Sunday, February 25, 2007

شیخ المشایخ دوم: سری سقطی

العارف الوفیّ و الزّاهد الصفی، سریّ سقطی (توضیح آنکه در بعضی از کتب رجال از سری سقطی نامی که معاصر زمان حضرت صادق (ع) بوده، مذمت و حتی به نام ملعون از وی نام برده اند، ولی باید دانست که او غیر از این شیخ سریّ بن مفلس معاصر حضرت جواد (ع) بوده است). کنیه وی ابوالحسن و نام شریفش سریّ بن مفلس السقطی. چون ابتدای امر در بغداد به سقط فروشی اشتغال داشت، «سقطی» لقب یافت و کلمه «سَریّ» به معنی شریف و صاحب جود است. جناب سری از طبقه اولی شاگرد شیخ معروف و استاد شیخ جنید است و از اقران و امثال حارث محاسبی و بشر حافی است. خرقه ارادت از دست شیخ معروف پوشیده و هم اجازه ارشاد و هدایت طالبین از وی گرفته است، سپس حضور امامان همامان حضرت امام جواد محمدتقی (ع) و حضرت امام علی النقی (ع) تشرف حاصل و به تأیید اجازه ارشاد از طرف قرین الشرف آن دو امام بزرگوار مفتخر گردید. گویند ابتدای حال وی چنین بود که کودک یتیمی را بنا به دلیل و ارشاد جناب معروف جامه نو پوشانید و خوش دل کرد. معروف فرمود: خدا دنیا را بر دل تو سرد گرداند و از کار دنیا راحت بخشد. از آن ساعت دنیا بر دلش سرد شد و در کار آخرت آمد.

جنابش در جود و بخشش بی همتا و در خضوع و خشوع یکتا بود. نود و هشت سال عمر یافت و در هفتاد سال از آن جز در مرض موت پهلو بر زمین ننهاد، که گفت: شبی پس از نماز پای به طرف محراب دراز کردم ندایی شنیدم که گفت: یا سریّ در محضر ملوک پا دراز می کنی؟ پای خود جمع کردم و دیگر دراز نکردم. شیخ جنید فرماید که در مرض سریّ، قاروره اش را پیش طبیب بردم برای تشخیص مرض. طبیب مدتی در قاروره نگریست، آنگاه گفت: صاحب این قاروره عاشقی سخت دل سوخته است. سال رحلت آن جناب را به اختلاف ذکر کرده اند: رمضان دویست و پنجاه و یک، هم دویست و پنجاه و سه؛ و هم دویست و پنجاه و هفت گفته اند. اگر سال رحلتش را دویست و پنجاه و سه که حدّ وسط اقوال است بدانیم و چون وفات جناب معروف در سال دویست و چهار بوده است مدت تمکین وی بر مسند ارشاد چهل و نه سال می شود.

معاصرین آن جناب از معصومین: 1- امام و پیشوا و مولای وی حضرت امام محمد تقی (ع) و سپس حضرت امام علی النقی (ع).
از مشایخ عظام و عرفا: 1- شیخ خیر نسّاج؛ 2- شیخ ابوجعفر سماک؛ 3- شیخ بشر حافی؛ 4- شیخ سمنون محبت؛ 5- شیخ ابومحمد مرتعش که هر پنج نفر از طرف آن جناب اجازه ارشاد و هدایت خلق داشتند.

از خلفاء: 1- معتصم عباسی؛ 2- المتوکل علی الله عباسی؛ 3- المستعین بالله عباسی.

از سلاطین و امراء: یعقوب لیث صفاری، افشین سردار معروف، ابودلف امیرقاسم.

از علماء: احمد بن حنبل، احمد بن محمد بن ابی نصر بزنطی.

از اکابر علماء شیعه: ابوعبدالله محمدبن زیاد کوفی معروف به ابن اعرابی نحوی.

شطری از فرمایشات آن جناب که تیمناً ذکر می شود:

التَّصوفُ اسمٌ لِثَلاثَهِ مَعانٍ و هوالذّی لایَطْفی نورُ مَعْرفَتِه نورَ رُوعِه ولا یَتَکلمُ فی علمٍ یَنْقَضْهُ علیه ظاهرُ الکتابِ ولا تَحْمِلْهُ الکرامات عَلَی هَتکِ مَحارِم الله (تصوف اسمی است برای سه معنی و صوفی کسی است که این سه معنی در او باشد: اول آنکه خاموش نکند نور معرفت او نور ترس و خشیت او را، دوم آنکه از راه باطن سخنی نگوید و بر زبان نراند که ظاهر کتاب خدا برخلاف آن باشد، سوم آنکه به واسطه کرامت پرده شریعت را پاره نکند). و فرمود: جمله دنیا زیادی است جز پنج چیز: نانی که سدّ جوع کند و آبی که تشنگی برد و جامه ای که عورت پوشد و خانه ای که مسکن و علمی که بر آن کار کند. و فرمود: هر معصیت که سبب آن شهوت بود امید آمرزش تواند داشت و هر معصیت که سبب کبر بود نتوان امید آمرزش آن داشت، زیرا که معصیت آدم از شهوت بود و ذلّت ابلیس از کبر و فرمود: قوی ترین قوت آن است که بر نفس خود غالب آئی. و فرمود هر که مطیع مافوق باشد مادون او مطیع او گردد. و فرمود که پنج چیز است که در دل قرار نگیرد اگر در آن دل چیز دیگر باشد: اول خوف از خدا، دوم رجای به خدا، سوم دوستی خدا، چهارم حیای از خدا، پنجم انس به خدا. فرمود: فردا امتّان را به نام انبیاء خوانند اما دوستان را به نام خدا. و فرمود: عارف آن است که خوردن او خوردن بیچارگان و خفتن مارگزیدگان و عیش غرق شدگان باشد. و فرمود: زبان تو ترجمان دل تو است و روی تو آئینه دل تو. و فرمود که معرفت از بالا همچون مرغی پروازکنان فرود آید و چون دلی ببیند که در او شرم و حیا بود در آن فرود آید. و هم فرمود: و فرمود سی سال است استغفار یک شکر میکنم که روزی آتش در بازار بغداد افتاد، یکی گفت دکان تو نسوخته، گفتم الحمدالله، از آن شکر که خود را بهتر از برادران مسلمان خواستم پوزش خواهم.

به یک کرامت آن جناب که در تذکره ذکر شده اکتفا می شود: روزی شیخ مجلس داشت هنگام وعظ احمد بن ابی کاتب که یکی از امراء و ندمای خلیفه بود با تجمّل و خدم از آنجا بگذشت، در دلش افتاد که به مجلس رود درآمد و بنشست. سریّ می فرمود: در هیجده هزار عالم از آدمی ضعیفتر نیست و هیچ یک از مخلوق چنان در خدای عاصی نشود که آدمی. اگر آدمی نیکو شود چنان شود که فرشته بر او رشک برد و اگر بد شود چنان شود که دیو را از وی ننگ آید، و عجب از آدمی به این ضعیفی که عاصی شود بر خدای به آن بزرگی. این تیر که از کمان نطق سریّ بجَست بر دل احمد نشست، چندان بگریست که نزدیک بود بیهوش شود، پس برخاست و گریان به منزل رفت. آنشب نه چیز خورد و نه سخن گفت. روز دیگر اندوهگین و زرد روی پیاده به مجلس آمد، از مجلس به منزل رفت. سوم روز باز تنها به مجلس آمد چون مجلس تمام شد، پیش شیخ نشست و گفت: ای استاد دنیا را بر دل من سرد کردی مرا راهنمائی کن. سریّ فرمود: راه شریعت خواهی یا راه طریقت، راه عام یا راه خاص؟ گفت: هر دو را بیان کن. فرمود: راه عام واضح است نماز و روزه و زکات و حجّ، و راه خاص آنست که همه دنیا را پشت زنی و به هیچ چیز از آرایش وی مشغول نشوی و اگر بدهند قبول نکنی. احمد بیرون آمد و روی به صحرا نهاد. چون روزی چند گذشت پیرزنی موکنان و مویه کنان به نزد سریّ آمد و گفت: ای امام مسلمانان فرزندی داشتم جوان تازه روی، روزی خندان و خرامان به مجلس تو آمد و گریان و گدازان بازگشت، اکنون چند روز است پیدا نیست دلم در فراق او بسوخت بر من رحمی نما و تدبیر این کار کن. سریّ را رحم آمد و گفت: دل تنگ مباش که جز خوبی چیزی نباشد، چون بیاید من تو را خبر دهم، وی را ترک دنیا کرده و تائب حقیقی شده. چون مدتی گذشت احمد شبی از بیابان به خدمت شیخ آمد، شیخ خادم را فرمود تا پیرزن را خبر کرد. احمد به شیخ عرض می کرد: ای استاد چنانچه مرا از ظلمت برهانیدی و به راحت دو جهانی رسانیدی، خدا به تو راحت دو جهان ارزانی دارد. در این سخن بود که مادر و عیال و پسرک خردسالش در رسیدند. مادرش وی را زار و نزار دید، خود را در کنارش افکند و عیال و فرزندش از طرف دیگر خروش برآوردند و ناله می کردند. شیخ را نیز حالت آنان به گریه انداخت، هر چند کوشیدند که وی را به خانه برند البته مفید نیفتاد. احمد عرض کرد: ای شیخ بزرگوار چرا اینان را خبر کردی که حال مرا تباه کنند. فرمود: مادرت بسیار بی قراری کرد به او قول دادم از آمدنت آگاهش سازم. چون احمد خواست برگردد عیالش گفت مرا در زندگی بیوه کردی و فرزندت را یتیم، اگر فرزندتاز من پدر خواهد چه کنم؟ پس فرزندت را با خود ببر. گفت: او را با خود می برم، و دست و جامه نو از تن فرزند بیرون کرد و پاره ای گلیم بر وی پوشید و زنبیل به دست او داد و گفت روان شو با من. مادر طاقت نیاورد و فرزند را در ربود. احمد گفت: تو را نیز وکیل کردم اگر خواهی خود را مطلّقه کن، و روی به صحرا گذاشت. سالی چند برآمد، شبی هنگام نماز خفتن یکی به خانقاه آمد که مرا احمد فرستاده گوید کار من به اتمام رسید مرا دریاب که روانه ام. شیخ به رفت و احمد را دید که در گورخانه بر خاک خفته و جان بر لب آمده، زبان می جنبانید. شیخ گوش داد، شنید که می گفت: لِمِثْلِ هذا فَلْیَعْمَلِ العامِلونَ (مانند این باید عمل کنندگان، رفتار کنند،سوره صافات، آیه 61)، و نفسش منقطع شد. سریّ گریان روی به شهر آمد تا وسیله تجهیز او را فراهم کند. خلقی را دید که از شهر بیرون می روند، گفت کجا می روید؟ گفتند: دوش از آسمان صدائی شنیدیم که هر که خواهد بر ولیّ خدا نماز گزارد به گورستان شونیزیه برود. پس مردم و شیخ بر وی نماز گزارده و به خاکش سپردند

No comments: