قطب دوم: شیخ ابوعلی رودباری
سلطان تخت ارشاد مداری، مقرب حضرت باری، شیخ ابوعلی رودباری. نام شریفش احمد و فرزند محمد بن ابوالقاسم، اصل وی از رودبار (آقای شیروانی در بستان السیاحه نوشته اند: رودبار اصفهان در کنار زنده رود و شیخ ابوعلی که یکی از مشایخ سلسله علیه است، از همین جا بوده و در آن قریه که مشهور به «ده بوعلی» است مدفون است و آن از قراء لنجانست.) از ولایات اصفهان است و نشو و نما یافته بغداد و از ابناء وزراء بوده است، در نفحات آن جناب را از طبقه رابعه ( منظور از طبقات مصطلح اهل سیر این طبقات است: 1- طبقه اصحاب حلقه؛ 2- تابعین اصحاب طبقه؛ 3- تابعین تابعین طبقه؛ 4- دیگران.) دانند. جنابش در علم ادب شاگرد تغلب و در حدیث شاگرد ابراهیم الجری و در فقه شاگرد ابوالعباس بن سریج و در طریقت مرید و سرسپرده جناب جنید بغدادی و مرشد شیخ ابوعلی کاتب بوده است. گویند روزی جناب جنید مجلس می گفت، گذر ابوعلی به مجلس جنید افتاد، این هنگام جنید با مردی می گفت: اسمع یا هذا. ابوعلی پنداشت وی را می گوید، بایستاد و گوش فرا داشت. کلام جنید در دل وی جای گرفت و اثری که باید، کرد. فی المجلس هر چه در آن بود ترک گفت و بر طریقت اقبال نمود.
جنابش با بسیاری از مشایخ وقت صحبت داشته، از جمله شیخ ابوالحسن نوری، و ابوحمزه خراسانی و ابوحجره محمد بن ابراهیم بغدادی و ابوبکر قطیفی و ابوعمر و دمشقی. وی تربیت کلی و کمال معنوی را از اتفاس قدسه جناب جنید یافت و بالاخره به سمت خلیفة الخلفائی و جانشینی آن جناب نایل آمده، پس از وی بر اریکه ارشاد متمکن گردید، مدتی در بغداد به وظیفه هدایت و ارشاد عباد مشغول و آخر عمر به مصر عزیمت فرمود و در آن سرزمین سنوات سیصد و بیست تا سیصد و بیست و سه رحلت فرمود. مدت عمر آن جناب چون تولدش ضبط تذکره ها نیست، تعیین نشده است. مدت تمکن وی بر مسند ارشاد قرب بیست و چهار سال بوده است، خلیفة الخلفاء و جانشین وی جناب شیخ ابوعلی کاتب است.
جنابش با بسیاری از مشایخ وقت صحبت داشته، از جمله شیخ ابوالحسن نوری، و ابوحمزه خراسانی و ابوحجره محمد بن ابراهیم بغدادی و ابوبکر قطیفی و ابوعمر و دمشقی. وی تربیت کلی و کمال معنوی را از اتفاس قدسه جناب جنید یافت و بالاخره به سمت خلیفة الخلفائی و جانشینی آن جناب نایل آمده، پس از وی بر اریکه ارشاد متمکن گردید، مدتی در بغداد به وظیفه هدایت و ارشاد عباد مشغول و آخر عمر به مصر عزیمت فرمود و در آن سرزمین سنوات سیصد و بیست تا سیصد و بیست و سه رحلت فرمود. مدت عمر آن جناب چون تولدش ضبط تذکره ها نیست، تعیین نشده است. مدت تمکن وی بر مسند ارشاد قرب بیست و چهار سال بوده است، خلیفة الخلفاء و جانشین وی جناب شیخ ابوعلی کاتب است.
معاصرین آن جناب از مشایخ و عرفا: شیخ ابوالحسن نوری، ابوحمزه خراسانی، شیخ ابوالقاسم نصرآبادی، ابوبکر قطیفی، ابوالحسن السیوطی.
از وکلای اربعه: ابوجعفر محمدبن عثمان، ابوالقاسم حسین بن روح.
از علماء و فقها: تغلب نحوی و ابوالعباس بن سریج.
از خلفاء: المکتفی بالله، محمد بن معتضد و المقتدربالله عباسی.
از امراء: احمد بن امیراسمعیل سامانی و نصر بن احمد بن اسمعیل سامانی.
شطری از فرمایشات آن جناب:
أضْیَقُ السُّجون مُعاشَرَهُ الاَضداد (سخت ترین زندانها معاشرت با ناجنس است). و هم فرمود: فَضْلُ المَقالِ عَلَی الفِعال مشنلقَصَهٌ و فَضلُ الفعال عَلَی المَقالِ مَکْرَمهٌ (علامت اعراض خدای از بنده مشغول کردن بنده است به چیزی که نافع حالش نیست) و هم فرمود: عَلامة إعراضِ اللهِ العبد اَنْ یَشْغَلَهُ بما لایَنْفَعَه (علامت اعراض خدای از بنده، مشغول کردن بنده است به چیزی که نافع حالش نیست). و فرمود: مریدی که از پنج روز گرسنگی بنالد، او را باید به بازار فرستاد تا گدائی کند. و گفت: تصوف صفت قرب است بعد از کدورت بُعد. و گفت: خوف و رجاء چون دو بال مرغند، چون مرغ بایستد بالها بایستد و چون یکبال نقصان پذیرد دیگر بال نیز ناقص است، و چون مرد از هر دو بماند درجه شرک بود. فرمود: حقیقت خوف آن است که با حق تعالی از غیر وی نترسی. وگفت: حق تعالی دوست دارد اهل همت را که اهل همت وی را دوست دارند. و فرمود که همچنانکه حق تعالی بر انبیاء فریضه گردانید ظاهر کردن معجزات را، بر اولیاء فرضیه کرد پنهان کردن مقامات و احوال را تا که چشم اغیار بر او نیفتد و کسی او را نبیند و نداند. فرمود: چون دل خالی گردد از حب دنیا و ریاست، در وی حکمت پدید آید و از نفس خدمت پدید آید و از روح مکاشفت، و بعد از این سه، چیزی پدید آید: دیدن صنایع او و مطالعه سرایر او و معامله دقایق او. و گفت: بنده خالی نیست از چهار نفس: یا نعمتی که موجب شکر بود یا نقمتی که موجب ذکر بود یا محنتی که موجب خیر بود یا ذلتی که موجب استغفار بود. و فرمود هر چیزی را واعظی است و واعظ دل حیاست.
هنگام وفات، سر شیخ در دامن خواهرش بود. چشم را باز کرد و گفت: درهای آسمان را باز کرده اند، بهشت ها آراسته اند که بر ما جلوه می کند، فرشتگان ندا می کنند تو را به جانی رسانیم که در خاطرت نگذشته امّا دل می گوید: بِحَقِّکَ لا أنظُرُ اِلی غَیرک (قسم به حق تو که نظر به غیر تو نکنم)، عمری در انتظار بسر بردیم، برگ آن نداریم که برشوتی باز گردیم.
شمه ای از کرامات آن جناب:
فرمود: وقتی درویشی به دعا درآمد و بمُرد، وی را دفن می کردیم، چون خواستم روی وی را باز کنم و بر خاک نهم تا خدای بر غریبی او رحمت کند چشم باز کرد و گفت: مرا ذلیل می بینی پیش آنکه مرا عزیز کرده است؟ گفتم: یا سیدی پس از مرگ زنده ئی؟ گفت: آری من زنده ام و محبان خدا زنده باشند و من ترا ای رودباری یاری دهم.
نوبتی در کنار دریا بود به وسوسه طهارت می کرد بادی آمد و دست و پای ترکید و خون می آمد. وی درمانده شده گفت: الهی العافیه؟ آواز دادند که العافیه فی العلم، یعنی عافیت در علم شریعت است و ابتلای ترکیدن دست و پا بنا بر وسواسی است که در شریعت نیامده. هم وقتی به گرما به رفت در جامه خانه چشمش به مرقّعی افتاد. در فکر رفت که از درویشان که به گرمابه است چون در رفت، درویشی را دید بر سر امیر جوانی به خدمت ایستاده هیچ نگفت. چون آن جوان برخاست، درویش آب بر وی بریخت و خدمت کرد و چون غسل کرد خشک آورد. آن جوان بیرون رفت. درویش نیز برفت. شیخ همچنان به نظاره بایستاد. درویش جامه بر آن جوان افکند. گلاب افشاند. عود بسوخت. مروحه گرفت و او را باد می زد. آئینه پیش رویش بداشت. هر چه خدمت کرد، آن جوان قطعاً در وی ننگریست و برخاست که بیرون رود. درویش را صبر به اتمام رسید، گفت ای جوان چه باید کرد تا تو به من نگری؟! گفت بمیر که برهی و به تو بنگرم! درویش بیفتاد و بمرد! آن جوان برفت، ابوعلی فرمود تا درویش را به خانقاه بردند کفن و دفن کردند، پس از مدتی شیخ به حجّ رفت آن جوان را در بادیه دید مرقّع پوشیده گفت تو آن جوان نیستی که درویش را بکشتی؟ گفت : منم، ای شیخ آن خطائی بود که بر من برفت، شیخ فرمود: اینجا چون افتادی؟ گفت آن شب به خواب رفتم درویش را در خواب دیدم که گفتی بمُردم و هم بر من ننگریستی؟! از خواب درآمده توبه کردم و بر گور وی رفته موی ببریدم و مرقع پوشیدم.
نوبتی در کنار دریا بود به وسوسه طهارت می کرد بادی آمد و دست و پای ترکید و خون می آمد. وی درمانده شده گفت: الهی العافیه؟ آواز دادند که العافیه فی العلم، یعنی عافیت در علم شریعت است و ابتلای ترکیدن دست و پا بنا بر وسواسی است که در شریعت نیامده. هم وقتی به گرما به رفت در جامه خانه چشمش به مرقّعی افتاد. در فکر رفت که از درویشان که به گرمابه است چون در رفت، درویشی را دید بر سر امیر جوانی به خدمت ایستاده هیچ نگفت. چون آن جوان برخاست، درویش آب بر وی بریخت و خدمت کرد و چون غسل کرد خشک آورد. آن جوان بیرون رفت. درویش نیز برفت. شیخ همچنان به نظاره بایستاد. درویش جامه بر آن جوان افکند. گلاب افشاند. عود بسوخت. مروحه گرفت و او را باد می زد. آئینه پیش رویش بداشت. هر چه خدمت کرد، آن جوان قطعاً در وی ننگریست و برخاست که بیرون رود. درویش را صبر به اتمام رسید، گفت ای جوان چه باید کرد تا تو به من نگری؟! گفت بمیر که برهی و به تو بنگرم! درویش بیفتاد و بمرد! آن جوان برفت، ابوعلی فرمود تا درویش را به خانقاه بردند کفن و دفن کردند، پس از مدتی شیخ به حجّ رفت آن جوان را در بادیه دید مرقّع پوشیده گفت تو آن جوان نیستی که درویش را بکشتی؟ گفت : منم، ای شیخ آن خطائی بود که بر من برفت، شیخ فرمود: اینجا چون افتادی؟ گفت آن شب به خواب رفتم درویش را در خواب دیدم که گفتی بمُردم و هم بر من ننگریستی؟! از خواب درآمده توبه کردم و بر گور وی رفته موی ببریدم و مرقع پوشیدم.
1 comment:
آغاز يک پايان ... با شهامت زنان و معلمان ايران ... به وبلاگ ايليا بياييد
Post a Comment