Saturday, June 30, 2007

قطب سی و پنجم: جناب نورعلیشاه ثانی

مَظْهَرُ الاَسرار، ذُوالوَقار و السَّکینه، الصّادقُ العَلیّ و الصّابِرُ الِولّی، العارفُ السُّبحانی نورعلیشاه ثانی، نام شریفش علی، لقبش «نورعلیشاه» فرزند جناب سلطان علیشاه، مولدش بیدخت، وجود شریفش در هفده ربیع الثانی یکهزار و دویست و هشتاد و چهار متولد گردید. مادر والاگهرش صبیه مرحوم حاج ملاعلی بیدختی بود که پدر بر پدر به علم و عمل موصوف و به زهد و تقوی معروف بوده اند. مادرش پس از دو سال از تولد وی رحلت نمود و وی صورتاً و معناً تحت تکفل و تربیت پدر برزگوارش قرار گرفت. و ابتدا در خدمت وی مشغول تحصیل شد تا به سن بلوغ رسید و از پدر تلقین ذکر و فکر یافت، آنگاه برای ادامه تحصیل به مشهد مقدس مشرف گردید و چون در امر مذهب به آنچه داشت متیقن نبود و کافی نمی دانست بدون اجازه پدر در سال یکهزار و سیصد برای تحقیق و تدفین در مذاهب به مسافرت شروع نمود. ابتدا به ترکستان سپس به افغانستان، کشمیر، هندوستان، حجاز، عراق، یمن، مصر، شامات و سایر بلاد عثمانی سفر کرد و همه جا با بزرگان مذاهب مصاحبه نموده تحقیقات می نمود و از هر بوستان گلی و از هر خرمن خوشه ای می چید، و در وطن بستگان از مفقود شدن و عدم اطلاع از حالش نگران و پریشان بودند. ولی پدر بزرگوارش می فرمود خاطر آشفته مدارید که وی سالم است و تا سیاحت و سفر را کامل نکند اشتعال درونی او اطفاء نمی پذیرد و خاطرش تسکین نمی یابد، ولی آخر کار باز خواهد آمد. تا ذیحجه سال یکهزار و سیصد و پنج جنابش به مکه معظمه مشرف شد. اتفاق را جناب سلطان علیشاه هم همان سال به مکّه تشرف حاصل کرده بود و در عرفات تصادفاً جناب نورعلیشاه از جلوی چادر پدر رد شده و حضرتش را هم شناخته و دیدار وی منقلبش کرد، ولی چون تحقیق و تجسس وی ناتمام بود و آماده برای تسلیم و تسکین کلی نبود، عواطف دینی را به محبت صوری غلبه داده از اظهار آشنائی خودداری کرد. و این خودداری قوت نفس و استعداد باطنی وی را می رساند.
جنابش پس از اتمام حج به زیارت مدینه طیبه از آنجا به شام مسافرت فرموده، همچنان همه جا با بزرگان مذاهب مختلفه و رؤسا سلاسل طریقت مصاحبات و مذاکرات نموده از وضع آنها کم و بیش آگاهی یافت. سپس به عراق عرب رفته و در عتبات عالیات خدمت آقایان علماء و صاحبان فتوی رسیده و از محضر آنها بهره ور گردید و در تمام مدت سیاحت غافل از تحصیل علوم متداوله و تحقیق مذاهب و مسالک مختلفه نبود و امرار معاش را در هر جائی به کاری مناسب موقع و محل از قبیل قلمدان سازی، دعانویسی و کتیبه نویسی، حکاکی، خیاطی، و کلاهدوزی و سایر فنونی که کم و بیش از آن اطلاعی داشت اشتغال می جست، تا آنکه در سال یکهزار و سیصد و هفت جناب آقای سلطان علیشاه نامه ای به مرحوم آقای حاج شیخ عبدالله حائری ابن الشیخ که از ارادتمندان آن جناب و ساکن کربلا بودند مرقوم داشت که فرزندی ملاّعلی بایستی این اوقات در آن صفحات باشد، در جستجوی وی باشید. آقای حائری حاج علی خادم را مأمور نمود که وی را پیدا کند. مشارالیه تصادفاً جناب نورعلیشاه را در بازار ملاقات و آشنائی پیدا شده بود ولی حاضر به حرکت گناباد نبود، تا اینکه در حرم مطهر حال جذبه در وی پیدا شده عازم گناباد گردید و در ورود محل پس از مسافرت طولانی استقبال شایانی از وی شد. موقع تشرف حضور پدر به خاک افتاده، سجده شکر به جای آورد. سرائی شاعر که در مجلس حاضر بود این رباعی را بداهه سرود:

فرزند جناب تو که ممتاز آمد -- چندی بی مقصد به تک و تاز آمد
چون دید که مقصود توئی در همه جا -- برگشت و به خانقاه خود باز آمد

پس از چندی جنابش به امر پدر مشغول ریاضت شده، بعد از اتمام ریاضات زوجه خود یعنی صبیه حاج ملاّصالح دائی خود را به خانه برد، و در ذیحجه سال یکهزار و سیصد و هشت نخستین فرزند وی جناب حاج شیخ محمد صالح علیشاه پا به عرصه وجود گذاشت. بعداً نیز چندین اربعین به امر پدر ریاضت بسر آورد و به تجلیه و تحلیه نفس اشتغال داشت تا سرانجام کار وی به اتمام رسید، و از طرف پدر بزرگوار در نیمه رمضان یکهزار و سیصد و چهارده هجری قمری در ارشاد طالبان راه مجاز و به لقب «نورعلیشاه» ملقب گردید.
جنابش در سال یکهزار و سیصد و هفده سفری به مشهد مقدس و سال بعد یکهزار و سیصد و هجده برای مرتبه دوم طبق امر پدر به مکّه معظمه مشرف شد و در مراجعت گناباد کما فی السابق به شغل کشاورزی و تدریس و حضور در مجلس درس پدر روز می گذراند، تا آنکه پدر بزرگوارش در بیست و شش ربیع الاول یکهزار و سیصد و بیست و هفت قمری شهید شد و وی جانشین پدر گردید و فقرا را رو به سوی او و مقصد کوی او شد.
جنابش پس از شهادت پدر گرفتار ناملایمات و حوادث روزگار گردید و مرتباً از طرف اعادی فقر و دشمنان عرفان موجبات زحمت و اذیت وی فراهم می شد، از جمله هنوز بیش از پنجاه روز از شهادت پدر بزرگوارش نگذشته بود که به تحریک و توطئه دشمنان داخلی گناباد و خارجی سالارخان جانی و راهزن بلوچ به گناباد آمده، منازل وی و بستگانش را در بیدخت غارت نموده و ایشان را با جمعی از اقوام در جویمند حکومت نشین محل محبوس نمود و پس از اخذ مقداری پول ایشان را از طریق جنگل به عزم بردن مشهد و تسلیم به معاندین آنجا حرکت داد. در این بین بر اثر اقدامات دوستان گناباد و مشهد و تهران، دستور تلگرافی استخلاص ایشان از طرف آمرین و مسببیّن اصلی قضیه به جانی مزبور صادر و جنابش مستخلص شده، به گناباد مراجعت و به هدایت عباد مشغول گردید، تا جنگ اول جهانی در سال یکهزار و سیصد و سی و دو قمری شروع شد و باز فرصتی برای ابراز عدوات و دشمنی و توطئه و اسباب چینی بدست معاندین افتاد و تهمت ارتباط با آلمانیها را به ایشان وارد نمودند! ساخلوی روس که در تربیت بود بر اثر این اتهام واهی مأمورینی برای گرفتن ایشان فرستاد. قزاقان روس در یکی از شبهای اوایل ماه مبارک رمضان یکهزار و سیصد و سی و سه به منزل ایشان ریخته، حضرتش را به طرف تربت حیدریه حرکت دادند و به هیچ کس اجازه همراهی با ایشان را ندادند، فقط مرحوم آقا شیخ تقی علاف تهرانی دیوانه وار پیاده از عقب ایشان به راه افتاد و تا تربت ملازم رکاب ایشان بود. هنگام عصر حضرتش وارد تربت شد و پس از ملاقات با کنسول روس و مذاکرات بین آنها کذب تهمتهای دشمنان بر کنسول واضح شد و از ایشان عذر خواهی نموده، مراجعت فوری با توقف تربت را به میل ایشان واگذار می کند. حضرتش چند روزی برای استراحت در تربت در منزل مرحوم شیخ نصرالله صدرالعلماء تربتی توقف فرموده، آنگاه به گناباد مراجعت و با تجلیل فوق العاده ای از طرف اهالی به بیدخت وارد می شوند. ولی باز هم ایشان را راحت نگذاشته و اعدای داخلی تجمع نموده شروع به مخالفتهای کلی با ایشان در بیدخت کردند. لذا ایشان در سال یکهزار و سیصد و سی و شش قمری شبانه از گناباد به طرف تهران حرکت فرمودند و پس از مدتی توقف در تهران به خواهش اهالی اراک (سلطان آباد سابق) بدان صوب تشریف فرما و از آنجا استدعای فقرای کاشان را پذیرفته به کاشان تشریف بردند. متأسفانه در آنجا به دست جانیان مسموم شده، با حالت مسمومیت از کاشان حرکت فرموده و در سحر پانزده ربیع الاول یکهزار و سیصد و سی و هفت در کهریزک جنایت ظالمان نتیجه خود را بخشید و آن حضرت جان به جانان تسلیم نمود، و جنازه مطهرش از طرف فقرا با تشییع مفصل و مجللی به امامزاده حمزه حمل و در مقبره مرحوم آقای سعادت علیشاه که قبلاً خود آن جناب تعمیر فرموده بود، جنب مرقد مرحوم آقای سعادت علیشاه مدفون گردید. حضرتش در ربیع الثانی یکهزار و سیصد و بیست و نه به فرزند ارجمند خود جناب حاج شیخ محمدحسن اجازه دستگیری و سمت جانشینی خود را مرحمت نموده و ایشان را به لقب «صالح علیشاه» ملقب فرموده بود، و در آن سال که حضرتش خرقه تهی کرد جناب آقای صالح علیشاه بر مسند ارشاد متکی گردید.
ازواج و اولاد آن جناب: آن جناب فقط یک عیال داشته که مرحومه صبیه مرحوم حاج ملاّصالح و والده مکرمه جناب آقای صالح علیشاه بوده است. اولاد آن جناب که هنگام رحلت حیات داشته اند یک صبیه بوده بنام زینب و چهار پسر: 1- جناب آقای حاج شیخ محمدحسن صالح علیشاه؛ 2- جناب حسنعلی سعادتی؛ 3- جناب ابوالقاسم نورنژاد؛ 4- آقای سلطان محمد نوری.
مأذونین از طرف آن جناب: 1- حاج شیخ عبدالله حائری ابن الشیخ (رحمت علیشاه) که از مأذونین پدر بزرگوارش نیز بوده است؛ 2- آقای شیخ محسن سروستانی (صابرعلی)؛ 3- حاج شیخ عمادالدین سبزواری (هدایتعلی)؛ 4- حاج شیخ عباسعلی قزوینی (منصورعلی)، که بعداً وساوس شیطانی و هواجس نفسانی او را از راه دور و از سلسله فقر مهجور کرد، زحماتش به علت علاقه زیاد به مادیات نابود و خودش از مقام خود مخلوع گردید؛ 5- آقا میرزا ابوطالب سمنانی (محبوب علی)؛ 6- حاج میرزا یوسف حائری (ارشادعلی).
معاصرین آن حضرت از علماء و صاحبان فتوی: 1- آقای سیدمحمدکاظم طباطبائی یزدی؛ 2- آقای حاج میرزا حسین میرزا خلیل؛ 3- آقای شریعت اصفهانی شهیر به شیخ الشریعه؛ 4- حاج میرزا حسین نائینی؛ 5- میرسید طباطبائی؛ 6- سید عبدالله بهبهانی؛ 7- حاج شیخ فضل الله نوری؛ 8- آقای شیخ محمدتقی نجفی اصفهانی؛ 9حاج آقا نورالله اصفهانی.
از حکماء: 1- میرزا شمس الدین حکیم الهی؛ 2- آخوندملاّمحمد کاشی؛ 3- جهانگیرخان قشقائی.
از منسوبین به عرفان و طریقت و رؤسای سایر فرق: 1- حاج میرزا زین العابدین خان کرمانی؛ 2- آقای مجمدالاشراف ذهبی؛ 3- آقای ظهیر الدوله؛ 4- حاج علی آقا شیرازی؛ 5- حاج کبیر آقا مراغه ای؛ 6- شیخ نظرعلی.
از سلاطین و امراء: 1- مظفرالدین شاه قاجار؛ 2- محمدعلی شاه قاجار؛ 3- احمدشاه قاجار؛ 4- مرحوم سراج الملک؛ 5- میرزا آقاخان اتابک؛ 6- مرحوم عضدالملک رئیس ایل قاجار.

Monday, June 25, 2007

قطب سی و چهارم: جناب سلطانعلی شاه گنابادی


سلطان العرفاء و زین الحکماء و رأس الهلماء، الزّاهدالاتّم و الخلق الاعظم، جناب سلطان علیشاه گنابادی. نام شریفش حاج سلطان محمد فرزند ملاحیدر محمد اهل بیدخت گناباد. پدر بزرگوارش ملاحیدر محمد در یکی از یورش هائی که ترکمن ها برای غارت و چپاول به گناباد آورده بودند، اسیر آنها گردیده و پس از مدتی اسارت بوسیله فدیه که اقوام وی فرستاده بودند، مستخلص گردیده در مزرعه نوده سکونت اختیار نمود؛ و در همان اوقات اتفاق را خدمت جناب نورعلیشاه او رسیده و به شرف فقر مشرف گردید. آنگاه در سال یکهزار و دویست و پنجاه و چهار هجری قمری به قصد زیارت عتبات و عزم تشرّف حضور جناب حسینعلی شاه و تجدید عهد از طریق هندوستان حرکت فرمود، ولی دیگر از سفر باز نیامد و برای همیشه مفقودالاثر گردید.
جناب سلطان علیشاه در بیست و هشت جمادی الاولی سال یکهزار و دویست و پنجاه و یک متولد و در سن سه سالگی از دیدار پدر محروم گردید. جنابش تا شش سالگی تحت پرستاری مادر که مؤمنه ای زاهد بوده است نشو و نما یافته، آنگاه مادرش وی را به مکتب سپرد. هوش سرشار و حافظه قوی وی را در کمتر از شش ماه قادر به قرائت قرآن و خواندن کتاب نمود. جنابش پس از خواندن چند کتاب فارسی بعلت عدم بضاعت مالی تحصیل را ترک و به کمک برادر بزرگ خود ملاّمحمدعلی که سرپرستی وی و مادرش را بر عهده داشت، مشغول گردید و در تلاش معاش با برادر همکاری می فرمود که از جمله مدتی به گوسفند چرانی اشتغال داشت. وی تا سن هفده سالگی همچنان برای ادامه زندگی دستیار برادر بود، تا اینکه اتفاقاً روزی بقصد دیدن خواهر خود به قریه بیلُند دو فرسخی بیدخت رفت و گذار وی به مدرسه قریه افتاد و از ایّام مکتب و تحصیل یاد نموده شوق تحصیل در وی مشتعل می شود، در مراجعت به بیدخت به مادرش اظهار می کند که رفقای هم سن خود را دیدم که همه به مدرسه می رفتند و درس می خواندند، من هم میل دارم بروم درس بخوانم. مادر قبول تقاضای وی را منوط به اجازه و رضایت برادرش می کند. شب که برادرش به منزل می آید، مادر اشتیاق آن جناب را به تحصیل به برادرش می گوید. وی می گوید: مادر جان میدانی که ما وسعت مالی نداریم که بتوانیم برای گوسفندان چوپانی بگیریم و بایستی خودمان کارهای خود را انجام دهیم و به کمک برادرم احتیاج داریم. پس از چند روز جنابش مجدداً به مادر برای اجازه اشتغال به درس اصرار می کند، مادرش بالاخره برادر وی را راضی می نماید و ایشان به قریه بیلُند رفته مشغول تحصیل می شود.
از قول حضرتش نقل شده که فرموده بود: هنگام تحصیل با مراقبت در انجام وظایف دینی و عبادات همیشه در باطن و سرم خلجانی بود که بهتر است اگر بشود عقاید خود را تحقیقی نمایم و صرفاً در مقام تقلید نمانم و در خدمت یکی از اساتید شروع بخواندن باب حادی عشر نمودم. استاد روزی در مقام اثبات وحدت باری تعالی استناد به آیه شریفه لو کانَ فیهِما الهه اِلاّ الله لَفَسَدتا (اگر در آسمان و زمین خدایانی جز الله می بودند، هر آینه آن دو تباه می شدند (سوره انبیاء، آیه 22) جست. بی اختیار در این استناد اشکالی بنظر رسید و به استاد عرض کردم که ما هنوز در مقام اثبات توحید هستیم و پس از ثبوت آن لزوم عدلی باید ثابت بشود، آنگاه به ثبوت نبوت عامّه و خاصّه برسیم تا حقانیت و صدق قرآن روشن شود، آنگاه می توانیم به آیه ای از آن استدلال جوئیم، در صورتی که ما هنوز در شروع اثبات توحید هستیم استدلال به آیه قرآن برای ما جایز و منطقی نیست. استاد از جواب عاجز مانده، عجز وی مرا تکان داد که اینان که از اساتید و علماء هستند مثل من حیرانند، پس راه وصول به حقیقت کدام است؟ این افکار وحشتی در باطنم ایجاد نموده مضطرب و پریشان و به دنبال حقیقت پویان بهر علمی سری زدم و اگر نادره علمی در جائی یافتم، در آن غوری بسزاکردم تا شاید مقصود را بیابم، ولی چهره مقصود از لابلای کتب درس و علوم اکتسابی پدیدار نگردید، تا اینکه به عنایت الهی و دستیاری اولیاء در دل را کوبیدن گرفتم و چشمه معرفت جوشیدن و چهره مقصود تابیدن گرفت، شکراً لله.
خلاصه جنابش در علوم ظاهری فقه و اصول و منطق و کلام و حکمت و غیره سرآمد اقران محل گردید، ولی در عین اشتغال دائمی به تحصیل همیشه روی دلش بجانب حق تعالی بود و در انجام کوچکترین وظایف دینی حتی شب زنده داری و تهجّد و ادای نوافل مراقبت تام داشت، از این رو بعضی اشخاص گاهی آثاری از وی مشاهده می نمودند که خادم مدرسه محلّ تحصیل وی برای یکی از مدرسین بنام شیخ ضیاء الدین گفته بود که اغلب شبها از حجره ملاّسلطان محمد روشنائی مشاهده می کنم، ولی وقتی پشت درب اطاق می روم چراغی نمی بینم. بهرحال تا موقعی که توانست از علماء گناباد استفاده علمی کند، استفاده کرد، آنگاه که چنته آنان خالی شد برای کسب اجازه مسافرت خارج برای تحصیل نزد مادر آمد. وی گفت: مسافرت مستلزم مخارجی است که می دانی ما بضاعت تأمین آن را نداریم ولی بالاخره در اثر اصرار وی مادرش رضایت داده و مبلغ قران وجه پس اندازی که داشت به وی هدیه داده با دعای خیر بدرقه اش کرد. حضرتش پیاده عزیمت مشهد نموده، وارد مدرسه مشهور به مدرسه میرزا جعفر شد و مشغول تحصیل گردید و علوم فقه و اصول و تفسیر و اخبار و رجال را در نزد استادان بقدر وسع آنان فراگرفت و در مدت تحصیل به حالتی شبیه به ریاضت به اقلّ مایقنع از خوراک قناعت می فرمود، چنانکه فرموده بود که هفت قران مرحمتی مادر را در اول ماه یک قران می دادم و هشتاد «جندک» پول خرد آن زمان گرفته، زیر گلیم حجره می ریختیم و هر روز چند جندکی برداشته صرف خوراک می کردم و آخر ماه شاید چند جندک باقی می ماند. به این نحو زندگی و به تحصیل ادامه می داد و به خیال اینکه بر برادرش تحمیلی نکرده باشد، از او کمکی نمی خواست و با قناعت و کفّ نفس گذران می فرمود. حتی از دریافت حقوق مرسومی طلاب از مدرسه ابا داشت و هیچگاه ا زآن استفاده ننمود تا اینکه وجهی که داشت تمام شد و چند روزی به سختی و شدت گذشت. در این حین روزی جمعی از طلاب مدرسه را که حضرتش هم جزو آنان بود به قریه نزدیک شهر به منزل شخصی برای ناهار دعوت کردند. آن جناب صبح علی الطلیعه با رفقا بیرون آمد که به دعوتگاه بروند. در بیرون دروازه شهر جمعی را می بیند که مشغول در وی گندم هستند و عده ای از عقب آنها مشغول خوشه چینی می باشند، فرموده بود: من چون آنها را دیدم با خود گفتم رفتن به دعوتی که معلوم نیست، به چه نیّت به عمل آمده و از چه ممری مصرف آن تأمین شده چه صورتی دارد؟ و قلبم راضی به رفتن نشد. کم کم از رفقا عقب کشیده، چون آها رد شدند از عقب همه خوشه چینان مشغول خوشه چینی شدم تا عصری که رفقا از میهمانی برگردیدند، خود را از نظر آنها مخفی کردم و شب با مقداری گندم که خوشه چینی کرده بودم به شهر آمده گندم را به دکان نانوائی گذاشتم و تا مدتی از آن بابت نان از وی می گرفتم تا وجهی از گناباد برایم رسید.
خلاصه وی اغلب علوم متداوله اکتسابی را در مشهد کامل نمود ولی تکمیل این علوم رسمی، التهاب باطنی و اضطراب قلبی وی را فرو ننشاند و چهره مقصود را نمایان ننمود و سکینه ای را که طالب آن بود نیافت. از این رو آتش طلبش تیزتر و آشفتگی خاطرش شدیدتر شد. در این حال به خیال افتاد که آرامش فکر را به یکی از ییلاقات مشهد سفر کند. و چنانکه خود فرموده بود: چون در مسافت محل و قصر و اتمام نماز حین این سفر مشکوک بودم، به یکی از علماء که جزء مدرسین هم بود رجوع و در این باب سؤال نمودم. وی در جواب گفت: رأی من در این باب چنین است. من با اینکه از مسائل فقه آگاه بودم، جواب این شخص مرا سخت تکان داد که یاللعجب، من حکم خدای را از وی سئوال می کنم و او می گوید رأی من چنین است؛ من که طالب دانست حکم الهی هستم نه بدست آوردن رأی دیگران. این قضیه مرا از علوم تحصیلی و مکتسبات تا آن روز بکلی دلسد کرد. و حیرت و نگرانیم شدت یافت. در این احوال شنیدم در سبزوار حکیمی است بنام حاج ملاهادی که در عل حکمت سرآمد اقران و مکتب او غیر مکتب فقه و اصول است. شوق و اصول است. شوق ملاقات وی و تحصیل در مکتب حکمت مرا به سبزوار و محضر حاج مزبور کشاند. مدتی در خدمت وی به تحصیل حکمت مشغول بودم. چون درس او را بالاتر از دروس گذشته و نزدیک تر به حقیقت دیدم، یقین کردم که به شاهراه اصلی رسیده ام و طریق وصول به حقیقت طریق حکمت است، لذا با ارادت کامل در خدمتش به ملازمت و تلمّذ مشغول بودم و چنان در این راه کوشیدم که به زودی بیش از سایر شاگردان مورد توجه و عنایت استاد شدم.
خلاصه حضرتش در خدمت مرحوم حاج سبزواری در حکمت مشّاء و اشراق یدی طولی بهم رسانده، حواشی بر اسفار نوشته گوی سبقت از دیگران می رباید. آنگاه سفری به عتبات نموده و علوم ظاهری را به اقصی درجه کمال رساند و در مراجعت از عتبات در تهران توقف و مجلس درسی تشکیل می دهد. اغلب طلاب چون وی را از اساتید قبلی خود عالم تر و قوی تر می بینند، پروانه وار گرد شمع وجودش جمع می شوند، بحدّی که موجب حسد مدرسین و اساتید معاصر وی شده و چون درسی هم از حکمت می فرموده همان را بهانه قرار داده به تهمت با بیگری که اشدّ اتّهام روز بوده متهمش می نمایند. لذا حضرتش ناچار شده تهران را ترک و مجدداً به خدمت حاج سبزواری مراجعت می کند و به استفاده از محضرش کمافی السابق اشتغال می جوید.
در این اوان که سال یکهزار و دویست و هشتاد هجری قمری بوده، جناب حاج محمدکاظم سعادت علیشاه که با جمعی از مریدان و خوانین بختیاری عازم مشهد مقدس بودند، در سبزوار به کاروانسرائی وارد می شوند، و حاج سبزواری در مجلس درس به شاگردان خود می فرماید: درویش عارف و عالیقدری از تهران آمده و به فلان کاروانسرا وارد شده، بد نیست شماها به ملاقات وی بروید و دیدنی از او بکنید، ولی در محضر وی مواظب ادب و تواضع باشید. چند نفر از شاگردان وی مِن جمله جناب سلطان علیشاه به ملاقات وی می روند و جمعی از مردم را می بینند که در حال سکوت و ادب خاضع و خاشع در حضور وی نشسته اند. طبعاً واردین هم بحالت ادب و سکوت نشستند، و به حالت نجوی با هم گفتند: خوب است مسئله ای را که چند روز قبل از جناب حاج سئوال کردیم و جواب را به بعد موکول کردند، از این آقا سئوال کنیم تا درجه کمال ایشان را بفهمیم. آنگاه اجازه سوال خواسته، موضوع را عرض می کنند. ایشان ابتدا می فرمایند: من سواد عربی و اطلاعات علمی زیادی ندارم، از این جواب، آنهابه یکدیگر نگاه کرده لبخند می زنند. یعنی که پس جناب حاج درباره ایشان چه کی گفت بلافاصله ایشان می فرمایند: ولی شما عین عبارت کتاب را بخوانید تا آنچه بنظرم برسد بگویم. این کلام بیشتر باعث تعجب آنها می شود که با اعتراف به نداشتن سواد عربی می فرماید شما عین عبارت را بخوانید. مع ذلک تأدّباً عین عبارت را در باب مسئله مطروحه می خوانند، و ایشان چنان جواب کافی و وافی می دهند و مطلب را به قسمی حلاّجی می کنند که باعث تعجب ظاهری آنان و موجب خجلت باطنی از پندار و گمان غلطشان می شود. آنگاه جناب سلطان علیشاه ازایشان سئوال می کنند که منظور از السّعیدُ سعیدُ فی بَطن اُمّه و الشَفیٌ فی بَطن امّه ( انسان سعید از همان هنگام که در شکم مادر است، سعید می باشد و انسان شقی نیز در شکم مادر شقی است.) چیست؟ می فرماید: چنان بنظر می رسد که منظور فی بطن الولایه باشد، زیرا طبق خبر نقل شده از حضرت رسول (ص) که فرمود: اَنا و علیُّ اَبوا هذه الاُمّه، مقام نبوت نسبت به امّت دارد و مقام ولایت سمت مادری، و بنابراین معنی خبر چنین می شود که هر کس در جهت ولایت سعید باشد عاقبت هم سعید است و بالعکس. این جواب ایشان را بسیار پسند و معقول افتاد. گویا روز بعد که جناب آقای سعادت علیشاه بعنوان بازدید به دیدار طلاّب مزبور رفته بود، حاج سبزواری هم ملاقاتی فرموده بود.
گرچه در همین یکی دو دیدار جناب سلطان علیشاه به طرف آقای سعادت علیشاه کشیده شده و مجذوب بیانات شیوای وی می شوند، ولی بواسطه قوت قوای روحی و حوصله وخویشتن داری فطری در سبزوار به کلی اختیار از دست نداده و در مقام طلب و تسلیم برنمی آیند، اما پس از حرکت جناب سعادت علیشاه از سبزوار آتش حسرت در دل وی مشتعل و اشتیاق دیدار آن سفر کرده، مستأصلش کرد. لذا با اجازه استاد خود حاج سبزواری عزیمت مشهد فرمود و در مشهد سراغ گمشده خود را در کوی و برزن گرفت تا بلاخره مطلوب را یافت و دست به دامنش زده اظهار طلب نمود. اتفاقاً در همین حین فرستاده مادر آن جناب از گناباد برای برد وی به وطن وارد مشهد شده، جنابش را در محضر آقای سعادت علیشاه می یابد و جنا سعادت علیشاه از قضیه مطلع و در جواب اظهار طلب وی می فرمایند: اکنون اطاعت امر مادر لازم تر است؛ تقاضای مادر را اجابت و به گناباد رفته، اوامر مادر را اطاعت کنید، انشاء الله باز یکدیگر را خواهیم دید. جنابش حسب الامر عزیمت گناباد نمود و در گناباد مادرش اصرار کرد که وی را زن بدهد ولی آن جناب تن در نمی داد که هوای پرواز بهکوی دلدار حقیق در سرش بود، تا بالاخره برای اطاعت امر مادر با شرط اینکه قبل از به خانه بردن زوجه به مسافرت لازمی که در نظر دارد برود، حاضر به ازدواج شد و مخدره صبیه حاج ملاّعلی بیدختی، والده ماجده جناب نورعلیشاه دوم را به حباله نکاح درآورد. آنگاه برای زیارت جناب سعادت علیشاه در سال یکهزار و دویست و هشتاد عازم اصفهان گردید.
گویند همان اوقات که وی از گناباد حرکت فرمود، جناب سعادت علیشاه در مجمع فقرا فرموده بود: آتش شوقی از خراسان شعله ور شده که عن قریب به اینجا می رسد. باری جناب سلطان علیشاه از راه طبس و یزد پیاده رو به اصفهان نهاد و در نزدیکی اصفهان با سیّد هدایت الله متولی آستانه ماهان که از فقرا بود، مصادف و همسفر شد، ولی در بین راه بطیء حرکت همراهان با آتش شوق او وفق نمی داد و از آنها جدا شده تنها بطرف مقصود رهسپار گردید. پس از ورود به اصفهان و پیدا کردن منزل جناب آقای سعادت علیشاه باخود می گویند که ایشان از حال من آگاه است من در نمی زنم و اظهار وجودی نمی کنم تا خودشان بیرون بیابند. هنوز این فکر در مخیله شان بوده است که در باز می شود و آقای سعادت علیشاه بیرون می آید. وی بی اختیار خود را روی قدمهای آن جناب انداخته، گریه و زاری آغاز می نماید. جناب سعادت علیشاه با تبسم می فرماید: آخوند گنابادی از ما چه می خواهی؟ وی با سوز و گدار اظهار طلب نموده، اشتیاق خود را به تشرف به فقر عرض می نماید می فرمایند: فعلاً بروید در یکی از مدارس منزل کنید، چون ما برای رسیدگی به امور فقری وقت مخصوص تعیین نموده ایم شما هم همان موقع بیائید و مطلب خود را بگوئید. ولی جناب سلطانعلی شاه دست از دامنش برنداشته بر گریه و زاری می افزاید، تا اینکه دستگیری شده و به فقر مشرف می شوند.
گویند روز سوم تشرف ایشان به فقر، جناب سعادت علیشاه در مجمع فقرا می فرماید: این خراسانی راهی را که فقیر راه رو در شصت سال طی می کند، در سه شب طی کرد. خلاصه جنابش در اصفهان شبها در حجره مدرسه بیتوته و روزها در مصاحبت پیر بزرگوارش می گذراند، و پس از مدتی استفاضه از حضورش مرخصی یافته به گناباد مراجعت و در بیدخت سکونت نموده و عیال خود را به منزل آورد و به شغل زراعت که بهترین مشاغل است اشتغال ورزید. تا سال یکهزار و دویست و هشتاد و چهار، پس از چهار روز از تولد فرزند ارجمندش جناب حاج ملاّعلی نورعلیشاه ثانی به عزم زیارت عتبات و تشرف حضور پیر بزرگوار از گناباد حرکت و پس از زیارت عتبات مقدسه به اصفهان حضور پیر بزرگوارش شرفیاب و مدتی در ظل تربیت وی به تجلیه و تصفیه دل اهتمام ورزیده وسعت کامل بهم رسانده، و به دریافت فرمان جانشینی جنابل سعادت علی شاه نایل و به امور ارشاد خلایق مأمور و ملقب به سلطان علیشاه گردید. و رفیق راه و مصاحب همراه وی جناب میرزا عبدالحسین نیز در همان فرمان به سمت معاونت با سلطان علیشاه و دلالت طالبان تعیین گردید، که فرمان خلافت جناب سلطان علیشاه و دلالت جناب میرزا عبدالحسین در یک ورقه مرقوم شده است. آنگاه جناب سعادت علیشاه، سلطان علیشاه را امر به مراجعت وطن داد. حضرتش با کمال ناگواری از مهجوری حسب الامر به گناباد مراجعت نمود.
حضرتش پس از مراجعت از چند جهت دچار مشغله و گرفتاری گردید. از یک طرف به واسطه فوت حاج ملاّعلی پدر عیالش که امام جماعت محل بود و به علت نبودن فرزند وی در محل، ناچار مدتی امامت جماعت را به عهده داشت. از طرف دیگر به واسطه فوت مخدّره عیالش، رسیدگی به امور و پرستاری دو فرزند وی که از آن مخدّره داشت بر عهده شخص وی قرار گرفت. از سمتی مراجعه اهل محل برای سئوالات شرعیه گرفتارش داشت. از جهتی روی آوردن فقرا از بلاد و امصار به حضورش و رسیدگی به امور ظاهری آنها در قریه ای که فاقد همه چیز بود و توجه به امور باطنی آنها که علت سوق آنان به محضرش بود وی را سخت مشغول داشت، و از همه مشکلتر و سخت تر اظهار عدوات معاندین و حسادت حاسدین به حضرتش بود، چه که به واسطه نبوغ وی در علوم صوری و کمالش در زهد و ورع و فضائل معنوی مورد توجه و علاقه تامّ و تمام دور و نزدیک گردیده بود. و این خود باعث تشدید حسد حسودان و عناد دشمنان بخصوص علمای محل نسبت به حضرتش گردیده، علناً شروع به مخالفت وضدیت و بدگوئی درباره اش نمودند؛ مع ذلک با خستگی از گرفناری ها ومیل به مسافرت و مهاجرت از محل به علت بعضی امور داخلی و خانوادگی عزیمت سفر را به تأخیر انداخت، تا بتدریج قصد مسافرتش بدل به عزم اقامت شده برای همیشه ماندنی گناباد گردید.
پس از گذشت هفت سال از فوت عیال اولیه، والده نویسنده، صبیّه جناب میرزا عبدالحسین ریابی، پیر دلیل و معاضد تعیین شده از طرف جناب سعادت علیشاه را به حباله نکاح درآورد.
جناب سعادت علیشاه پس از تعیین آقای سلطان علیشاه به خلافت خود، کمتر طالبان را دستگیری می فرمود و آنان را اغلب به گناباد به خدمت ایشان حواله می فرود، ولی آنان جناب هم رعایت ادب را نموده از دستگیری آنها خودداری و به سوی پیر بزرگوارش رجعت می داد. تا اینکه در سال یکهزار و دویست و نود و سه که جناب سعادت علیشاه خرقه تهی فرمود، حضرتش مستقلاً متمکن اریکه ارشاد و مشغول هدایت عباد گردیده و در شعبان سال یکهزار و سیصد و پنج با چند نفر از مریدان و اخلاص کیشان عزیمت سفر بیت الله فرود و از حجاز به عتبات عالیات مشرف و در عتبات با عده ای از علمای بزرگ از جمله مرحوم حاج شیخ زین العابدین مازندرانی و آیت الله حاج میرزا حسن شیرازی و غیر هما ملاقات ومصاحبه فرمود. و در جمادی الثانی یکهزار و سیصد و شش به وطن مألوف مراجعت نمود، و در اندک مدتی با اخلاق حسنه و معلومات وسیعه و شفقت پدرانه با عامّه و رسیدگی به حال بینوایان و مستمندان و زهد و ورع و خوشروئی و متانت در معاشرت، چنان دور و نزدیک را به طرف خود جلب نمود که نه تنها سکنه گناباد بلکه تا هر جا نام وی رفت، مردم را روی دل به جانب آن جناب بود و در مشکلات وی را ملجاً و ملاذ و درگاهش را مأمن خود می دانستند.
حضرتش در سال یکهزار و سیصد و هشت به زیارت مشهد مقدس حضرت ثامن الحجج (ع) مشرّف شد و در آن سفر به دست یکی از معاندین و ملاّنمایان بی دین به وسیله نان قاق مسموم و دچار تب شدیدی شده بود به طوری که همراهانشان مضطرب شده اظهار نگرانی می کرده اند، ولی ایشان فرموده بودند مطمئن باشید این عارضه برطرف می شود. باری چون اجل موعود نبود، معالجه شده به بیدخت مراجعت فرمود.
حضرتش علاوه بر اشتغال به امور فلاحتی و جواب گوئی و مشکل گشائی کلیه مراجعین از رعایا و غیره و تهیه وسایل آسایش و راحتی ظاهری و توجه به تربیت روحی فقرائی که غالباً عدّه زیادی از ولایات در بیدخت بودند، دو برنامه روزانه مرتب داشت: یکی صبح از اول آفتاب، و آن طبابت و رسیدگی به حال مرضائی که از دور و نزدیک حتی سی و چهل فرسنگی برای معالجه می آمدند و ایشان قریب دو ساعت به معاینه مرضی و دادن نسخه و دستورات که تمام داروها، ادویه نباتی و محلی بود مشغول بود، و اگر مریض اهل دهات دیگر با مسافرت و یا ناتوان بود که قادر به مراجعت فوری به محلش نبود وی را به بیرونی خود برده، می فرمود دوا و غذایش را در منزل تهیه می کردند، و یک یا دو روز از وی پذیرائی می فرمود تا قادر به مراجعت به منزل یا محلش می شد، و غالباً مرضی را به نسخه معالجه می کرد که محتاج به نسخه دوم نمی شد. و یکی هم برنامه عصری بود که در حدود دو ساعت به غروب مانده به مدرسه تشریف برده، تا غروب برای فقرا و حاضرین مجلس درسی از تفسیر قرآن و اصول کافی می فرمود.
خلاصه با اینکه بیدخت قریه دور افتاده از سوادهای اعظم و شهرهای بزرگ و غیرمعروف بود، مع ذالک صیت فضائل صوری و معنوی و شهرت کمالات علمی و آوازه اخلاق حسنه و حسن معاشرتش و به ویژه تخصص و مهارتش در طبابت همه جا را پُر نموده و نام شریفش در دور و نزدیک و نزد بیگانه و آشنا مشهور و با احترام و علاقه ذکر می شد، و روز به روز بر اشتهارش در فضائل می افزود. از این رو آتش حسد حاسدن وی هم روی به روز مشتعلتر می شد و مخصوصاً بر عدوات عالم نمایان بی ظرفیّت می افزود. تا اینکه دشمنی ها به اوج شدّت رسیده و به تحریک عده ای از دشمنان خارجی و حساد محلی چند نفر از خدا بی خبر که بعضی از آنها نان خور آن حضرت بودند، سحرگاه شنبه بیست و شش ربیع الاول سال یکهزار و سیصد و بیست و هفت هنگامی که در باغچه وصل به منزل مشغول وضو گرفتن بود، به حضرتش حمله ور شده و با پنجه های گنهکار آنقدر گلوی مبارکش را که مجرای ذکر الله بود فشردند که به شهادت نائل و به وصال ابدی واصل گردید. در این هنگام سن مبارکش هفتاد و شش سال بود که سی و چهار سال آن مستقلاً بر اریکه ارشاد متمکن و به هدایت عباد اشتغال داشت.
حضرتش در سال یکهزار و سیصد و چهارده طبق دستخط صادره فرزند ارجمندش جناب ملاّعلی را به خلافت و جانشینی خویش تعیین و لقب «نورعلیشاه» ملقب فرمود.
آن حضرت را تألیف چندی است: حواشی بر اسفار ملاصدرا؛ شرحی برتهذیب المنطق ملاسعد تفتازانی به نام تذهیب التهذیب؛ و وجیزه ای در علم نحو که به طبع نرسیده اند؛ دیگر سعادت نامه در بیان علم و شرافت آن و آنچه بدان مربوط است؛ مجمع السعادات؛ ولایت نامه در شرح و بیان احکام قلبی و امور مربوط به ولایت؛ و بشاره المؤمنین و تنبیه النائمین؛ و تفسیر قرآن موسوم به بیان السعاده؛ شرح عربی بر کلمات قصار باباطاهر عریان موسوم به ایضاح و شرح فارسی نیز بر کلمات باباطاهر موسوم به توضیح که همه به طبع رسیده اند.
ازواج و اولاد آن جناب: جناب سلطان علیشاه دو زوجه داشته اند: زوجه اولیه ایشان صبیه مرحوم حاج ملاّعلی بیدختی بوده که از آن مخدّره دو فرزند داشته؛ اول دختر مسماه به خاتون، دوم جناب حاج ملاّعلی نورعلیشاه جانشین ایشان. پس از فوت زوجه اولیه صبیه مرحوم آقا میرزا عبدالحسین پیر دلیل را نکاح فرموده از آن مخدّره هنگام شهادت پنج فرزند داشت: چهار دختر به نامهای زبیده، زهرا، گوهر، کوکب و یک پسر که نویسنده این اوراق و مسمّی به محمد باقر است.
مأذونین و مشایخ مجاز از طرف آن جناب: 1- جناب آقا میرزا محمدصادق نمازی ملقب به فیض علی؛ 2- حاج ملاّمحمد جعفر برزکی ملقب به محبوبعلی؛ 3- حاج شیخ عبدالله حائری ابن الشیخ ملقب به رحمتعلی؛ 4- آقا میرزا آقاصدر العرفا فرزند دوم جناب حاج میرزا زینالعابدین شیروانی آقای مست علیشاه که فقط اجازه تلقین اوراد و اذکار مخصوص را داشته است نه اجازه دستگیری.
معاصرین آن جناب: 1- حاج ملاّهادی سبزواری؛ 2- جناب حاج میرزا حسن مشهور به میرزای شیرازی؛ 3- آقا سیدمحمدحسین شهرستانی؛ 4- آخوند ملاّمحمدکاظم خراسانی؛ 5- آقا سیدمحمدکاظم یزدی؛ 6- آقا سیدمحمد طباطبائی؛ 7- میر سیدعبدالله بهبهانی؛ 8- حاج میرزا حبیب الله رشتی؛ 9- حاج میرزا حسین حاج میرزا خلیل؛ 10- میرزا ابوالحسن جلوه.
از منسوبین به عرفان و سایر فِرق: 1- حاج آقا محمد معروف به منوّر علیشاه؛ 2- حاج میرزا حسن مشهور به صفی علیشاه؛ 3- حاج محمدکریم خان کرمانی مشهور به سرکار آقا؛ 4- آقا خان محلاتی رئیس فرقه اسماعیلیه؛ 5- میرزا محمدحسین اصم عشقی ذهبی.
از سلاطین و امراء: 1- ناصرالدین شاه قاجار؛ 2- مظفرالدین شاه؛ 3- محمدعلیشاه؛ 4- میرزا علی اصغرخان اتابک؛ 5- میرزا علیخان امین الدوله؛ 6- مرحوم سراج الملک.
از شعرا: 1- میرزا محمدتقی سپهر؛ 2- حاج مهدی حجاب شیرازی؛ 3- میرزا احمد وقار شیرازی؛ 4- محمدکاظم صبوری کاشانی؛ 5- میرزا اختر طوسی.

Saturday, June 16, 2007

قطب سی و سوم: سعادتعلی شاه اصفهانی


نُورالولیاء و بَدرُالاَصفیاء، زین العارفین و مرشد الواصلین، المُقرَّب الی الله، آقای سعادت علیشاه. نام شریفش حاج محمدکاظم معروف به شیخ زین الدّین، مولدش اصفهان، جنابش از احفاد شیخ زین الدّین معروف اصفهانی است که ذوجنبتین بوده یعنی هم عالم علوم ظاهری و شریعت و هم سالک مسالک باطنی و طریقت بوده است، و اولاد وی پس از او در توراث فضایل و کمالات پدر به دو رشته منقسم شده اند: رشته پسری اول ایشان آقای شیخ محمد زین الدّین اصفهانی که از فحول علمای اوائل دوره قاجاریه بوده و رشته دختری اول آنان جناب حاج محمدحسین حسینعلی شاه از اقطاب سلسله نعمت اللّهیه.
جناب سعادت علیشاه در ابتدای جوانی به تجارت اشتغال داشت و چون توفیق الهی رفیق حضرتش بود، به صحبت اهل دل مایل شده و به مصاحبت جمعی از عرفا نایل گردید تا بالاخره در خدمت جناب مست علیشاه به شرف توبه و تلقین مشرف شده در اغلب مسافرتها فیض مصاحبت آن جناب را داشت. تا اینکه جناب مست علیشاه در سال یکهزار و دویست و پنجاه و سه رحلت فرمود، وی به خدمت جناب رحمت علیشاه شیرازی جانشین جناب مست علیشاه و قطب وقت رسیده تجدید توبه و تلقین نمود و در ظلّ تربیت و عنایت آن جناب درجات کمال را پیمود. تا اینکه در سال یکهزار و دویست و هفتاد و یک از طرف آن جناب به دریافت اجازه ارشاد عباد و تلقین ذکر انفاس و اوراد به طالبین نائل آمد و پس از یکسال مجدداً جناب رحمت علیشاه اجازه تلقین ذکر حیات به آن جناب مرحمت و بالاخره در سال یکهزار و دویست و هفتاد و شش فرمان و دستخط خلافت و جانشینی خویش را به نام وی صادر و به لقب ((سعادت علیشاه)) ملقبش فرموده، امور فقرا را به عهده وی واگذار نمود.
مع وصف ذلک چون جنابش به نظر ظاهربینان دارای معلومات ظاهری ظاهرپسندان نبود و از علوم صوری اطلاع بسیطی نداشت و کلیّه همت خود را به کسب کمالات باطنی گماشته و از شوق وجد و حال به کسب درس قال نپرداخته بود، پس از رحلت جناب رحمت علیشاه بعضی از بستگان صوری آن جناب خود را از جناب سعادت علیشاه کاملتر و به خلافت آن مرحوم سزاوارتر می شمردند که فضل ظاهری را مایه اولویت خود می پنداشتند و فرمانی به خط غیر به نام حاج آقا محمد عم جناب رحمت علیشاه تنظیم و تهیه نمودند و عدّه کثیری از فقرا را از حق منحرف و به طرف خود کشیدند.
گویا زمزمه اختلاف کلمه میان فقرا و آثار حسد بعضی از همگنان از اواخر حیات جناب آقای رحمت علیشاه کم و بیش ظاهر و مشهود بوده است، چنانچه از مفاد نامه ای که جنابش قریب به رحلت به آقای سعادت علیشاه مرقوم فرموده که سواد آن عیناً درج می شود اطلاع آن جناب از قضایا درک می شود اطلاع آن جناب از قضایا درک می شود. زیرا در این نامه صریحاً فقرا را امر به پیروی و اطاعت از آقای سعادت علیشاه نموده و ذکری از نوشته های مجعوله فرستاده شده به اصفهان فرموده اند.
نامه جناب آقای رحمت علیشاه به جناب آقای سعادت علیشاه این است:
«بسم الله الرحمن الرحیم و به ثقتی، مخدوم مکرّم مهربان وفّقک الله لمایحبّ و یرضی مسموع شد بعضی نوشته جات از جانب فقیر فرستاده اند که مخالفت فقر بوده است و این مباین رأی فقیر بوده، اجمالاً بدانید که فقیر مِن عندی شما را زحمت به امور نداده و تا مأمور از مشایخ و بزرگان نبودم مزاحم نمی شدم و اگر کسی نوشته ای به اسم فقیر فرستاده خلاف خدا و رسول و ائمه هدی علیهم السّلام بوده و باید ملازمان منتظم امور فقرای آن سامان باشید و شبهای جمعه را دخیل در امور طریقت باشید و فقیر را مسرور و محفوظ بفرمائید. و اگر تکاهل و تساهل بفرمائید، باعث دلتنگی فقیر خواهد شد. نیت شما به حمدالله به خیر بوده و خواهد بود و اگر نوشته ای از فقیر بفرستند خلاف است و رضای فقیر نیست و اطلاعی ندارم، و فقرای آن سامان را زحمت می دهد که آنچه صوابدید و صلاح برادر مکرّم آقا محمدکاظم باشد باید اطاعت کنند و از صواب و صلاح ایشان بیرون نروند که مخالف رأی فقیر خواهد بود. تحریراً فی غرّه جمادی الاولی یکهزار و دویست و هفتاد و هفت، در شیراز قلمی شد، والسلام، خیر ختم رزقنی و ایّاکم سلامه فی الدنیا و الاخره، و السلام».
به هرحال چون منظور فقط ترجمه احوال اقطاب سلسله است، از ذکر مشروح وقایع متفرقه خودداری می شود. طالبین اطلاعات بیشتر به نوشته های دیگران مِن جمله مقدمه کتاب دیوان اشعار مرحوم صفی علیشاه مراجعه نمایند.
در هر صورت پس از رحلت جناب آقای رحمت علیشاه، در اثر ایجاد این اختلافات و القاء شبهات، آن قسمت از فقرا که توفیق رفیق آنها گردیده با جناب آقای سعادت علیشاه تجدید عهد نموده بودند عدّه قلیلی بودند. از طرفی هم مدعیان از ایشان بدگوئی می نمودند و علماء ظاهر هم در آزار و اذیت حضرتش کوتاهی نمی ورزیدند، لذا وی غالباً به حالت انزوا در منزل خود بود و فقط دوشنبه و جمعه را برای استفاده فقرا از محضرش تعیین کرده بود.
حضرتش در مدت قریب به شانزده سال دوره ارشاد، شیخی و مأذونی تعیین نفرموده و خود به شخصه عهده دار دستگیری طالبین حقیقت بود و از این رو عده فقرا دوره ایشان عدداً کم بود، ولی همان عده قلیل هر یک مجسمه کامل شوق و عشق و محبت بوده اند.
جنابش در سال یکهزار و دویست و هشتاد سفری به خراسان فرموده و در این سفر جناب سلطان علیشاه گنابادی به شرف ملاقات وی فائز و ربوده گردید، و پس از مراجعت آن جناب به اصفهان، جناب سلطان علیشاه در سال یکهزار و دویست و هشتاد و چهار به قصد زیارت عتبات از گناباد حرکت و در مراجعت به اصفهان به زیارت پیر بزرگوارش شتافت و مدتی در ظل عنایت وی مشغول تصفیه و تجلیه دل گردیده به ذروه کمال رسیده به دریافت فرمان خلافت و جانشینی آن جناب نائل گردید.
جناب سعادت علیشاه پس از چندی به واسطه ازدیاد اذیت و آزار دشمنان مجبور به جلای وطن گردید، از اصفهان در سال یکهزار و دویست و هشتاد و نه از راه باکو و تفلیس و اسلامبول به مکه معظمه و مدینه منوره مشرف، سپس از راه جبل به عتبات عالیات و از آنجا به ایران مراجعت و د رتهران رحل اقامت افکند. پس از چندی از توقف تهران مزاج وهّاجش از طریق صحت بگردید و در سال یکهزار و دویست و نود و سه روح شریفش به شاخسار جنان پرواز نمود و در حضرت عبدالعظیم صحن امام زاده حمزه، در مقبره ای که مطاف فقر است مدفون گردید. روشن شاعر اصفهانی تاریخ رحلتش را چنین سروده است: ((علی و رحمت سعادت را جمع کن سال رحلتش میدان)).
شطری از فرمایشات حضرتش: یکی از پیروان سؤال کرد از آن جناب که با مقاماتی که ما فقرا برای علی (ع) قائل هستیم، در معنی چه فرقی با علی اللهی ها داریم؟ فرمود: فرق این است که ما می گوئیم علی (ع) نیست خداست (مقصود مقام فناء فی الله آن بزرگوار (ع) است.) آنها می گویند خدا نیست علی (ع) است. و نیز یکی از ایشان معنی این حدیث را سؤال کرد که اهلُ النّعیمِ یَشْتَغِلون بِنعمائِه و اهلُ الجحیم یَشْتَغِلون بی! (اهل بهشت به نعمت های آن مشغول هستند و اهل دوزخ به من اشتغال دارند.) فرمود که به مصداق الدُّنیا جَنّهُ الکافر و سَجْنُ المؤمن (دنیا بهشت کافر و دوزخ مؤمن است)، مراد از اهل نعیم در این جا کفارند که به نعمت دنیوی مشغولند و مراد از اهل جحیم مؤمنین در دنیا هستند که به خدا و یاد او اشتغال دارند.
معاصرین آن جناب از علماء و حکماء: 1- شیخ مرتضی انصاری؛ 2- حاج میرزا حسن شیرازی؛ 3- شیخ حمدی شمس العلماء؛ 4- ملا آقا دربندی؛ 5- حاج ملا هادی سبزواری؛ 6- میرزا ابوالحسن جلوه.
از منتسبین به عرفان و عرفا: 1- حاج آقا محمد منوّر علیشاه؛ 2- آقا محمدحسن نقاش زرگر صامتعلی؛ 3- آقامیرزا هادی پاقلعه ای؛ 4- حاج میرزا حسن صفی علیشاه؛ 5- حاج غلامرضا شیشه گر؛ 6- حاج محمد کریم خان کرمانی.
از سلاطین و امراء: ناصرالدین شاه قاجار و حاج میرزا حسین خان سپهسالار.
از شعراء: 1- میرزا احمد وقار شیرازی؛ 2- آقامحمد حسن فارانی؛ 3- رضاقلی همای شیرازی؛ 4- حاج مهدی حجاب شیرازی؛ 5- آقامحمدتقی سحاب شیرازی؛ 6- میرزا محمدعلی سروش اصفهانی.

Tuesday, June 12, 2007

قطب سی و دوم: رحمتعلی شاه شیرازی


صَدرُالعُلماء و بَدْرُالعرفاء، العالِمُ المُجرّد و المُجلَّل المسدّد، جناب آقای رحمت علیشاه. نام شریفش حاج زین العابدین و لقب همایونش «رحمتعلی شاه» است. جنابش اصلاً اهل قزوین و تولدش در سال یکهزار و دویست و هشت هنگام توقف والد ماجدش در عتبات در کاظمین روی داده. آنگاه در سال یکهزار و دویست و هفده به معیت پدر و خانواده به شیراز آمده و در خدمت جدّ خود حاج محمدحسن مجتهد بتکمیل علوم نقلی و عقلی اشتغال جست. و چون پس از سالها رنج و زحمت در تحصیل علوم مرسوم آرامش باطنی برایش پیدا نشد و سکینه قلبیه که می خواست در معلومات مکتسبه نیافت، در تحصیل کمالات نفسانی و وصول به طریقه معرفت سبحانی برآمد، و در هر گوشه و کنار که از ابرار و اخیار و اهل معرفت و سالکین طریقت نشانی می یافت به آن سو می شتافت، تا اینکه در سال یکهزار و دویست و سی و چهار جناب حاج زین العابدین مست علیشاه شیروانی به امر جناب مجذوب علیشاه وارد شیراز و در بقعه باباکوهی منزل گزید. اتفاق را روزی جناب رحمت علیشاه با جمعی از طلاّب که رفقا و مصاحبین وی بودند، به عزم گردش به آن کوه رفته و به صحن بقعه باباکوهی داخل شدند و مجمعی از فقرا را دیدند که در رأس آنها جناب مست علیشاه نشسته است. آقای رحمت علیشاه بی اختیار از جرگه رفقای خود جدا و بطرف مجلس فقرا رفت. هر چه رفقا خواستند از رفتن به آن مجمع منعش کنند مفید نیفتاد که جذبهٌ مِنْ جَذَبات الرّحمن وی را می کشاند. پس از ورود وی به مجمع محبت و ردّ سلام و تحیت، جناب مست علیشاه به ملاطفت و تبسم خطاب به او فرمود:
زاهد از کوچه رندان به سلامت بگذر -- تا خرابت نکند صحبت بدنامی چند

وی با حال نیاز جواب عرض کرد:

حریم حرمت کوی تو جنّت ابرار -- شمیم نکهت موی تو راحت احرار


آنگاه در ضمن صحبت باصرار از جناب مست علیشاه تقاضا نمود که به شهر شیراز تشریف برده و اقامت گزیند. ایشان خواهش وی را قبول فرموده، به شیراز تشریف برده رحل اقامت افکند، و آقای رحمت علیشاه دائماً در خدمت ومصاحبت وی بود و روز به روز بر خلوص و ارادت می افزود، تا بر دست آن جناب توبه و تلقین یافت.
و چون مراتب ارادت و خدمتش نسبت به پیر بزرگوار در نهایت درجه و برملا و بی پرده و روزافزون بود، عاقبت جدّ و پدرش وی را مورد ملامت و عتاب قرار دادند که این همه معلومات علمی و فضایل اکتسابی که در تحصیل آن زحمت ها کشیده و جدیت ها نمود ای به اندازه سخن این مرد سیّاح در نظرت قدر و منزلت ندارد که به سخن وی فرضیه شده، خدمتش را دائما حاضر و آماده ای. ما بیش از این معاشرت تو را با وی مصلحت نمی دانیم، بایستی از وی دوری گزیده ترک مصاحبتش کنی. وی در جواب آنها گفت: تحصیلات رسمی و علوم ظاهری جز تحصیل ظنّ برایم حاصلی نداشت ولی از فیض معاشرت با این شخص و استماع سخنان معرفت بنیان وی مرتبه یقین برایم حاصل شده است و مسلم است که پس از حصول یقین عمل به ظنّ روا نیست. آنان چون از توبیخ و تنبیه شفاهی برای ترک مراوده وی با مرشدش نتیجه نگرفتند، جنابش را چهل روز در زیر زمین منزل محبوس نمودند. و چون این عمل هم بلانتیجه مانده، بلکه فراق صوری و آتش مهجوری حرارت و شوق را بیشتر و ارادتش را قوی تر نمود، آزادش ساختند، ولی ابواب معشیت را بر روی آن جناب بستند و مقرری و مرسومی که همه ماهه از پدر داشت بازگرفتند و زندگی وی را بهم زدند. اثاث البیتی که پدر به وی داده بود و جهازیه ای که عیالش به خانه او برده بود همه را گرفتند تا زیراندازش منحصر به کهنه حصیری شد. چنان بروی سخت گرفتند که برای امرار معاش به زحمت و تلاش بود.
چون مدتی بر این حال گذشت و سال یکهزار ودویست و سی و شش رسید، از شیراز به همدان شتافت و حضور قطب وقت جناب مجذوب علیشاه رسید و مدتی در آستانه آن جناب رحل اقامت افکند، و در ظلّ تربیت وی به مجاهده و ریاضت اشتغال جست. در این اوان عده ای از عوام الناس فارس به اغوای ملاّنماها به شاهزاده حسنعلی میرزا حاکم فارس گفتند که درویش سیّاح شیروانی صوفی و ضالّ و مضلّ است، توقف او در شیرازه دینداران را از هم می گسلد و مردم را به بدبینی می کشاند، چنانکه عالمی چون شیخ زین العابدین حاج معصوم را اغوا کرده و در سلک متصوفه درآورده و چنانش بفریفته که دل از وطن برکنده و عقب بعضی از این طایفه به همدان شتافته است. و شاهزاده مذکور در اثر مذاکرات مزبور عذر جناب آقای شیروانی را از شیراز خواسته وی را با اهل و عیال روانه اصفهان نمود. در طرایق نقل شده که جناب آقای رحمتعلی شاه فرمود: آن هنگام که در همدان معتکف آستان جناب مجذوب علیشاه بودم، صبح یک روز جنابش به حجره ام تشریف آورده، فرمود: ای فرزند بحمدالله مجاهدات و ریاضات شما در پیشگاه الهی مقبول و گنج مقصودت بحصول پیوست و مفتاح آن این نامه است که گرفته فوراً عزیمت سفرنمائی و از خوف و خطر راه نیندیشیده، دربند استراحت و آسایش نباشی، تا خود را به حاجی شیروانی برسانی و هرجا وی را یافتی بی درنگ نامه را به وی دهی و خدمتش را آماده بوده وی را تنها نگذاری که این کار تراست که دور، دور رحمت است، من هم به همین زودی روانه تبریزم و چندانی نگذرد که به کلی از میان برخیزم. بدون تکلم و توقف دست مبارکش را بوسیده روبه راه آوردم و از توجه آن حضرت از الوار و اشرار در راه آسیبی ندیدم. هفت روزه به قمشه اصفهان رسیدم. دیدم جناب مست علیشاه تازه به کاروانسرائی ورود فرموده سلام گفته و ننشسته نامه را به ایشان دادم. چون نامه را خواندند، گفتند: اهل عیال را به شما سپردم. بدون اینکه دیگر یک کلمه بر آن بیفزایند از کاروانسرا بیرون رفتند. پس از لحظه ای جمعی سوار به درون کاروانسرا ریخته جویای جناب مست علیشاه شدند، و چون ایشان را نیافتند مرا گرفتند و در زنجیر کشیدند که تو از محل وی خبرداری. آنگاه با خشونت و اهانت فراوان مرا به دیوان خانه نزد امیرقاسم خان بردند. وی نیز پس از اذیت و آزار بسیار مرا به زندان فرستاد تا اینکه آقا میرمحمدمهدی امام جمعه اصفهان از گرفتاری من و بی رحمی و ستمگری قاسم خان درباره ام مطلع شده، با جمعی به منزل وی رفته گفت: ای از خدا بی خبر این شخص را که حبس نموده و آزار میدهی، می شناسی؟ گفته بود: نه، فقط میدانم نامش حاج زین العابدین و می داند که حاج شیروانی کجاست. حاضرین مرا به او معرفی و از محبس مستخلص نمودند و هنگام ملاقات از وضع رقّت بارم متأسف و متعجب شدند.
خلاصه جنابش چند روزی در منزل امام جمعه توقف فرموده، پس به طرف شیراز رهسپار و خانواده و عیالات جناب آقای شیروانی را به وطن مالوف رسانید. آنگاه به قمشه اصفهان رفته چندگاهی ساکن آنجا بود. پس از آن به طرف محلات عزیمت فرمود. و در این اوان چون فتحعلیشاه وفات یافته و محمدشاه بسلطنت رسید، جنابش برای تعزیت فوت شاه فقید و تهنیت سلطان جدید به تبریز عزیمت فرموده و از آنجا در معیت موکب محمدشاه به تهران تشریف برد. در تهران محمدشاه که نسبت به فقرا ارادت و خلوص داشت فرمان و لقب نایب الصّدری را به نام آن جناب صادر نموده، از حضرتش اشتغال به وظایف آنرا درخواست نمود. حضرتش حسب الامر شاه به فارس مراجعت و وظایف مقرّره نیابت صدرات را به بهترین وجهی اداره و اجرا می فرمود، تا اینکه در سال یکهزار و دویست و پنجاه و سه که جناب مست علیشاه رحلت فرمود، چون حضرتش را به خلافت و جانشینی خود تعیین کرده بود، وی بر مسند ارشاد تکیه زد و مدت بیست و پنج سال مستقلاً به هدایت عباد اشتغال داشت. و در سال یکهزار و دویست و هفتاد و شش علاوه برد و اجازه نامه دستگیری و ارشاد که قبلاً به جناب آقای سعادت علیشاه مرحمت فرموده بود، سومّین دستخط و فرمان را مبنی بر تعیین وی به جانشینی و خلافت خود به او مرحمت نمود و در سال یکهزار و دویست و هفتاد و هشت خرقه تهی فرموده به روضه رضوان خرامید.
معاصرین جناب رحمت علیشاه: از علماء و حکماء: 1- آقای سیدجعفرالحسینی مشهور به کشفی؛ 2- حاج سیدتقی قزوینی؛ 3- آقاسیدکاظم رشتی؛ 4- حاج ملاّهادی سبزواری؛ 5- شیخ مرتضی انصاری؛ 6- حاج سیدعلی شوشتری؛ 7- آقاسیدمحمدباقر شفتی؛ 8- شیخ محمدحسین صاحب فصول؛ 9- شیخ محمدحسن صاحب جواهر.
از منسوبین به عرفان و عرفا در سایر طرق: 1- حاج محمدکریم خان کرمانی؛ 2- آقاخان محلاتی؛ 3- آقا میرزا ابوالقاسم ذهبی شیرازی؛ 4- آقا جلال الدین مجد الاشراف ذهبی؛ 5- حاج غلامرضا شیشه گر؛ 6- آقامحمدهادی مرشد شیرازی.
از شعرا: 1- میرزا همای شیرازی؛ 2- حجاب شیرازی؛ 3- سحاب شیرازی؛ 4- قاآنی معروف.
از سلاطین و وزراء: 1- فتحعلیشاه قاجار؛ 2- محمدشاه قاجار؛ 3- ناصرالدین شاه قاجار؛ 4- حاج میرزا آقاسی؛ 5- میرزا تقی خان امیرکبیر.

Thursday, June 7, 2007

قطب سی و یکم: جناب مست علیشاه

وَجهُ الله و مَرْجعُ عِبادالله و مُسَبِّح بِحار تَنزیه الله، جناب مست علیشاه. نام شریفش زین العابدین و لقب طریقتی وی «مست علیشاه» تولدش نیمه ماه شعبان سال یکهزار و صد و نود و چهار در شماخی از شهرهای شیروان صورت یافته. در سن پنج سالگی پدر و مادر و کلیه خانواده وی به طرف عراق عرب رفته، در کربلای معلّی مجاور شدند و تا آخر عمر آنجا بودند.
جنابش تا سن هفده سالگی در عراق نزد پدر و سایر علماء به تحصیل مشغول بود. از آن وقت دست طلب گریبان گیرش شده، در مقام تحقیق و جستجوی راه حقیقت برآمد و خدمت جمعی از اخیار و علماء و مجتهئان از قبیل آقامحمدباقر بهبهانی و میرسید علی بهبهانی و مولانا عبدالصّمد همدانی و حاج میرزا محمد اخباری و شیخ موسی بحرینی، و از عرفا حضور سیدّمعصوم علیشاه دکنی و نورعلیشاه اصفهانی و رضاعلیشاه هروی و رونق علیشاه کرمانی رسیده و مصاحبت آنان را دریافته، آنگاه شور طلب وی را به مسافرت عراق عجم وادار نمود. مدتی در آن بلاد به سیاحت پرداخت. پس از سیر بلاد گیلان و شیروان و طالش و آذربایجان در سال یکهزار و دویست و یازده به خراسان و از آنجا به هرات و زابل و کابل و سپس به هندوستان و ولایات گجرات و پنجاب و دکن رفته و قسمتی از جزایر هندوستان را گردش نموده، و ولایت سند را سیاحت و از راه جبال به کشمیر وارد و از آنجا به طخارستان و توران و جبال بدخشان و خراسان رو آورد، و از خراسان به قصد ادامه سیاحت حرکت نموده و سپس به ولایت عمّان و حضرموت و بلاد یمن و قبایل حبشه رفته و عاقبت به حجاز مشرف و پس از اداء حجّ و زیارت مدینه منوّره به صوب مصر و شام و روم و ارمنستان عزیمت و بالاخره به طرف ایران مراجعت و همدان و اصفهان و فارس و کرمان را دور زده، مجدداً به طرف بغداد تشریف فرما شد.
جنابش مدت چندین سال در سیر و سیاحت و گردش بلاد و ممالک گذرانده، عاقبت الامر شرف ملاقات جناب مجذوب علیشاه را دریافت و به تلقین ذکر و توبه از دست وی نایل و مدتها در خدمتش به سیر و سلوک مشغول بود، تا از یُمن تربیت آن جناب به ذروه کمال رسیده رتبه خلیفة الخلفائی و جانشینی وی را حایز آمد. و در سال یکهزار و دویست و سی و نه که جناب مجذوب علیشاه خرقه تهی نمود، سرپرستی امور فقرا و ارشاد خلق را به آن جناب واگذار نمود و جنابش مستقلاً بر مسند قطبیت متمکن گردید و به هدایت عباد اشتغال ورزید. تا سال یکهزار و دویست و پنجاه و سه بر مسند ارشاد متمکن بود و در آن سال خرقه تهی نمود، و قبلاً جناب حاج میرزا زین العابدین رحمت علیشاه شیرازی را به جانشینی خویش تعیین نموده بود. مدت عمر وی پنجاه و نه سال، و چهارده سال بر مسند قطبیت تکیه داشته است.
مأذونین از طرف آن جناب: 1- جناب صدرالممالک اردبیلی؛ 2- جناب حاج سید محمدعلی کرمانشاهی ملقب به منیرعلیشاه.
از مؤلفات آن جناب: 1- بستان السّیاحه؛ 2- ریاض السّیاحه؛ 3- حدائق السّیاحه؛ 4- کشف المعارف.
مشاهیر معاصرین آن جناب از علماء و فقها: 1- شیخ احمد احساوی؛ 2- ملااحمد نراقی؛ 3- حجه الاسلام سید محمدباقر شفتی؛ 4- حاج محمدابراهیم کرباسی؛ 5- شیخ حسن بن شیخ جعفر کاشف الغطاء؛ 6- سید محمدکاظم رشتی حائری؛ 7- حاج میرزا حسن امام جمعه ملقب به سلطان العلماء.
از عرفا و مشایخ: 1- میرزا فضل الله شریفی ذهبی؛ 2- میرزا عبدالنبّی شریفی ذهبی؛ 3- میرزا امین خاکی شاه شیرازی؛ 4- ثابت علی قهفرخی؛ 5- رضاعلیشاه هروی؛ 6- میرزا ابوالقاسم درویش.
از شعراء و حکماء: 1- میرزا عبدالوهاب نشاط اصفهانی؛ 2- امیر الشعرا رضاقلی هدایت؛ 3- عبدالرزاق مفتون؛ 4- حجت لاری؛ 5- ساغر شیرازی؛ 6- میرزا حبیب الله قاآنی؛ 7- وصال شیرازی.
از سلاطین و امراء: محمدشاه قاجار و فتحعلیشاه قاجار. حاج میرزا آقاسی و میرزا ابوالقاسم قائم مقام فراهانی.

Friday, June 1, 2007

قطب سی ام: مجذوب علی شاه همدانی

اَلفَریدُ التبِیانی و الصِّراطُ المُستقیم المیزانی، جناب مجذوب علیشاه همدانی. نام شریفش محمدجعفر و از ایل قراگوزلو از طایفه ازبک لو می باشد. پدر بر پدر، بزرگ ایل و قبیله خود را سرخیل بوده اند و بعضی از آنان به وزارت فارس و سرداری کرمان نایل آمده بودند.
جدش حاج عبدالله خان در زمان کریم خان دارای جاه و جلال و حکومت همدان و نواحی آن عهده دار و با سمت حکومت به غایت متقی و پرهیزکار و بی نهایت عادل و خوش رفتار بوده است. حاج صفر خان والد آن جناب با وجود مهیا بودن تمام وسایل جاه و جلال و آمادگی همه ممکنات برای به دست گرفتن حکومت و اقتدار از امور دنیوی اعراض و کناره گیری نموده، باداشتن همه قسم وسعت مالی به اقل مایقنع از مأکول و ملبوس اقتصار کرده، شب و روز به طاعت پروردگار مشغول بود، و اکثر سالها به زیارت ائمه هدی (ع) به عتبات عالیات مشرف می شد تا سفر آخر که در کربلای معلی به دار باقی رحلت نمود.
فرزند برومندش جناب مجذوب علیشاه در هنگام صباوت به تحصیل علوم مشغول و تا سن هفده سالگی در همدان علوم صرف و نحو و منطق و ادبیات را تحصیل، سپس به اصفهان عزیمت و پنج سال در آنجا نزد علمای وقت به تکمیل علوم مختلفه اشتغال داشت. پس از کاشان رفته چهار سال در خدمت مولانامهدی نراقی کسب حکمت الهی و علم فقه و اصول نمود، و با اشتغال و سرگرمی به تحصیل علوم ظاهری و مراقبت در مراتب زهد و تقوی، طریق تحقیق و تدقیق در راه دین را نیز از نشر دور نداشت. با اینکه در ریعان جوانی بود دل به جهان و زخارف آن خوش نکرد و دنیا را در نظر همت وی محبتی و قدر و اعتباری نبود، همواره در پی یافتن حقیقت و جستن مقصود حقیقی بود، از این رو خدمت جمعی از زهّاد و علماء و حکماء عصر از قبیل میرزا محمدعلی میرزانصر و مولانا محراب گیلانی و میرزا ابوالقاسم مدرس اصفهانی و شیخ جعفر نجفی و شیخ احمد احساوی و غیرهم رسیده، از هر بوستانی گلی چید، ولی جمال مقصود نهائی را در صحبت آنها ندید. عاقبت آتش شوقش در طلب مقصود تیزتر شده و دست طلب گریبانش را گرفت و به طرف عرفا و فقرا کشانیده، وی را با جمعی از این طایفه اتفاق ملاقات و مصاحبت دست داد، تا آخرالامر در اصفهان به محضر قطب العارفین حسین علیشاه مشرف گردید و جمال مقصود را در آینه جبهه وی مشاهده نموده، دست ارادت به دامان وی زده توبه و تلقین یافت و به یُمن تربیت آن جناب در اندک مدتی به مرتبه عالی از سلوک نایل آمد. سپس در خدمت عارفان بالله سیدمعصوم علیشاه و نورعلیشاه تشرف حاصل نموده و در سنه یکهزار و دویست و هفت هجری از طرف جناب نورعلیشاه اجازه دستگیری و ارشاد یافت و به راهنمائی عباد مشغول شد. تا در سال یکهزار و دویست و سی وچهار جناب حسین علیشاه در کربلای معلی وی را به سمت خلیفه الخلفائی و جانشینی خویش تعیین و امور فقرا را به ایشان محول فرمود. وی پس از آن جناب به وطن مألوف مراجعت و به ترویج شریعت غرّا و بسط طریقت بیضا و نشر علوم ظاهری و باطنی مشغول گردید.
در موطن آن جناب با اینکه علماء معاصر وی به مراتب اجتهاد آن حضرت معترف بودند و به کرات تقاضا می نمودند که در امور شرعی فتوی صادر کند و به صدور احکام شرعی مبادرت ورزد، وی به هیچ وجه قبول نفرموده حتی به امامت جماعت و یا تولیت موقوفات و امثال آنها هیچگاه مبادرت نکرد، مع ذالک بنابر شیوه همیشگی اهل دنیا به سعایت حسودان و منکران فقر و عرفان جمعی از عالم نمایان عصر فتوی به الحاد و کفر آن جناب نوشتند و در اطفاء نور وجودش به سعی و جدیت پرداختند و حکام را نیز در این باب با خود یار و یاور ساختند و شروع به آزار و اذیت وی نمودند، تا بالاخره ناچار به طرف تبریز مسافرت فرمود و در تبریز در سال یکهزار و دویست و سی و نه موقع سجود نماز روح شریفش به آشیان قدس پرواز نمود. جانشین و خلیفه وی جناب مستعلی شاه است. مدت تمکن وی بر مسند ارشاد پنج سال بوده است.
آن جناب را مصنفات متعددی است مِن جمله رساله مراحل السالکین مشتمل بر بیست و چهار فصل در آداب سلوک، دیگر مرآت الحق فارسی مشتمل بر پانزده فصل، دیگر شرحی بر دعای اَللّهم نَوِّر ظاهِری بطاعتِکَ (خدایا ظاهر من را به طاعت خود، روشن گردان.) و دیگر شرحی بر زیارت جامعه.
مأذونین از طرف آن جناب: 1- جناب زین الممالک احمد ملقب به نظام علیشاه کرمانی؛ 2- شیخ الاسلام جناب میرزا مسلم ارومیه ای ملقب به نصرت علی؛ 3- جناب سید حسین زاجکانی قزوینی.
مشاهیر معاصرین آن جناب: چون مدت ارشاد آن جناب بیش از پنج سال نبوده است، معاصرین حضرتش همان معاصرین جناب حسینعلی شاه است.