی پایان آنها بوده که تمام این ها رئی هم باعث انزجار و واهمه هارون از برامکه شد و کرد آنچه و شد آنچه شد. به هر حال سال یکصد و نود و سه رسید و هارون از رقه به بغداد آمده، برای دفع فتنه رافع بن لیث بن نصر سیّار با حال کسالت عازم خراسان گردید. فضل بن سهل که این وقت جزء خدمتگزاران عبدالله مأمون بود، به وی گفت: پدرت مریض و عازم خراسان است و اگر قضیه ای پیش بیاید از سوء قصد برادرت امین مصون نخواهی بود، بهتر است از پدر خواهش کنی که در خدمتش باشی. مأمون از پدر تقاضای موافقت در سفر خراسان کرد. پدرش تقاضای وی را پذیرفته همراه خود به خراسان برد. مرض هارون در جرجان شدّت کرد، لذا مأمون را قبل از خود روانه مرو نمود و خودش پس از چند روز به خراسان آمد و در سوم جمادی الاولی یکصد و نود و سه پس از چهل و هفت سل عمر و بیست و سه سال و کسری خلافت دنیا را وداع گفت. وی را در خانه حمید بن قحطبه والی قبلی خراسان دفن نمودند. مأمون پس از استحضار از فوت هارون در مرو مردم را در مسجد جمع و خبر فوت هارون را اعلام و مردم را به تجدید بیعت با امین دعوت کرد. محمدامین نیز پس از اطلاع از قضیه، از مردم بغداد بیعت گرفت.
چند وقتی بین برادران محبت و موافقت برقرار بود تا اینکه محمدامین به فکر افتاد که مأمون را از ولایت عهدی خلع و پسرش موسی را ولیعهد نماید و با مقرّبان و مخصوصان خود در این باب مشورت نمود. مشاورین به وی گفتند با بودن مأمون در خراسان در میان یاران خود عزل وی مصلحت نیست، بهتر آنکه وی را به عنوان مشورت در امور به بغداد بطلبی. وقتی آمد به بغداد و از لشکر خود دور افتاد مهم را فیصله دهی. امین به مأمون نامه نوشته و وی را برای استعانت و هم فکری خود به بغداد طلبید. مأمون با فضل بن سهل ذوالریاستین مشورت کرد. وی گفت: مسلماً برادرت نیت خیری در احضار تو ندارد. مأمون گفت: چگونه مخالفت امر وی کنم که ما مال و منال و لشکر و سپاهی آماده نداریم و او مالی بی پایان و سپاهی فراوان در اختیار دارد. فضل یکشب در این بابمهلت خواست و چون در نجوم مهارتی داشت زایچه طالع هر دو برادر را مطالعه کرد و فردا به مأمون گفت: اوضاع انجم و افلاک غلبه تو را بر امین مسلم نشان می دهد، از مقاومت باک مدار و کار را به خدا واگذار. مأمون تصمیم بر توقف گرفت و به امین نوشت که اگر این موقع من از خراسان دوری کنم بیم آن است که فتنه مهم که رفع آن نتوان کرد حادث شود و ضمناً متوقع آنم که امیرالمؤمنین نقص عهد و پیمانی را که امام رشید فیمابین ما مستقر و مستحکم کرده در آینه ضمیر نیاورند و عذر این برادر را بپذیرند. نامه را فرستاد و خود درصدد تجهیز سپاه افتاد. چون این جواب به امین رسید نامه را به ارکان دولت خود ارائه داده و گفت: من محتاج به مصاحبت مأمون هستم و آمدن وی را برای مصلحت خلافت ضروری می دانم و وی از آمدن به بغداد ابا دارد. به نظر شما چه باید کرد؟ هر کس چیزی گفت ولی اکثر وی را به مدارا و مسالمت راهنمائی می کردند، جز علی بن عیسی بن ماهان که وی را به خشونت و شدت توصیه کرد. و بالاخره امین، علی بن عیسی را با شصت هزار سپاه به طرف خراسان فرستاد ولی سفارش کرد که حتی المقدور از مأمون استمالت کرده و با وی به عطوفت رفتار و او را به حسن نیّت و محبت امین مطمئن و امیدوار کرده، روانه بغداد نمابد. ولی مأمون بر وی سبقت گرفته و طاهر بن الحسین ذوالیمینین را با عده ای سپاه ری فرستاد تا طرق و شوارع را تحت نظر بگیرد و جاسوسان در اطراف مرز بگمارد که غافلگیر نشود. علی بن عیسی هم طی طریق کرده، به قرب ری رسید. طاهر از آمدن او مطلع گردیده، با سپاه خود از ری به مقابله بیرون آمده و موضع فلوس را لشگرگاه کرد. دو سپاه به هم رسیدند و به مقابله پرداختند پس از چند پیکار لشکر علی بن عیسی از هم پاشید و علی بن عیسی خود مقتول گردید و بغدادیان فراری و اسلحه و مهمات فراوان آنها نصیب لشکر طاهری گردید. طاهر فتح نامه برای مأمون نوشت که اینک سر علی بن عیسی نزد من و انگشتری وی در انگشت من است. چون خبر انهزام بغدادیان به خراسان رسید، مردم گرد مأمون جمع شده بر وی به خلافت سلام دادند. امین پس از اطلاع از شکست و قتل علی بن عیسی مجدداً عبدالرحمن بن انباری را با سی هزار سپاه به مقابله طاهر فرستاد که در ظاهر شهر همدان به سپاه طاهر رسیدند. بغدادیان به محض رؤیت سپاه خراسان جنگ ناکرده گریخته و در شهر همدان متحصن شدند و طاهر شهر را محاصره کرد و پس از یک ماه عبدالرحمن و همراهانش از طاهر امان طلبیده شهر را تسلیم و خود با سپاهش از شهر خارج و از کنار سپاه طاهر می گذشتند و طاهر متعرض آنها نشده، با سپاه خود به موازی آنها راه می پیمود. کم کم مراوده و اختلاط بین سپاه برقرار شد. چون به اسدآباد رسیدند، عبدالرحمن نامردی و غدر کرده و غفلتاً بر طاهر و سپاهیانش که فارغ البال طی طریق می کردند حمله ور گردید و جنگ شدیدی فیمابین درگرفت. بالاخره باز هم بغدادیان فراری و عبدالرحمن هم کشته شد. چون این اخبار به امین رسید، متوحش شده به عجله سپاهی را به فرماندهی حسن بن علی بن عیسی به حرب طاهر روانه کرد. و مأمون نیز هرثمه بن اعبن را با سی هزار نفر به کم طاهر فرستاد. طاهر همچنان پیش می رفت تا به اهواز و بصره رسید و در هر جا می گذشت عمال و حکام تعیین کرده به عزم تسخیر بغداد به عجله طی طریق میکرد و گاه و بی گاه با سپاهیان اعزامی امین روبه رو می شد و جنگی بینشان در می گرفت که همه به فتح طاهر و خراسانیان خاتمه می یافت، تا اینکه هرثمه بن اعین و زهیر بن مسیب دو نفر از امراء طاهر به ظاهر بغداد رسیدند و امین در بغداد متحصن و بغداد تحت محاصره قرار گرفت و با منجنیق و سنگ انداز و به وی می پیوستند و امین مجبور شد به هرثمه پیغام دهد که از خلافت گذشتم و حاضرم با مأمون به شرط حفظ جان بیعت کنم. هرثمه گفت: کار از این گذشته و طاهر سخت خشمناک است و موافقت او را من نمی توانم جلب کنم، بهتر این است که خود شخصاً نزد من آئی تا پیکی خدمت مأمون فرستاده، تأمین برایت بگیرم. امین ناچار با جمعی از کنیزان و کسان خود در زورقی نشست که نزد هرثمه برود. طاهر بن الحسین از قضیه مستحضر شده جمعی را فرستاد که به محض پیاده شدن امین از کشتی وی را بکشند. و همان شب طاهر سر امین را برای مأمون فرستاد و این قضیه در سال یکصد و نود و هشت روی داد. مدت عمر امین بیست و هشت سال و خلافتش چهار سال و هشت ماه بود.
چون خبر قتل امین به خراسان رسید مردم با مأمون تجدید بیعت به خلافت کردند. وقتی کار خلافت بر او مستقر گردید حکومت عراق و فارس و اهواز و یمن و حجاز را که بر دست طاهر فتح شده بود ازوی منتزع نموده و به حسن بن سهل برادر فضل وزیر خود واگذار کرد و به طاهر نوشت که به رقه رفته بر شامات و جزیره والی باشد. مردم مخصوصاً بنی هاشم و اشراف از عزل طاهر که دلالت بر استیلای کامل فضل بر مأمون می کرد ناراضی شده و چنانکه باید اطاعت حسن بن سهل نمی کردند و فتنه انگیزی شروع شد، چنانکه در سال یکصد و نود و نه ابن طاطبا خروج کرد. پس از وی ابوالسرایا پیدا شد و فتنه بزرگ انگیخت. حسن از هرثمه که قبلاً مقام سپهسالاری داشت و به امر مأمون آن مقام هم به حسن واگذار شده بود، تقاضا نمود که به سمت امارت سپاه برای دفع ابوالسرایا برود. هرثمه اول از رفتن ابا کرد ولی بنا به اصرار و خواهش حسن به حرب ابوالسرایا رفته، وی را بکشت و سر او را برای مأمون فرستاد. سپس خود عازم خراسان شد که عدم کفایت حسن بن سهل و آشفتگی اوضاع را به عرض مأمون برساند. حسن برادر خود فضل را از نیت هرثمه آگاه کرد و فضل چنان سعایتی از هرثمه نزد مأمون کرد که مأمون به محض ورود وی را حبس نمود و در محبس بود تا بمرد یا بکشتندش. همچنین زید بن موسی مشهور به زیدالنار برادر حضرت رضا (ع) سر به شورش برآورده و گرفتار شده، امان یافت و ابراهیم بن موسی در یمن و حسین افطشی علوی در مکه خروج نمودند.
خلاصه مردم اغلب بلاد برآشفتند و آشوب بر همه جا مستولی گردید و فضل بن سهل منشأ تمام این قضایا را در نظر مأمون میل شدید و ولع علویان به خروج جلوه می داد و برای تسکین اغتشاشات و استقرار انتظام در امور بلاد چنین مصلحت بینی می کرد که مأمون یک نفر از علویان را به ولایتعهدی خود تعیین نماید تا هم جوش و خروش علویان تسکین یابد و اضرابات ملکی رفع شود و هم صله رحم به جای آورده و در نزد خدا و رسول (ص) مأجور و مثاب باشد.
عاقبت مأمون رأی وی را پسندیده و پس از تعمق و شور حضرت علی بن موسی الرضا (ع) را برای ولیعهدی انتخاب نمود و در سال دویست خالوی خود أجاءبن ضحاک را به مدینه فرستاد که حضرت رضا را با جمعی از طالبین محترمانه به مرو بیاورد و نیز جمعی از بنی العباس را به مرو طلبید که گویند سی هزار کس از آنان در مرو جمع آمدند. آنگاه حضرت رضا از مدینه حرکت فرموده، طی طریق نمود تا به بغداد رسید. در بغداد طاهر بن الحسین از حضرتش استقبال شایانی کرده و پذیرائی چنانکه باید نمود و شب را خدمت حضرتش رسیده، نامه مأمون را که به وی نوشته و امر کرده بود که با آن حضرت به ولایتعهدی بیعت نماید به نظر مبارکش رساند. حضرتش ابتدا از قبول این امر استنکاف ورزید. طاهر عرض کرد چاره جز اطاعت و اجرای فرمان مأمون نیست. آن حضرت ناچار با کراهت قبول فرموده و دست مبارک بیرون آورد که طاهر بیعت کند. طاهر دست چپ دراز کرد. حضرتش فرمود: چرا دست چپ پیش می آوری؟ عرض کرد: چون دست راستم در بیعت امیرالمؤمنین مأمون است. حضرت از وفاداری و شهامت او مسرور شد و بعداً در ملاقات با مأمون قضیه را حکایت فرمود. مأمون نیز بر طاهر آفرین گفته و گفت من آن دست چپی که ابتدا برای بیعت به دست تو رسیده ((راست)) نام گذاشتم و از آن روز طاهر به ذوالیمینین ملقب شد.
خلاصه حضرت رضا (ع) از بغداد به راه بصره و اهواز طی طریق فرمود تا به نیشابور رسید. مردم نیشابور استقبال بی نظیری از حضرتش کردند. آن حضرت در هودجی روی قاطری سوار و پرده هودج افکنده بود که آفتاب اذیت می کرد. جمعی از مستقبلین به صدای بلند عرض کردند: یابن رسول الله (ص) آرزومندیم که جمال مبارک را زیارت و از زبان مقدست حدیثی از آباء و اجداد طاهرینت بشنویم. حضرتش پرده هودج را پس زد. مردم برای زیارتش گردن کشیده ضجه و غوغا بلند کردند و خود را بر خاک می افکندند. آنگاه حضرت سر از هودج بیرون آورده، فرمود: حَدَّثَنی أبی موسی بن جعفر قالَ حَدَّثَنی أبی جعفربن محمد قالَ حَدَّثَنی أبی محّمدبن علی قالَ حَدَّثَنی أبی علی بن أبی طالب قالَ حَدَّثَنی أخی و ابن عمّی رسول الله قالَ حَدَّثَنی جبرئیل قالَ سَمِعْتُ الرَبَّ العزّه سبحانَه و تعالی یَقولُ: سبحانَه و تعالی یَقولُ: کلمهُ لااله الاّ الله حِصْنی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنی أمِنَ مِنْ عذابی (روایت کرده است بر من پدرم موسی بن جعفر و ... که رسول گفت جبرئیل به من گفته است که از پروردگار سبحان شنیدم که می گوید: کلمه لااله الاّ الله حصار من است و کسی که داخل در این حصار گردد، از عذاب من ایمن می شود). پس حضرتش لمحه ای سکوت فرمود، آنگاه مجدداً فرمود: بِشَرطِها و شروطها و اشاره به سینه مبارک فرموده، گفت: و أنا مِنْ شُروطِها. گویند بیست و چهار هزار قلمدان برای ثبت این حدیث از آستین ها بیرون آمد. خلاصه حضرتش با کمال عزّت و احترام طی طریق فرمود تا به مرو وارد و در منزل مجلّلی که برای حضرت مهیا کرده بودند، نزول اجلال فرمود. چون از رنج سفر بیاسود، شب مأمون با فضل بن سهل به خدمت آن حضرت رفت و مأمون با خلوص و محبت وی را در بر گرفت و خیر مقدم گفت و با یکدیگر به گرمی تمام مشغول مصاحبه شدند. مأمون پس از ذکر مقدّمه ای منویات خود را مبنی بر واگذاری خلافت وگرنه ولایتعهدی به حضرتش عرض کرد. حضرت از قبول خلافت ابا فرموده و ولایتعهدی را به ناچاری قبول کرد،به شرط آنکه از وی تقاضای دخالت در امور ملکی و قضاوت و فتوی و عزل و نصب امرا و عمّال ننمایند.
روز دیگر مردمان در دربار خلافت جمع آمدند و حضرتش را تقاضا نمودند، و مأمون در مجمع عمومی ولایتعهدی آن حضرت را به مردم اعلام نمود و خلایق را امر به بیعت با آن حضرت کرد و امر کرد که لواها و عَلَم های سیاه را که شعار بنی العباس بود به علم های سبز تبدیل کرده و نام حضرتش را بر دینار و دِرهم ضرب نمایند. چون قضایا خاتمه و ولایتعهدی آن حضرت اعلام شد، مأمون عرض کرد: یابن عمّ اکنون حضرتت برای انجام امور و تعهد خدمات، وزیری و دبیری لازم داری هر که راخواهی برای این دو سِمَت انتخاب کن. فرمود: فضل بن سهل برای امور من پسندیده و لایق و علی سعید صاحب دیوان رسالت خلیفه برای نوشتن نامه های من کافی است. مأمون شادمان شده هر دو را تحت امر آن حضرت گذاشت، از این روز فضل را ((ذوالرّیاستین)) و علی سعید را ((ذوالقلمین)) گفتند. به هر حال حضرتش همه روزه طبق مرسوم به محضر مأمون حضور می یافت، تا اینکه روز عیدی رسید و مأمون از حضرت تقاضا کرد که به نیابت وی به مصلّی رفته نماز عید بخواند. حضرت فرمود: مرا از این کار معاف دار. مأمون اصرار ورزید، آن حضرت فرمود: اگر ناچار باید نماز عید را بخوانم همچنان خواهم خواند که جدّم رسول خدا (ص) و جدّ دیگرم علی مرتضی (ع) خوانده است. گفت: به هر نحو میل داری عمل کن. خلایق که از عزیمت آن حضرت به مصلّی مستحضر شدند، درب منزل وی تجمع نموده، حضرتش از منزل بیرون آمد در حالتی که لباس سفید نظیف و کوتاهی بر تن مبارکش بود و عمامه لطیفی بر سر داشت و اِزار را از ساق پای مبارک بالا زده و پای برهنه با هیبت ملکوتی و جلوه الهی رو به مصلّی نهاد، و هر دم به صدای بلند تکبیر می گفت و دعوات می خواند. خلایق را که نظر بر جمال نورانی و هیمنه یزدانی وی افتاد، همه پاها برهنه نموده و صدا به ناله و ضجّه بلند نمودند، و در گفتن تکبیر یکصدا با وی موافقت می نمودند و در هر قَدّاماز صدای تکبیر مردم، شهر به لرزه در می آمد، گوئی در و دیوار با آنها هم صدا می شدند. چنان در شهر شور و ولوله افتاد که مأمون مضطرب و بیمناک گردید که مبادا مردم یک مرتبه فریفته آن حضرت شوند و این نماز به خلع یا قتل او منتهی گردد، لذا با عجله نزد آن حضرت فرستاد که تو را از نماز خواندن معاف داشتم، به منزل خود معاودت کن که دیگری را می فرستم. حضرت کفش خود را خواسته و پوشید و از نیمه راه مصلّی مراجعت فرمود.
خلاصه در سال دویست و دو مأمون متمایل به وصلت با آن حضرت شد و مجلسی بیاراست و یک دختر خود امّ حبیب را به ازدواج آن حضرت و دختر دیگر خود امّ الفضل را به ازدواج فرزند آن بزرگوار حضرت امام محمّد تقی (ع) درآورد.
موضوع ولایتعهدی صوری حضرت رضا باعث ای شد که بیشتر علویان از حجاز روی به خراسان نهادند و از الطاف و مراحم صوری و عنایات باطنی آن حضرت بهره مند می شدند، اما در عراق بنی العباس که از ولایتعهدی آن حضرت خشمناک و ناراحت بودند و خلافت را با این عمل مأمون از آل عباس خارج شده می دیدند سر به آشوب گذاشتند و مأمون را از خلافت خلع و با ابراهیم بن مهدی عباسی عموی مأمون بیعت نموده، بر بغداد استیلا یافتند. وقتی اخبار عراق که به علت ممانعت فضل وزیر از انتشار حقایق امور آنجا، به طور مبهم به سمع مأمون رسید، از فضل سؤال کرد که موضوع عراق چیست. وی به سبب بیم از پشیمانی مأمون از ولایتعهدی حضرت رضا و برگشت امور انجام شده، حقیقت امر را مخفی داشته و گفت: مردم بغداد از حکومت حسن برادرم خوشدل نبوده و ابراهیم را به حکومت عراق نشانده اند و مهم نیست و اگر چیزی بیش از این به سمع امیرالمؤمنین رسیده دروغ است. و به مطلعین هم مجالی نمی داد که بتوانند حقایق را به مأمون بگویند. تا روزی مأمون را با حضرت رضا خلوتی دست داد و آن حضرت قضایا را کماهی برای وی بیان فرمود. مأمون گفت: فضل غیر این می گفت. فضل کتمان حقیقت می کند. مأمون از اطرافیان و مطلعین تحقیق کرد و دروغ گوئی و دوروئی فضل بر وی ثابت شده تصمیم بر قل فضل گرفت (که بنی العباس همه غدّار بودند) ولی تظاهری نکرده مرو را به قصد بغداد ترک کرد و حضرت رضا (ع) و فضل را نیز همراه برد،و چون به سرخس رسیدند فضل به حمام رفت که فصد کند چون شنیده بود از منجمی که خون وی را در چنین سالی در بین آب و آتش خواهند ریخت، خواست با فصد در حمام قضا را بگرداند،ولی قضا کار خود را کرد، مأمون چند نفر را محرمانه سپرد که به حمام ریخته فضل را کشتند، آنگاه داد و فریاد برآورد که واأسفا علی الفضل، و قاتلین را هم برای رفع تهمت از خد بکشت. سپس طی طریق نموده به خراسان وارد گردید، چون مشهودش شد که مخالفت بنی العباس و عراقیان با او به علت ولایتعهدی حضرت رضاست، درصدد شهادت آن حضرت نیز برآمد، تا اینکه در ماه صفر دویست و سه روزی حضرتش را نزد خود طلبید. از اباصلت روایت شده که گفت: وقتی قاصد مأمون به طلب حضرتش آمد حال حضرت منقلب شد و به من فرمود همراه من بیا، چون از مجلس مدمون بیرون آمدم اگر دیدی عبا بر سرانداخته دارم با من هیچ سخن نگو. خلاصه حضرتش بر مأمون وارد شد. وی پس از اظهار ملاطفت گفت تا طبقی انگور یا ظرفی دانة انارِ مسموم آوردند و به آن حضرت عرض کرد از این میوه میل فرمائید. فرمود: اگر می توانی مرا از خوردن آن معاف دار. ولی به اصرار و اجبار حضرتش را وادار کرد چند حبه انگور یا چند دانه انار مسموم میل فرمود. حضرت بلافاصله حرکت نمود، مأمون گفت: کجا می روی به این عجله؟ فرمود: همانجا که مرا فرستادی. حضرتش با حالی منقلب وارد منزل شد، و آثار سمّ در وجود مقدسش ظاهر گردید، و بنا بر اصحّ اخبار در روز بیست و پنج یا آخر ماه صفر دویست و سه رحلت فرمود. این هنگام حضرت امام محمد تقی جواد الائمه صورتاً در مدینه بود ولی طبق اخبار صحیحه هنگام وفات پدر بزرگوارش به نیروی ملکوتی به بالینش حاضر گردید که أباصلت حضرتش را زیارت کرد. سن مبارک حضرت رضا هنگام رحلت برحسب اختلاف در تاریخ ولد آن حضرت بین پنجاه و پنج، و مدت امامت آن حضرت بیست سال بوده است.
ازواج و اولاد آن حضرت: زوجة حرّه آن حضرت منحصر بود به امّ حبیب دختر مأمون که گویا غیر مدخوله بوده، بقیه همخوابگان آن حضرت امّ ولد بوده اند که افضل همه والدة ماجدة حضرت امام محمدتقی (ع) بوده به نام خیزران یا سمانه علی اختلاف الروایات. اولاد هم گرچه بعضی از تاریخ نویسان برای آن حضرت پنج نفر پسر به نام های محمد و قانع و حسن و جعفر و حسین ذکر نموده اند، ولی اکثر مورخین اولاد آن حضرت را منحصر به حضرت امام محمدتقی می دانند و می گویند اگر هم اولاد دیگری داشته قبلاً وفات کرده اند و هنگام شهادت جز امام تقی اولادی نداشته است.
معجزات و کرامات آن حضرت به قدری زیاد است که ذکر آنها از حوصله گنجایش این اوراق خارج و تمام آن به شرح و بسط در کتب سیر ضبط است من جمله قضیه هنگام حرکت از مدینه که با اینکه با عزت و جلال حرکت می فرمود امر کرد به خانواده خود که بر وی گریه و ناله کنند که أمَرَ بِاَهلِه و عَیاله بالنّیاحَه عَلَیه قَبلَ وُصولِ الموتِ الیه، و تصریح به اینکه من از این سفر برنمی گردم. دیگر اظهار صریح به اینکه امر ولایتعهدی وی خاتمة خیر ندارد. دیگر اشارة به شهادت خود به أباصلت موقع رفتن به محضر مأمون و غیرذلک، و امّا فرمایشات حکمت آیاتش به قدری زیاد است که ذکر آن کتب متعدد لازم دارد.
چند نفر معاریف اصحاب آن حضرت: 1- در بحار میگوید: و کانَ بابُه محمّدبن راشد؛ 2- محمدبن عیسی بن عبدالله بن سعد؛ 3- شیخ معروف کرخی دربان خاصّة آن حضرت؛ 4- ابراهیم بن ابی محمد الخراسانی؛ 5- ابراهیم بن صالح الانماطی؛ 6- اسماعیل بن مهران؛ 7- اضرم بن مطر؛ 8- حسن بن علی بن یقطین؛ 9- ریّان بن صلت هروی؛ 10- حسین بن ابراهیم بن موسی؛ 11- حمزه بن بزیع؛ 12- حسن بن علی بن فضال؛ 13- جمادبن عیسی ابومحمد الجهنی.
خلفاء و امراء معاصرین آن حضرت: 1- هارون الرشید؛ 2- مأمون الرشید؛ 3- فضل بن سهل ذوالرّیاستین؛ 4- حسن بن سهل؛ 5- طاهر بن الحسین ذوالیمینین؛ 6- هرثمه بن اعین.

Thursday, February 1, 2007

حضرت امام موسی کاظم ع

کلیمُ اِیمَن الامِامَه و شجرهُ طُور الکِرامَه، صاحبُ الرَّقِ المَنْشُور بِاَمرالدّین قائم، الامام موسی بن جعفر الکاظم. نام مبارکش موسی و کنیت شریفش ابوالحسن، معروف در کتب اخبار و احادیث به «ابی الحسن الاول» (در تواریخ اصطلاحاً حضرت امیرالمؤمنین علی را ابوالحسن مطلق و حضرت کاظم را ابوالحسن اول و حضرت رضا را ابوالحسن الثانی و حضرت علی النقی را ابوالحسن الثالث گویند) و اشهر القاب همایونش الکاظم، تولد ذات خجسته صفاتش در هفت صفر سال یکصد و بیست و هشت در ابواء واقع بین مکه و مدینه بوده و هنگام شهادت پدر بزرگوارش بیست سال داشته است. مادر والاگهرش امّ ولدی بوده به نام حمیده بربریه یا اندلسیه. پدر بزرگوارش حضرت صادق (ع) به علت وضع زما که اقتضای تعیین وصی و جانشین حقیقی و امام وقت به طور علنی و آشکار نداشت، مخفیانه به بعضی از خواص اصحا خود از جمله فضل بن عمر و عبدالرحمن بن ابی حجاج و چند نفر دیگر که مورد اطمینان بودند، و همچنین به دو فرزند دیگر خود علی بن جعفر و اسحق بن جعفر، حضزت موسی الکاظم را به سمت جانشینی خویش و امامت انام معرفی فرمود. ولی چنانچه در حالات آن حضرت گذشت در وصیت ظاهری و علنی خود پنج نفر را به عنوان وصی خود نام برد که یکی از آنها منصور خلیفه بود و حکمت این امر موقعی ظاهر شد که نامة منصور پس از شهادت حضرت صادق (ع) به والی مدینه رسید که تحقق کند اگر حضرت جعفربن محمد کسی را بعد از خود وصی قرار داده آن شخص را احضار کرده گردنش را بزند که به واسطه این وصیت ظاهری جان حضرت کاظم محفوظ ماند. خلاصه حضرت کاظم (ع) در سال یکصد و چهل و هشت که پدر بزرگوارش شهید شد بر مسند امامت جای کرد و به هدایت عباد مشغول گردید، تا سال یکصد و پنجاه و هشت رسید و منصور عازم حجّ از بغداد بیرون آمده و در بثرمیمون مریض شده، جان به قابض ارواح سپرد. عمر وی پنجاه و سه سال و مدت خلافتش بیست و دو سال بود. پس از وی پسرش محمد بن منصور ملقب به مهدی به خلافت نشست و در سال یکصد و شصت برای پسرش موسی ملقب به هادی از مردم بیعت گرفت. در سال یکصد و شصت و دو حکم بن هشام معروف به المقنع خروج کرده، ادعای الوهیّت نموده و به وسیلة شعبده تا مدت دو ماه هر شب قرص مدور و درخشنده ای شبیه قمر از چاهی بیرون می آورد که تا مسافتی بعید را روشن می نمود. و مهدی خلیفه لشگریفرستاد که وی را مغلوب نمود و المقنع وقتی شکست و گرفتاری خود را معاینه دید، اقربای خود را با سمّ بکشت و خود را در خُمی تیزآب انداخت که گداخته شد. مهدی در سنة یکصد و شصت و شش برای پسر دومش هارون به خلافت پس از هادی از مردم بیعت گرفت و در سال یکصد و شصت و نه به دیار آخرت شتافت و پسرش موسی ملقب به هادی بر جای وی نشست. و در این سال جناب حسین بن علی بن عابدین از احفاد حضرت امام حسن مجتبی (ع) مشهور به صاحب الفخ در مدینه با 26 نفر از علویین خروج نمود و داروغه مدینه را بکشت و شهر مدینه را متصرف شد. در این بین عده ای از بنی العباس که به قصد حج به مدینه آمده بودند با آن جناب مقاتلت آغاز کردند و آن جناب را با اکثر همراهان که بیشتر لویین شهید نمودند، و فقط یحیی بن عبدالله المحض از آن معرکه به سلامت جست و به دیار دیلم گریخت و سپس در زمان هارون خروج کر. خلاصه هادی در مدت خلافت کوشش ها کرد که از برادرش هارون استعفا گرفته پسرش جعفر را به ولیعهدی تعیین نماید ولی هارون به مال و منال فریفته نشد و از وعده و وعید هراسی ننمود و به هیچ روی حاضر به استعفا نگردید، حتی کار به آنجا رسید که هادی قصد قتل وی کرد اما اجل این قصد به وی نداد. گویند مادرش وقتی متوجه عزم هادیبه قتل هارون شد شب به اتفاق کنیزان خویش متکائی بر دهان هادی گذاشته خفه اش نمود. علی ایّ حال هادی پس از یکسال و سه ماه خلافت در سال یکصد و هفتاد راه دیار آخرت و فردای روز مرگ وی مردم به سعی یحیی بن خالد برمکی با هارون تجدید بیعت نموده و وی را بر مسند خلافت جای دادند و به «الرشید» ملقب ساختند، و در سال یکصدو هفتاد و شش یحیی بن عبدالله المحض که از معرکه فخ گریخته بود، در دیلم خروج نمود. هارون الرشید به فضل بن یحیی برمکی عامل خراسان نوشت که یحیی را تأمین داده روانه بغداد نماید. فضل، یحیی را تأمین داده با خود به بغداد آورد هارون مدتی با یحیی به محبت و مدارا رفتار نمود سپس به سعایت عبدالله بن صعب بن زبیر، یحیی را حبس نمود و دو شب متوالی آن جناب را با عصا آنقدر زد که وی مریض شده در محبس وفات یافت.
هارون در سال یکصد و هشتاد و دو برای خلافت فرزند دومی خود عبدالله مأمون بعد از محمد امین فرزند اکبرش از مردم بیعت گرفت. حضرت موسی بن جعفر (ع) با اینکه دخالت در هیچگونه امری نمی فرمود و به کاری جز هدایت انام اقدام نمی نمود، مع ذلک معاندین وی از سعایت از او نزد هارون کوتاهی نداشتند، چنانکه به توطئه بعضی از دشمنان و هم خباثت ذاتی، علی بن اسماعیل بن جعفر الصادق برای سعایت از آن حضرت قصد سفر به بغداد کرد. حضرت کاظم وقتی قصد مسافرت وی را شنید، احضارش فرمود و گفت: برادرزاده قصد کجا داری؟ عرض کرد به بغداد می روم. فرمود: چه منظوری از مسافرت بغداد داری؟ عرض کرد: قروض زیادی دارم و زندگانیم به سختی می گذرد. فرمود: من قروض تو را می دهم و در امر معشیت کمک می کنم. و مقداری پند و اندرزش داد و از سفر بغداد نهیش فرمود. بالاخره صحبت ها و فرمایشات حضرت اثری نکرد و وی گفت ناچارم به بغداد بروم. فرمود: اگر می روی متوجه باش و خدا را در نظر بگیر که دخیل خون من و باعث قتل من و یتیم شدن اطفالم نگردی. آنگاه مقداری پول به وی مرحمت فرمود. مع ذلک وی وقتی به بغداد رفت، در حق حضرت کاظم (ع) نزد هارون طوری سعایت کرد که هارون در همان سال به عنوان حجّ به طرف مدینه رفت و در مدینه اول شب به مسجد حضرت رسول رفته و قابل قبر مطهر به خیال خود معذرت خواهی کرد که ناچارم پسرت موسی کاظم را دستگیر کنم. و همان شب حضرتش را گرفته مغلولاً به بصره نزد عیسی بن حعفر المنصور والی آنجا فرستاد که محبوسش کردند.
آن حضرت یک سال در بصره در حبس عیسی بود. آنگاه هارون به عیسی نوشت که حضرتش را شهید نماید وی قبول این امر نکرده جواب نوشت که در تمام مدت حبس موسی بن جعفر من مواظبش بوده ام و از او جز عبادت پروردگار امری مشاهده نکرده ام، بنابراین من چنین صلاح می دانم که وی را مرخص و آزاد کنید وگرنه کسی را بفرستید که من او راتسلیم فرستاده کنم. هارون مأموری فرستاد که حضرتش را از عیسی گرفته به بغداد آورد و تسلیم فضل بن ربیع نمودند و مدتی در محبس فضل بن ربیع بود و هارون پس از چندی به فضل هم دستور داد که حضرتش را شهید نماید. فضل هم امتناع نمود، آنگاه حضرتش را تسلیم فضل بن یحیی برمکی نموده، دستور سخت گیری و خشونت رفتار نسبت به حضرتش داد، ولی فضل بن یحیی برمکی حتی المقدور مخفیانه وسایل آسایش حضرتش را فراهم می داشت. جاسوسان به هارون که این وقت در رقه بود از رفتار ملایمت آمیز فضل نسبت به حضرت موسی بن جعفر خبر دادند. هارون مسرور خادم را فرستاد که فضل را به جرم ملایمت رفتار با حضرت موسی صد تازیانه زد و حضرتش را از وی گرفته، تسلیم سندی بن شاهک نمود. سندی ملعون حضرتش را در زندانی تنگ و تاریک محبوس کرد. بالاخره هارون به سندی امر کرد حضرتش را (بنا به اختلاف روایات) به وسیلة غذای مسموم یا خرمای مسموم شهید نمود. حضرتشپس از مسموم شدن سه روز در نهایت درد و الم از اثر سمّ گذراند و روز سوم که بیست و پنج سال یکصد و هشتاد و سه بود طایر روحش به روضة رضوان پرید و به آباء و اجداد طاهرینش ملحق گردد. چون خبر رحلتش را هب هارون دادند امر کرد جنازة مبارکش را از زندان خارج و در منظر عام گذاشتند و صورت مبارکش را باز نموده و به مردم گفتند: بیائید مشاهده کنید که موسی بن جعفر به اجل خود از دنیا رفته و کسی به وی آزاری نرسانده، و مردم را گواه بر مرگ طبیعی آن حضرت می گرفتند ولی بینندگان از قیافه و ظاهر جسد می فهمیدند که حضرت را مسموم کرده اند، اما کسی جرئت اظهار نداشت. آنگاه جنازة مطهرش را به جسر بغداد آورده گذاشتند تا جمعی از شیعیان جمع شده بدن مبارکش را با تجلیل و احترام زیاد و تشییع مفصل و مجلل دفن نمودند. در مدت حبس حضرت موسی بن جعفر (ع) اختلاف زیاد است از 4 سال تا 7 و 8 سال هم گفته و نوشته اند، حضرت موسی قبل از گرفتاری، حضرت علی الرضا فرزند ارجمندش را به عنوان جانشین خویش و امامت انام به خواص اصحاب خود معرفی فرموده آنان را به اطاعت از وی توصیه فرمود. سن مبارک حضرت موسی هنگام شهادت 55 سال و 4 ماه و اندی و مدت امامت آن حضرت سی و چهار سال و چند ماه بوده است.
ازواج و اولاد آن حضرت: حضرتش زوجه حرهّ نداشته است و مادران اولاد امجادش همه امّ ولد و کنیز بوده اند. اولاد را 37 نفر نوشته اند که 18 پسر به این شرحند: 1- حضرت علی بن موسی الرضا؛ 2- ابراهیم؛ 3- عباس؛ 4- قاسم؛ 5- اسمعیل؛ 6- جعفر؛ 7- هارون؛ 8- حسن؛ 9- احمد؛ 10- محمد؛ 11- حمزه؛ 12- عبدالله؛ 13- اسحق؛ 14- عبیدالله؛ 15- زید؛ 16- محسن؛ 17- فضل؛ 18- سلیمان. و دختران آن حضرت 19 نفر بوده اند: 1- فاطمه کبری؛ 2- فاطمه صغری؛ 3- رقیه؛ 4- حکیمه؛ 5- ام ابیها؛ 6- رقیه صغری؛ 7- کلثوم؛ 8- ام جعفر؛ 9- زینب؛ 10- خدیجه؛ 11- علیّه؛ 12- آمنه؛ 13- حسینیه؛ 14- بهیه؛ 15- عایشه؛ 16- امّ سلمه؛ 17- میمونه؛ 18 ام کلثوم؛ 19- رقیه.
عده ای از معاریف اصحاب آن حضرت: 1- محمد بن الفضل بن عمر الجعفی که زبق روایت بحار باب آن حضرتت بوده است 2- علی بن یقطین؛ 3- علی بن مؤیدالسائی؛ 4- محمد بن سنان کوفی؛ 5- محمدبن عمیر لازدی؛ 6- صفوان بن مهران جمال اسدی؛ 7- زراره بن اعین؛ 8- عبدالله بن مغیره؛ 9- محمد بن علی بن نعمان الاحوال، 10- ابان بن عثمان؛ 11- سید الحمیری که شاعر آن حضرت هم بوده است.
خلفاء معاصر آن حضرت: 1- ابوجعفر عبدالله منصور؛ 2- مهدی بن منصور؛ 3- هادی بن مهدی؛ 4- هارون الرشید.