حضرت رضا علیه السلام
حضرتش در سال یکصد و هشتاد و سه پس از شهادت پدر بزرگوارش بر سریر امامت و مسند خلافت حقیقی حضرت خیرالانام تکیه زد. این هنگام سن مبارکش بنابر اختلاف روایات در سال تولد وی بیش از سی سال و کمتر از چهل سال بوده است. حضرتش طبق دستور پدر بزرگوارش چهار سال اول امامت را در خانه نشسته و در به روی خلایق بسته بود و پس از انقضاء مدت، باب مخاطب و مصاحب را بر روی مردم گشود و به شیعیان اجازة مراوده مرحمت فرمود و به هدایت خلایق و اظهار کرامات و خوارق عادات پرداخت. بعضی از اصحاب به حضورش عرض کردند که با بروز و ظهور این جلوات الیه از طاغیه وقت هارون بر جان تو بیمناکیم. فرمود: خاطر جمع دارید که وی رابر من دست رس نیست. تا سال یکصد و هشتاد و شش رسید و هارون الرشید خلیفه وقت با دو پسر خود محمدامین و عبدالله مأمون به مکّه رفت و در مکّه و مدینه سه نوبت به مردم جوائز و عطایا بخشید. نوبتی به نام خود و دو نوبت به نام پسرانش و مجدداً برای ولایتعهدی محمدامین و پس از وی عبدالله مأمون از مردم بیعت گرفت. آنگاه بلاد و امصار اسلامی را که در تحت تصرفش بود بین آن دو قسمت نمود. از بغداد تا حجاز و مصر را به محمدامین، و خراسان و توابع آن را از کرمانشاه تا کابل و زابل به عبدالله مأمون واگذارکرد. و در این باب برای هر یک فرمانی نوشت و به گواهی علما و فضلا و معاریف بنی هاشم رساند و به فرزندانش توصیه نمود که با هم متحد بوده و از مخالفت با هم و دست اندازی در قسمت یکدیگر بپرهیزند و هر یک از آنان قبل از برادرش از دنیا رفت قسمت وی متعلق به برادر باقی مانده، باشد. آنگاه از مکّه مراجعت نمود و در سال یکصد و هشتاد و نه برامکه را که رکن رکین مملکت و دارای منصب وزارت و گرداننده دستگاه خلافت و مخصوصین و مصاحبین دائمی وی بودند، به طور ناگهانی فرو گرفت و جعفربن یحیی برمکی را بکشت و جثه اش را با نفت و بوریا بسوخت و یحیی را که در مخاطبات خود پدر خطاب می کرد با پسر دیگرش فضل بن یحیی محبوس نمود و آنقدر در حبس نگاه داشت که یحیی در سال یکصد و نود و فضل در سال یکصد و نود و دو در محبس بمردند. و از اعاظم منسوبین برامکه هر که را یافت بکشت و اموالشان را غارت و خانه هایشان را خراب نمود.
برای غضب هارون بر برامکه علل چندی ذکر کرده اند که شاید همة آنها روی هم رفته باعث مغضوبیت آنان و از بین بردن شان شده باشد. من جمله: یکی موضوع یحیی بن عبدالله علوی است که پس از خروج یحیی در دیلم هارون وی را به وسیله فضل بن یحیی برمکی تأمین داد و یحیی با فضل به بغداد آمد و پس از چندی هارون وی را گرفته و تسلیم یحیی برمکی نمود که در منزل خود محبوسش نموده و بر وی سخت بگیرد. یحیی محرمانه با محبوس به ملاطفت رفتار می کرد و شبها او را به سفره خود حاضر می نمود. شبی یحیی علوی از پاس هارون اظهار بیم و نگرانی کرد و عجز و لابه نمود که یحیی برمکی فرارش دهد. یحیی برمکی از حالت او متأثر شده محرمانه با غلامی از خود فرارش داد. جاسوسان این خبر را به هارون رساندند. هارون روز بعد از یحیی برمکی حال یحیی محبوس را پرسید. یحیی برمکی گفت: همچنان در حبس است. هارون وی را به جان خود قسم داد که راست می گوید. یحیی برمکی فهمید که هارون از قضیه مستحضر است. گفت: نه ای امیرالمؤمنین، چون دیدم دیگر منشاء مخالفتی نمی تواند باشد و ذریه پیغمبر است برای سلامتی خلیفه آزادش نمودم. هارون چیزی نگفت ولی این خلاف وی را در دل نگه داشت. دیگر قضیه مشهور عباسه خواهر هارون و جعفر برمکی بود که به انواع مختلف حکایت آن ذکر شده و مشهور است. دیگر آنکه جاسوسان به هارون گفتند که جعفر در شب منادمتی با مخصوصان خویش که ذکر شهامت و لیاقت ابومسلم را در انتقال خلافت از خانواده ای به خانواده دیگر درمیان داشتند، در حال مستی گفته است: با کشتن یکصد و هفتاد هزار نفر انتقال خلافت اهمیتی ندارد، اگر کسی بتواند به سیاست و مسالمت و بدون خونریزی چنین امری انجام دهد قابل تقدیر خواهد بود. هارون از استماع این گفته از قول جعفر به واهمه افتاده بر برامکه و دوستی آنان با علویان ظنین شد. علت دیگر قدرت و بسط نفوذ برامکه در تمام شؤون مملکتی حتی بر دربار خلافت و بذل و بخشش بی پایان آنها بوده که تمام این ها رئی هم باعث انزجار و واهمه هارون از برامکه شد و کرد آنچه و شد آنچه شد. به هر حال سال یکصد و نود و سه رسید و هارون از رقه به بغداد آمده، برای دفع فتنه رافع بن لیث بن نصر سیّار با حال کسالت عازم خراسان گردید. فضل بن سهل که این وقت جزء خدمتگزاران عبدالله مأمون بود، به وی گفت: پدرت مریض و عازم خراسان است و اگر قضیه ای پیش بیاید از سوء قصد برادرت امین مصون نخواهی بود، بهتر است از پدر خواهش کنی که در خدمتش باشی. مأمون از پدر تقاضای موافقت در سفر خراسان کرد. پدرش تقاضای وی را پذیرفته همراه خود به خراسان برد. مرض هارون در جرجان شدّت کرد، لذا مأمون را قبل از خود روانه مرو نمود و خودش پس از چند روز به خراسان آمد و در سوم جمادی الاولی یکصد و نود و سه پس از چهل و هفت سل عمر و بیست و سه سال و کسری خلافت دنیا را وداع گفت. وی را در خانه حمید بن قحطبه والی قبلی خراسان دفن نمودند. مأمون پس از استحضار از فوت هارون در مرو مردم را در مسجد جمع و خبر فوت هارون را اعلام و مردم را به تجدید بیعت با امین دعوت کرد. محمدامین نیز پس از اطلاع از قضیه، از مردم بغداد بیعت گرفت.
چند وقتی بین برادران محبت و موافقت برقرار بود تا اینکه محمدامین به فکر افتاد که مأمون را از ولایت عهدی خلع و پسرش موسی را ولیعهد نماید و با مقرّبان و مخصوصان خود در این باب مشورت نمود. مشاورین به وی گفتند با بودن مأمون در خراسان در میان یاران خود عزل وی مصلحت نیست، بهتر آنکه وی را به عنوان مشورت در امور به بغداد بطلبی. وقتی آمد به بغداد و از لشکر خود دور افتاد مهم را فیصله دهی. امین به مأمون نامه نوشته و وی را برای استعانت و هم فکری خود به بغداد طلبید. مأمون با فضل بن سهل ذوالریاستین مشورت کرد. وی گفت: مسلماً برادرت نیت خیری در احضار تو ندارد. مأمون گفت: چگونه مخالفت امر وی کنم که ما مال و منال و لشکر و سپاهی آماده نداریم و او مالی بی پایان و سپاهی فراوان در اختیار دارد. فضل یکشب در این بابمهلت خواست و چون در نجوم مهارتی داشت زایچه طالع هر دو برادر را مطالعه کرد و فردا به مأمون گفت: اوضاع انجم و افلاک غلبه تو را بر امین مسلم نشان می دهد، از مقاومت باک مدار و کار را به خدا واگذار. مأمون تصمیم بر توقف گرفت و به امین نوشت که اگر این موقع من از خراسان دوری کنم بیم آن است که فتنه مهم که رفع آن نتوان کرد حادث شود و ضمناً متوقع آنم که امیرالمؤمنین نقص عهد و پیمانی را که امام رشید فیمابین ما مستقر و مستحکم کرده در آینه ضمیر نیاورند و عذر این برادر را بپذیرند. نامه را فرستاد و خود درصدد تجهیز سپاه افتاد. چون این جواب به امین رسید نامه را به ارکان دولت خود ارائه داده و گفت: من محتاج به مصاحبت مأمون هستم و آمدن وی را برای مصلحت خلافت ضروری می دانم و وی از آمدن به بغداد ابا دارد. به نظر شما چه باید کرد؟ هر کس چیزی گفت ولی اکثر وی را به مدارا و مسالمت راهنمائی می کردند، جز علی بن عیسی بن ماهان که وی را به خشونت و شدت توصیه کرد. و بالاخره امین، علی بن عیسی را با شصت هزار سپاه به طرف خراسان فرستاد ولی سفارش کرد که حتی المقدور از مأمون استمالت کرده و با وی به عطوفت رفتار و او را به حسن نیّت و محبت امین مطمئن و امیدوار کرده، روانه بغداد نمابد. ولی مأمون بر وی سبقت گرفته و طاهر بن الحسین ذوالیمینین را با عده ای سپاه ری فرستاد تا طرق و شوارع را تحت نظر بگیرد و جاسوسان در اطراف مرز بگمارد که غافلگیر نشود. علی بن عیسی هم طی طریق کرده، به قرب ری رسید. طاهر از آمدن او مطلع گردیده، با سپاه خود از ری به مقابله بیرون آمده و موضع فلوس را لشگرگاه کرد. دو سپاه به هم رسیدند و به مقابله پرداختند پس از چند پیکار لشکر علی بن عیسی از هم پاشید و علی بن عیسی خود مقتول گردید و بغدادیان فراری و اسلحه و مهمات فراوان آنها نصیب لشکر طاهری گردید. طاهر فتح نامه برای مأمون نوشت که اینک سر علی بن عیسی نزد من و انگشتری وی در انگشت من است. چون خبر انهزام بغدادیان به خراسان رسید، مردم گرد مأمون جمع شده بر وی به خلافت سلام دادند. امین پس از اطلاع از شکست و قتل علی بن عیسی مجدداً عبدالرحمن بن انباری را با سی هزار سپاه به مقابله طاهر فرستاد که در ظاهر شهر همدان به سپاه طاهر رسیدند. بغدادیان به محض رؤیت سپاه خراسان جنگ ناکرده گریخته و در شهر همدان متحصن شدند و طاهر شهر را محاصره کرد و پس از یک ماه عبدالرحمن و همراهانش از طاهر امان طلبیده شهر را تسلیم و خود با سپاهش از شهر خارج و از کنار سپاه طاهر می گذشتند و طاهر متعرض آنها نشده، با سپاه خود به موازی آنها راه می پیمود. کم کم مراوده و اختلاط بین سپاه برقرار شد. چون به اسدآباد رسیدند، عبدالرحمن نامردی و غدر کرده و غفلتاً بر طاهر و سپاهیانش که فارغ البال طی طریق می کردند حمله ور گردید و جنگ شدیدی فیمابین درگرفت. بالاخره باز هم بغدادیان فراری و عبدالرحمن هم کشته شد. چون این اخبار به امین رسید، متوحش شده به عجله سپاهی را به فرماندهی حسن بن علی بن عیسی به حرب طاهر روانه کرد. و مأمون نیز هرثمه بن اعبن را با سی هزار نفر به کم طاهر فرستاد. طاهر همچنان پیش می رفت تا به اهواز و بصره رسید و در هر جا می گذشت عمال و حکام تعیین کرده به عزم تسخیر بغداد به عجله طی طریق میکرد و گاه و بی گاه با سپاهیان اعزامی امین روبه رو می شد و جنگی بینشان در می گرفت که همه به فتح طاهر و خراسانیان خاتمه می یافت، تا اینکه هرثمه بن اعین و زهیر بن مسیب دو نفر از امراء طاهر به ظاهر بغداد رسیدند و امین در بغداد متحصن و بغداد تحت محاصره قرار گرفت و با منجنیق و سنگ انداز و به وی می پیوستند و امین مجبور شد به هرثمه پیغام دهد که از خلافت گذشتم و حاضرم با مأمون به شرط حفظ جان بیعت کنم. هرثمه گفت: کار از این گذشته و طاهر سخت خشمناک است و موافقت او را من نمی توانم جلب کنم، بهتر این است که خود شخصاً نزد من آئی تا پیکی خدمت مأمون فرستاده، تأمین برایت بگیرم. امین ناچار با جمعی از کنیزان و کسان خود در زورقی نشست که نزد هرثمه برود. طاهر بن الحسین از قضیه مستحضر شده جمعی را فرستاد که به محض پیاده شدن امین از کشتی وی را بکشند. و همان شب طاهر سر امین را برای مأمون فرستاد و این قضیه در سال یکصد و نود و هشت روی داد. مدت عمر امین بیست و هشت سال و خلافتش چهار سال و هشت ماه بود.
چون خبر قتل امین به خراسان رسید مردم با مأمون تجدید بیعت به خلافت کردند. وقتی کار خلافت بر او مستقر گردید حکومت عراق و فارس و اهواز و یمن و حجاز را که بر دست طاهر فتح شده بود ازوی منتزع نموده و به حسن بن سهل برادر فضل وزیر خود واگذار کرد و به طاهر نوشت که به رقه رفته بر شامات و جزیره والی باشد. مردم مخصوصاً بنی هاشم و اشراف از عزل طاهر که دلالت بر استیلای کامل فضل بر مأمون می کرد ناراضی شده و چنانکه باید اطاعت حسن بن سهل نمی کردند و فتنه انگیزی شروع شد، چنانکه در سال یکصد و نود و نه ابن طاطبا خروج کرد. پس از وی ابوالسرایا پیدا شد و فتنه بزرگ انگیخت. حسن از هرثمه که قبلاً مقام سپهسالاری داشت و به امر مأمون آن مقام هم به حسن واگذار شده بود، تقاضا نمود که به سمت امارت سپاه برای دفع ابوالسرایا برود. هرثمه اول از رفتن ابا کرد ولی بنا به اصرار و خواهش حسن به حرب ابوالسرایا رفته، وی را بکشت و سر او را برای مأمون فرستاد. سپس خود عازم خراسان شد که عدم کفایت حسن بن سهل و آشفتگی اوضاع را به عرض مأمون برساند. حسن برادر خود فضل را از نیت هرثمه آگاه کرد و فضل چنان سعایتی از هرثمه نزد مأمون کرد که مأمون به محض ورود وی را حبس نمود و در محبس بود تا بمرد یا بکشتندش. همچنین زید بن موسی مشهور به زیدالنار برادر حضرت رضا (ع) سر به شورش برآورده و گرفتار شده، امان یافت و ابراهیم بن موسی در یمن و حسین افطشی علوی در مکه خروج نمودند.
خلاصه مردم اغلب بلاد برآشفتند و آشوب بر همه جا مستولی گردید و فضل بن سهل منشأ تمام این قضایا را در نظر مأمون میل شدید و ولع علویان به خروج جلوه می داد و برای تسکین اغتشاشات و استقرار انتظام در امور بلاد چنین مصلحت بینی می کرد که مأمون یک نفر از علویان را به ولایتعهدی خود تعیین نماید تا هم جوش و خروش علویان تسکین یابد و اضرابات ملکی رفع شود و هم صله رحم به جای آورده و در نزد خدا و رسول (ص) مأجور و مثاب باشد.
عاقبت مأمون رأی وی را پسندیده و پس از تعمق و شور حضرت علی بن موسی الرضا (ع) را برای ولیعهدی انتخاب نمود و در سال دویست خالوی خود أجاءبن ضحاک را به مدینه فرستاد که حضرت رضا را با جمعی از طالبین محترمانه به مرو بیاورد و نیز جمعی از بنی العباس را به مرو طلبید که گویند سی هزار کس از آنان در مرو جمع آمدند. آنگاه حضرت رضا از مدینه حرکت فرموده، طی طریق نمود تا به بغداد رسید. در بغداد طاهر بن الحسین از حضرتش استقبال شایانی کرده و پذیرائی چنانکه باید نمود و شب را خدمت حضرتش رسیده، نامه مأمون را که به وی نوشته و امر کرده بود که با آن حضرت به ولایتعهدی بیعت نماید به نظر مبارکش رساند. حضرتش ابتدا از قبول این امر استنکاف ورزید. طاهر عرض کرد چاره جز اطاعت و اجرای فرمان مأمون نیست. آن حضرت ناچار با کراهت قبول فرموده و دست مبارک بیرون آورد که طاهر بیعت کند. طاهر دست چپ دراز کرد. حضرتش فرمود: چرا دست چپ پیش می آوری؟ عرض کرد: چون دست راستم در بیعت امیرالمؤمنین مأمون است. حضرت از وفاداری و شهامت او مسرور شد و بعداً در ملاقات با مأمون قضیه را حکایت فرمود. مأمون نیز بر طاهر آفرین گفته و گفت من آن دست چپی که ابتدا برای بیعت به دست تو رسیده ((راست)) نام گذاشتم و از آن روز طاهر به ذوالیمینین ملقب شد.
خلاصه حضرت رضا (ع) از بغداد به راه بصره و اهواز طی طریق فرمود تا به نیشابور رسید. مردم نیشابور استقبال بی نظیری از حضرتش کردند. آن حضرت در هودجی روی قاطری سوار و پرده هودج افکنده بود که آفتاب اذیت می کرد. جمعی از مستقبلین به صدای بلند عرض کردند: یابن رسول الله (ص) آرزومندیم که جمال مبارک را زیارت و از زبان مقدست حدیثی از آباء و اجداد طاهرینت بشنویم. حضرتش پرده هودج را پس زد. مردم برای زیارتش گردن کشیده ضجه و غوغا بلند کردند و خود را بر خاک می افکندند. آنگاه حضرت سر از هودج بیرون آورده، فرمود: حَدَّثَنی أبی موسی بن جعفر قالَ حَدَّثَنی أبی جعفربن محمد قالَ حَدَّثَنی أبی محّمدبن علی قالَ حَدَّثَنی أبی علی بن أبی طالب قالَ حَدَّثَنی أخی و ابن عمّی رسول الله قالَ حَدَّثَنی جبرئیل قالَ سَمِعْتُ الرَبَّ العزّه سبحانَه و تعالی یَقولُ: سبحانَه و تعالی یَقولُ: کلمهُ لااله الاّ الله حِصْنی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنی أمِنَ مِنْ عذابی (روایت کرده است بر من پدرم موسی بن جعفر و ... که رسول گفت جبرئیل به من گفته است که از پروردگار سبحان شنیدم که می گوید: کلمه لااله الاّ الله حصار من است و کسی که داخل در این حصار گردد، از عذاب من ایمن می شود). پس حضرتش لمحه ای سکوت فرمود، آنگاه مجدداً فرمود: بِشَرطِها و شروطها و اشاره به سینه مبارک فرموده، گفت: و أنا مِنْ شُروطِها. گویند بیست و چهار هزار قلمدان برای ثبت این حدیث از آستین ها بیرون آمد. خلاصه حضرتش با کمال عزّت و احترام طی طریق فرمود تا به مرو وارد و در منزل مجلّلی که برای حضرت مهیا کرده بودند، نزول اجلال فرمود. چون از رنج سفر بیاسود، شب مأمون با فضل بن سهل به خدمت آن حضرت رفت و مأمون با خلوص و محبت وی را در بر گرفت و خیر مقدم گفت و با یکدیگر به گرمی تمام مشغول مصاحبه شدند. مأمون پس از ذکر مقدّمه ای منویات خود را مبنی بر واگذاری خلافت وگرنه ولایتعهدی به حضرتش عرض کرد. حضرت از قبول خلافت ابا فرموده و ولایتعهدی را به ناچاری قبول کرد،به شرط آنکه از وی تقاضای دخالت در امور ملکی و قضاوت و فتوی و عزل و نصب امرا و عمّال ننمایند.
روز دیگر مردمان در دربار خلافت جمع آمدند و حضرتش را تقاضا نمودند، و مأمون در مجمع عمومی ولایتعهدی آن حضرت را به مردم اعلام نمود و خلایق را امر به بیعت با آن حضرت کرد و امر کرد که لواها و عَلَم های سیاه را که شعار بنی العباس بود به علم های سبز تبدیل کرده و نام حضرتش را بر دینار و دِرهم ضرب نمایند. چون قضایا خاتمه و ولایتعهدی آن حضرت اعلام شد، مأمون عرض کرد: یابن عمّ اکنون حضرتت برای انجام امور و تعهد خدمات، وزیری و دبیری لازم داری هر که راخواهی برای این دو سِمَت انتخاب کن. فرمود: فضل بن سهل برای امور من پسندیده و لایق و علی سعید صاحب دیوان رسالت خلیفه برای نوشتن نامه های من کافی است. مأمون شادمان شده هر دو را تحت امر آن حضرت گذاشت، از این روز فضل را ((ذوالرّیاستین)) و علی سعید را ((ذوالقلمین)) گفتند. به هر حال حضرتش همه روزه طبق مرسوم به محضر مأمون حضور می یافت، تا اینکه روز عیدی رسید و مأمون از حضرت تقاضا کرد که به نیابت وی به مصلّی رفته نماز عید بخواند. حضرت فرمود: مرا از این کار معاف دار. مأمون اصرار ورزید، آن حضرت فرمود: اگر ناچار باید نماز عید را بخوانم همچنان خواهم خواند که جدّم رسول خدا (ص) و جدّ دیگرم علی مرتضی (ع) خوانده است. گفت: به هر نحو میل داری عمل کن. خلایق که از عزیمت آن حضرت به مصلّی مستحضر شدند، درب منزل وی تجمع نموده، حضرتش از منزل بیرون آمد در حالتی که لباس سفید نظیف و کوتاهی بر تن مبارکش بود و عمامه لطیفی بر سر داشت و اِزار را از ساق پای مبارک بالا زده و پای برهنه با هیبت ملکوتی و جلوه الهی رو به مصلّی نهاد، و هر دم به صدای بلند تکبیر می گفت و دعوات می خواند. خلایق را که نظر بر جمال نورانی و هیمنه یزدانی وی افتاد، همه پاها برهنه نموده و صدا به ناله و ضجّه بلند نمودند، و در گفتن تکبیر یکصدا با وی موافقت می نمودند و در هر قَدّاماز صدای تکبیر مردم، شهر به لرزه در می آمد، گوئی در و دیوار با آنها هم صدا می شدند. چنان در شهر شور و ولوله افتاد که مأمون مضطرب و بیمناک گردید که مبادا مردم یک مرتبه فریفته آن حضرت شوند و این نماز به خلع یا قتل او منتهی گردد، لذا با عجله نزد آن حضرت فرستاد که تو را از نماز خواندن معاف داشتم، به منزل خود معاودت کن که دیگری را می فرستم. حضرت کفش خود را خواسته و پوشید و از نیمه راه مصلّی مراجعت فرمود.
خلاصه در سال دویست و دو مأمون متمایل به وصلت با آن حضرت شد و مجلسی بیاراست و یک دختر خود امّ حبیب را به ازدواج آن حضرت و دختر دیگر خود امّ الفضل را به ازدواج فرزند آن بزرگوار حضرت امام محمّد تقی (ع) درآورد.
موضوع ولایتعهدی صوری حضرت رضا باعث ای شد که بیشتر علویان از حجاز روی به خراسان نهادند و از الطاف و مراحم صوری و عنایات باطنی آن حضرت بهره مند می شدند، اما در عراق بنی العباس که از ولایتعهدی آن حضرت خشمناک و ناراحت بودند و خلافت را با این عمل مأمون از آل عباس خارج شده می دیدند سر به آشوب گذاشتند و مأمون را از خلافت خلع و با ابراهیم بن مهدی عباسی عموی مأمون بیعت نموده، بر بغداد استیلا یافتند. وقتی اخبار عراق که به علت ممانعت فضل وزیر از انتشار حقایق امور آنجا، به طور مبهم به سمع مأمون رسید، از فضل سؤال کرد که موضوع عراق چیست. وی به سبب بیم از پشیمانی مأمون از ولایتعهدی حضرت رضا و برگشت امور انجام شده، حقیقت امر را مخفی داشته و گفت: مردم بغداد از حکومت حسن برادرم خوشدل نبوده و ابراهیم را به حکومت عراق نشانده اند و مهم نیست و اگر چیزی بیش از این به سمع امیرالمؤمنین رسیده دروغ است. و به مطلعین هم مجالی نمی داد که بتوانند حقایق را به مأمون بگویند. تا روزی مأمون را با حضرت رضا خلوتی دست داد و آن حضرت قضایا را کماهی برای وی بیان فرمود. مأمون گفت: فضل غیر این می گفت. فضل کتمان حقیقت می کند. مأمون از اطرافیان و مطلعین تحقیق کرد و دروغ گوئی و دوروئی فضل بر وی ثابت شده تصمیم بر قل فضل گرفت (که بنی العباس همه غدّار بودند) ولی تظاهری نکرده مرو را به قصد بغداد ترک کرد و حضرت رضا (ع) و فضل را نیز همراه برد،و چون به سرخس رسیدند فضل به حمام رفت که فصد کند چون شنیده بود از منجمی که خون وی را در چنین سالی در بین آب و آتش خواهند ریخت، خواست با فصد در حمام قضا را بگرداند،ولی قضا کار خود را کرد، مأمون چند نفر را محرمانه سپرد که به حمام ریخته فضل را کشتند، آنگاه داد و فریاد برآورد که واأسفا علی الفضل، و قاتلین را هم برای رفع تهمت از خد بکشت. سپس طی طریق نموده به خراسان وارد گردید، چون مشهودش شد که مخالفت بنی العباس و عراقیان با او به علت ولایتعهدی حضرت رضاست، درصدد شهادت آن حضرت نیز برآمد، تا اینکه در ماه صفر دویست و سه روزی حضرتش را نزد خود طلبید. از اباصلت روایت شده که گفت: وقتی قاصد مأمون به طلب حضرتش آمد حال حضرت منقلب شد و به من فرمود همراه من بیا، چون از مجلس مدمون بیرون آمدم اگر دیدی عبا بر سرانداخته دارم با من هیچ سخن نگو. خلاصه حضرتش بر مأمون وارد شد. وی پس از اظهار ملاطفت گفت تا طبقی انگور یا ظرفی دانة انارِ مسموم آوردند و به آن حضرت عرض کرد از این میوه میل فرمائید. فرمود: اگر می توانی مرا از خوردن آن معاف دار. ولی به اصرار و اجبار حضرتش را وادار کرد چند حبه انگور یا چند دانه انار مسموم میل فرمود. حضرت بلافاصله حرکت نمود، مأمون گفت: کجا می روی به این عجله؟ فرمود: همانجا که مرا فرستادی. حضرتش با حالی منقلب وارد منزل شد، و آثار سمّ در وجود مقدسش ظاهر گردید، و بنا بر اصحّ اخبار در روز بیست و پنج یا آخر ماه صفر دویست و سه رحلت فرمود. این هنگام حضرت امام محمد تقی جواد الائمه صورتاً در مدینه بود ولی طبق اخبار صحیحه هنگام وفات پدر بزرگوارش به نیروی ملکوتی به بالینش حاضر گردید که أباصلت حضرتش را زیارت کرد. سن مبارک حضرت رضا هنگام رحلت برحسب اختلاف در تاریخ ولد آن حضرت بین پنجاه و پنج، و مدت امامت آن حضرت بیست سال بوده است.
ازواج و اولاد آن حضرت: زوجة حرّه آن حضرت منحصر بود به امّ حبیب دختر مأمون که گویا غیر مدخوله بوده، بقیه همخوابگان آن حضرت امّ ولد بوده اند که افضل همه والدة ماجدة حضرت امام محمدتقی (ع) بوده به نام خیزران یا سمانه علی اختلاف الروایات. اولاد هم گرچه بعضی از تاریخ نویسان برای آن حضرت پنج نفر پسر به نام های محمد و قانع و حسن و جعفر و حسین ذکر نموده اند، ولی اکثر مورخین اولاد آن حضرت را منحصر به حضرت امام محمدتقی می دانند و می گویند اگر هم اولاد دیگری داشته قبلاً وفات کرده اند و هنگام شهادت جز امام تقی اولادی نداشته است.
معجزات و کرامات آن حضرت به قدری زیاد است که ذکر آنها از حوصله گنجایش این اوراق خارج و تمام آن به شرح و بسط در کتب سیر ضبط است من جمله قضیه هنگام حرکت از مدینه که با اینکه با عزت و جلال حرکت می فرمود امر کرد به خانواده خود که بر وی گریه و ناله کنند که أمَرَ بِاَهلِه و عَیاله بالنّیاحَه عَلَیه قَبلَ وُصولِ الموتِ الیه، و تصریح به اینکه من از این سفر برنمی گردم. دیگر اظهار صریح به اینکه امر ولایتعهدی وی خاتمة خیر ندارد. دیگر اشارة به شهادت خود به أباصلت موقع رفتن به محضر مأمون و غیرذلک، و امّا فرمایشات حکمت آیاتش به قدری زیاد است که ذکر آن کتب متعدد لازم دارد.
چند نفر معاریف اصحاب آن حضرت: 1- در بحار میگوید: و کانَ بابُه محمّدبن راشد؛ 2- محمدبن عیسی بن عبدالله بن سعد؛ 3- شیخ معروف کرخی دربان خاصّة آن حضرت؛ 4- ابراهیم بن ابی محمد الخراسانی؛ 5- ابراهیم بن صالح الانماطی؛ 6- اسماعیل بن مهران؛ 7- اضرم بن مطر؛ 8- حسن بن علی بن یقطین؛ 9- ریّان بن صلت هروی؛ 10- حسین بن ابراهیم بن موسی؛ 11- حمزه بن بزیع؛ 12- حسن بن علی بن فضال؛ 13- جمادبن عیسی ابومحمد الجهنی.
خلفاء و امراء معاصرین آن حضرت: 1- هارون الرشید؛ 2- مأمون الرشید؛ 3- فضل بن سهل ذوالرّیاستین؛ 4- حسن بن سهل؛ 5- طاهر بن الحسین ذوالیمینین؛ 6- هرثمه بن اعین.
No comments:
Post a Comment