Monday, June 25, 2007

قطب سی و چهارم: جناب سلطانعلی شاه گنابادی


سلطان العرفاء و زین الحکماء و رأس الهلماء، الزّاهدالاتّم و الخلق الاعظم، جناب سلطان علیشاه گنابادی. نام شریفش حاج سلطان محمد فرزند ملاحیدر محمد اهل بیدخت گناباد. پدر بزرگوارش ملاحیدر محمد در یکی از یورش هائی که ترکمن ها برای غارت و چپاول به گناباد آورده بودند، اسیر آنها گردیده و پس از مدتی اسارت بوسیله فدیه که اقوام وی فرستاده بودند، مستخلص گردیده در مزرعه نوده سکونت اختیار نمود؛ و در همان اوقات اتفاق را خدمت جناب نورعلیشاه او رسیده و به شرف فقر مشرف گردید. آنگاه در سال یکهزار و دویست و پنجاه و چهار هجری قمری به قصد زیارت عتبات و عزم تشرّف حضور جناب حسینعلی شاه و تجدید عهد از طریق هندوستان حرکت فرمود، ولی دیگر از سفر باز نیامد و برای همیشه مفقودالاثر گردید.
جناب سلطان علیشاه در بیست و هشت جمادی الاولی سال یکهزار و دویست و پنجاه و یک متولد و در سن سه سالگی از دیدار پدر محروم گردید. جنابش تا شش سالگی تحت پرستاری مادر که مؤمنه ای زاهد بوده است نشو و نما یافته، آنگاه مادرش وی را به مکتب سپرد. هوش سرشار و حافظه قوی وی را در کمتر از شش ماه قادر به قرائت قرآن و خواندن کتاب نمود. جنابش پس از خواندن چند کتاب فارسی بعلت عدم بضاعت مالی تحصیل را ترک و به کمک برادر بزرگ خود ملاّمحمدعلی که سرپرستی وی و مادرش را بر عهده داشت، مشغول گردید و در تلاش معاش با برادر همکاری می فرمود که از جمله مدتی به گوسفند چرانی اشتغال داشت. وی تا سن هفده سالگی همچنان برای ادامه زندگی دستیار برادر بود، تا اینکه اتفاقاً روزی بقصد دیدن خواهر خود به قریه بیلُند دو فرسخی بیدخت رفت و گذار وی به مدرسه قریه افتاد و از ایّام مکتب و تحصیل یاد نموده شوق تحصیل در وی مشتعل می شود، در مراجعت به بیدخت به مادرش اظهار می کند که رفقای هم سن خود را دیدم که همه به مدرسه می رفتند و درس می خواندند، من هم میل دارم بروم درس بخوانم. مادر قبول تقاضای وی را منوط به اجازه و رضایت برادرش می کند. شب که برادرش به منزل می آید، مادر اشتیاق آن جناب را به تحصیل به برادرش می گوید. وی می گوید: مادر جان میدانی که ما وسعت مالی نداریم که بتوانیم برای گوسفندان چوپانی بگیریم و بایستی خودمان کارهای خود را انجام دهیم و به کمک برادرم احتیاج داریم. پس از چند روز جنابش مجدداً به مادر برای اجازه اشتغال به درس اصرار می کند، مادرش بالاخره برادر وی را راضی می نماید و ایشان به قریه بیلُند رفته مشغول تحصیل می شود.
از قول حضرتش نقل شده که فرموده بود: هنگام تحصیل با مراقبت در انجام وظایف دینی و عبادات همیشه در باطن و سرم خلجانی بود که بهتر است اگر بشود عقاید خود را تحقیقی نمایم و صرفاً در مقام تقلید نمانم و در خدمت یکی از اساتید شروع بخواندن باب حادی عشر نمودم. استاد روزی در مقام اثبات وحدت باری تعالی استناد به آیه شریفه لو کانَ فیهِما الهه اِلاّ الله لَفَسَدتا (اگر در آسمان و زمین خدایانی جز الله می بودند، هر آینه آن دو تباه می شدند (سوره انبیاء، آیه 22) جست. بی اختیار در این استناد اشکالی بنظر رسید و به استاد عرض کردم که ما هنوز در مقام اثبات توحید هستیم و پس از ثبوت آن لزوم عدلی باید ثابت بشود، آنگاه به ثبوت نبوت عامّه و خاصّه برسیم تا حقانیت و صدق قرآن روشن شود، آنگاه می توانیم به آیه ای از آن استدلال جوئیم، در صورتی که ما هنوز در شروع اثبات توحید هستیم استدلال به آیه قرآن برای ما جایز و منطقی نیست. استاد از جواب عاجز مانده، عجز وی مرا تکان داد که اینان که از اساتید و علماء هستند مثل من حیرانند، پس راه وصول به حقیقت کدام است؟ این افکار وحشتی در باطنم ایجاد نموده مضطرب و پریشان و به دنبال حقیقت پویان بهر علمی سری زدم و اگر نادره علمی در جائی یافتم، در آن غوری بسزاکردم تا شاید مقصود را بیابم، ولی چهره مقصود از لابلای کتب درس و علوم اکتسابی پدیدار نگردید، تا اینکه به عنایت الهی و دستیاری اولیاء در دل را کوبیدن گرفتم و چشمه معرفت جوشیدن و چهره مقصود تابیدن گرفت، شکراً لله.
خلاصه جنابش در علوم ظاهری فقه و اصول و منطق و کلام و حکمت و غیره سرآمد اقران محل گردید، ولی در عین اشتغال دائمی به تحصیل همیشه روی دلش بجانب حق تعالی بود و در انجام کوچکترین وظایف دینی حتی شب زنده داری و تهجّد و ادای نوافل مراقبت تام داشت، از این رو بعضی اشخاص گاهی آثاری از وی مشاهده می نمودند که خادم مدرسه محلّ تحصیل وی برای یکی از مدرسین بنام شیخ ضیاء الدین گفته بود که اغلب شبها از حجره ملاّسلطان محمد روشنائی مشاهده می کنم، ولی وقتی پشت درب اطاق می روم چراغی نمی بینم. بهرحال تا موقعی که توانست از علماء گناباد استفاده علمی کند، استفاده کرد، آنگاه که چنته آنان خالی شد برای کسب اجازه مسافرت خارج برای تحصیل نزد مادر آمد. وی گفت: مسافرت مستلزم مخارجی است که می دانی ما بضاعت تأمین آن را نداریم ولی بالاخره در اثر اصرار وی مادرش رضایت داده و مبلغ قران وجه پس اندازی که داشت به وی هدیه داده با دعای خیر بدرقه اش کرد. حضرتش پیاده عزیمت مشهد نموده، وارد مدرسه مشهور به مدرسه میرزا جعفر شد و مشغول تحصیل گردید و علوم فقه و اصول و تفسیر و اخبار و رجال را در نزد استادان بقدر وسع آنان فراگرفت و در مدت تحصیل به حالتی شبیه به ریاضت به اقلّ مایقنع از خوراک قناعت می فرمود، چنانکه فرموده بود که هفت قران مرحمتی مادر را در اول ماه یک قران می دادم و هشتاد «جندک» پول خرد آن زمان گرفته، زیر گلیم حجره می ریختیم و هر روز چند جندکی برداشته صرف خوراک می کردم و آخر ماه شاید چند جندک باقی می ماند. به این نحو زندگی و به تحصیل ادامه می داد و به خیال اینکه بر برادرش تحمیلی نکرده باشد، از او کمکی نمی خواست و با قناعت و کفّ نفس گذران می فرمود. حتی از دریافت حقوق مرسومی طلاب از مدرسه ابا داشت و هیچگاه ا زآن استفاده ننمود تا اینکه وجهی که داشت تمام شد و چند روزی به سختی و شدت گذشت. در این حین روزی جمعی از طلاب مدرسه را که حضرتش هم جزو آنان بود به قریه نزدیک شهر به منزل شخصی برای ناهار دعوت کردند. آن جناب صبح علی الطلیعه با رفقا بیرون آمد که به دعوتگاه بروند. در بیرون دروازه شهر جمعی را می بیند که مشغول در وی گندم هستند و عده ای از عقب آنها مشغول خوشه چینی می باشند، فرموده بود: من چون آنها را دیدم با خود گفتم رفتن به دعوتی که معلوم نیست، به چه نیّت به عمل آمده و از چه ممری مصرف آن تأمین شده چه صورتی دارد؟ و قلبم راضی به رفتن نشد. کم کم از رفقا عقب کشیده، چون آها رد شدند از عقب همه خوشه چینان مشغول خوشه چینی شدم تا عصری که رفقا از میهمانی برگردیدند، خود را از نظر آنها مخفی کردم و شب با مقداری گندم که خوشه چینی کرده بودم به شهر آمده گندم را به دکان نانوائی گذاشتم و تا مدتی از آن بابت نان از وی می گرفتم تا وجهی از گناباد برایم رسید.
خلاصه وی اغلب علوم متداوله اکتسابی را در مشهد کامل نمود ولی تکمیل این علوم رسمی، التهاب باطنی و اضطراب قلبی وی را فرو ننشاند و چهره مقصود را نمایان ننمود و سکینه ای را که طالب آن بود نیافت. از این رو آتش طلبش تیزتر و آشفتگی خاطرش شدیدتر شد. در این حال به خیال افتاد که آرامش فکر را به یکی از ییلاقات مشهد سفر کند. و چنانکه خود فرموده بود: چون در مسافت محل و قصر و اتمام نماز حین این سفر مشکوک بودم، به یکی از علماء که جزء مدرسین هم بود رجوع و در این باب سؤال نمودم. وی در جواب گفت: رأی من در این باب چنین است. من با اینکه از مسائل فقه آگاه بودم، جواب این شخص مرا سخت تکان داد که یاللعجب، من حکم خدای را از وی سئوال می کنم و او می گوید رأی من چنین است؛ من که طالب دانست حکم الهی هستم نه بدست آوردن رأی دیگران. این قضیه مرا از علوم تحصیلی و مکتسبات تا آن روز بکلی دلسد کرد. و حیرت و نگرانیم شدت یافت. در این احوال شنیدم در سبزوار حکیمی است بنام حاج ملاهادی که در عل حکمت سرآمد اقران و مکتب او غیر مکتب فقه و اصول است. شوق و اصول است. شوق ملاقات وی و تحصیل در مکتب حکمت مرا به سبزوار و محضر حاج مزبور کشاند. مدتی در خدمت وی به تحصیل حکمت مشغول بودم. چون درس او را بالاتر از دروس گذشته و نزدیک تر به حقیقت دیدم، یقین کردم که به شاهراه اصلی رسیده ام و طریق وصول به حقیقت طریق حکمت است، لذا با ارادت کامل در خدمتش به ملازمت و تلمّذ مشغول بودم و چنان در این راه کوشیدم که به زودی بیش از سایر شاگردان مورد توجه و عنایت استاد شدم.
خلاصه حضرتش در خدمت مرحوم حاج سبزواری در حکمت مشّاء و اشراق یدی طولی بهم رسانده، حواشی بر اسفار نوشته گوی سبقت از دیگران می رباید. آنگاه سفری به عتبات نموده و علوم ظاهری را به اقصی درجه کمال رساند و در مراجعت از عتبات در تهران توقف و مجلس درسی تشکیل می دهد. اغلب طلاب چون وی را از اساتید قبلی خود عالم تر و قوی تر می بینند، پروانه وار گرد شمع وجودش جمع می شوند، بحدّی که موجب حسد مدرسین و اساتید معاصر وی شده و چون درسی هم از حکمت می فرموده همان را بهانه قرار داده به تهمت با بیگری که اشدّ اتّهام روز بوده متهمش می نمایند. لذا حضرتش ناچار شده تهران را ترک و مجدداً به خدمت حاج سبزواری مراجعت می کند و به استفاده از محضرش کمافی السابق اشتغال می جوید.
در این اوان که سال یکهزار و دویست و هشتاد هجری قمری بوده، جناب حاج محمدکاظم سعادت علیشاه که با جمعی از مریدان و خوانین بختیاری عازم مشهد مقدس بودند، در سبزوار به کاروانسرائی وارد می شوند، و حاج سبزواری در مجلس درس به شاگردان خود می فرماید: درویش عارف و عالیقدری از تهران آمده و به فلان کاروانسرا وارد شده، بد نیست شماها به ملاقات وی بروید و دیدنی از او بکنید، ولی در محضر وی مواظب ادب و تواضع باشید. چند نفر از شاگردان وی مِن جمله جناب سلطان علیشاه به ملاقات وی می روند و جمعی از مردم را می بینند که در حال سکوت و ادب خاضع و خاشع در حضور وی نشسته اند. طبعاً واردین هم بحالت ادب و سکوت نشستند، و به حالت نجوی با هم گفتند: خوب است مسئله ای را که چند روز قبل از جناب حاج سئوال کردیم و جواب را به بعد موکول کردند، از این آقا سئوال کنیم تا درجه کمال ایشان را بفهمیم. آنگاه اجازه سوال خواسته، موضوع را عرض می کنند. ایشان ابتدا می فرمایند: من سواد عربی و اطلاعات علمی زیادی ندارم، از این جواب، آنهابه یکدیگر نگاه کرده لبخند می زنند. یعنی که پس جناب حاج درباره ایشان چه کی گفت بلافاصله ایشان می فرمایند: ولی شما عین عبارت کتاب را بخوانید تا آنچه بنظرم برسد بگویم. این کلام بیشتر باعث تعجب آنها می شود که با اعتراف به نداشتن سواد عربی می فرماید شما عین عبارت را بخوانید. مع ذلک تأدّباً عین عبارت را در باب مسئله مطروحه می خوانند، و ایشان چنان جواب کافی و وافی می دهند و مطلب را به قسمی حلاّجی می کنند که باعث تعجب ظاهری آنان و موجب خجلت باطنی از پندار و گمان غلطشان می شود. آنگاه جناب سلطان علیشاه ازایشان سئوال می کنند که منظور از السّعیدُ سعیدُ فی بَطن اُمّه و الشَفیٌ فی بَطن امّه ( انسان سعید از همان هنگام که در شکم مادر است، سعید می باشد و انسان شقی نیز در شکم مادر شقی است.) چیست؟ می فرماید: چنان بنظر می رسد که منظور فی بطن الولایه باشد، زیرا طبق خبر نقل شده از حضرت رسول (ص) که فرمود: اَنا و علیُّ اَبوا هذه الاُمّه، مقام نبوت نسبت به امّت دارد و مقام ولایت سمت مادری، و بنابراین معنی خبر چنین می شود که هر کس در جهت ولایت سعید باشد عاقبت هم سعید است و بالعکس. این جواب ایشان را بسیار پسند و معقول افتاد. گویا روز بعد که جناب آقای سعادت علیشاه بعنوان بازدید به دیدار طلاّب مزبور رفته بود، حاج سبزواری هم ملاقاتی فرموده بود.
گرچه در همین یکی دو دیدار جناب سلطان علیشاه به طرف آقای سعادت علیشاه کشیده شده و مجذوب بیانات شیوای وی می شوند، ولی بواسطه قوت قوای روحی و حوصله وخویشتن داری فطری در سبزوار به کلی اختیار از دست نداده و در مقام طلب و تسلیم برنمی آیند، اما پس از حرکت جناب سعادت علیشاه از سبزوار آتش حسرت در دل وی مشتعل و اشتیاق دیدار آن سفر کرده، مستأصلش کرد. لذا با اجازه استاد خود حاج سبزواری عزیمت مشهد فرمود و در مشهد سراغ گمشده خود را در کوی و برزن گرفت تا بلاخره مطلوب را یافت و دست به دامنش زده اظهار طلب نمود. اتفاقاً در همین حین فرستاده مادر آن جناب از گناباد برای برد وی به وطن وارد مشهد شده، جنابش را در محضر آقای سعادت علیشاه می یابد و جنا سعادت علیشاه از قضیه مطلع و در جواب اظهار طلب وی می فرمایند: اکنون اطاعت امر مادر لازم تر است؛ تقاضای مادر را اجابت و به گناباد رفته، اوامر مادر را اطاعت کنید، انشاء الله باز یکدیگر را خواهیم دید. جنابش حسب الامر عزیمت گناباد نمود و در گناباد مادرش اصرار کرد که وی را زن بدهد ولی آن جناب تن در نمی داد که هوای پرواز بهکوی دلدار حقیق در سرش بود، تا بالاخره برای اطاعت امر مادر با شرط اینکه قبل از به خانه بردن زوجه به مسافرت لازمی که در نظر دارد برود، حاضر به ازدواج شد و مخدره صبیه حاج ملاّعلی بیدختی، والده ماجده جناب نورعلیشاه دوم را به حباله نکاح درآورد. آنگاه برای زیارت جناب سعادت علیشاه در سال یکهزار و دویست و هشتاد عازم اصفهان گردید.
گویند همان اوقات که وی از گناباد حرکت فرمود، جناب سعادت علیشاه در مجمع فقرا فرموده بود: آتش شوقی از خراسان شعله ور شده که عن قریب به اینجا می رسد. باری جناب سلطان علیشاه از راه طبس و یزد پیاده رو به اصفهان نهاد و در نزدیکی اصفهان با سیّد هدایت الله متولی آستانه ماهان که از فقرا بود، مصادف و همسفر شد، ولی در بین راه بطیء حرکت همراهان با آتش شوق او وفق نمی داد و از آنها جدا شده تنها بطرف مقصود رهسپار گردید. پس از ورود به اصفهان و پیدا کردن منزل جناب آقای سعادت علیشاه باخود می گویند که ایشان از حال من آگاه است من در نمی زنم و اظهار وجودی نمی کنم تا خودشان بیرون بیابند. هنوز این فکر در مخیله شان بوده است که در باز می شود و آقای سعادت علیشاه بیرون می آید. وی بی اختیار خود را روی قدمهای آن جناب انداخته، گریه و زاری آغاز می نماید. جناب سعادت علیشاه با تبسم می فرماید: آخوند گنابادی از ما چه می خواهی؟ وی با سوز و گدار اظهار طلب نموده، اشتیاق خود را به تشرف به فقر عرض می نماید می فرمایند: فعلاً بروید در یکی از مدارس منزل کنید، چون ما برای رسیدگی به امور فقری وقت مخصوص تعیین نموده ایم شما هم همان موقع بیائید و مطلب خود را بگوئید. ولی جناب سلطانعلی شاه دست از دامنش برنداشته بر گریه و زاری می افزاید، تا اینکه دستگیری شده و به فقر مشرف می شوند.
گویند روز سوم تشرف ایشان به فقر، جناب سعادت علیشاه در مجمع فقرا می فرماید: این خراسانی راهی را که فقیر راه رو در شصت سال طی می کند، در سه شب طی کرد. خلاصه جنابش در اصفهان شبها در حجره مدرسه بیتوته و روزها در مصاحبت پیر بزرگوارش می گذراند، و پس از مدتی استفاضه از حضورش مرخصی یافته به گناباد مراجعت و در بیدخت سکونت نموده و عیال خود را به منزل آورد و به شغل زراعت که بهترین مشاغل است اشتغال ورزید. تا سال یکهزار و دویست و هشتاد و چهار، پس از چهار روز از تولد فرزند ارجمندش جناب حاج ملاّعلی نورعلیشاه ثانی به عزم زیارت عتبات و تشرف حضور پیر بزرگوار از گناباد حرکت و پس از زیارت عتبات مقدسه به اصفهان حضور پیر بزرگوارش شرفیاب و مدتی در ظل تربیت وی به تجلیه و تصفیه دل اهتمام ورزیده وسعت کامل بهم رسانده، و به دریافت فرمان جانشینی جنابل سعادت علی شاه نایل و به امور ارشاد خلایق مأمور و ملقب به سلطان علیشاه گردید. و رفیق راه و مصاحب همراه وی جناب میرزا عبدالحسین نیز در همان فرمان به سمت معاونت با سلطان علیشاه و دلالت طالبان تعیین گردید، که فرمان خلافت جناب سلطان علیشاه و دلالت جناب میرزا عبدالحسین در یک ورقه مرقوم شده است. آنگاه جناب سعادت علیشاه، سلطان علیشاه را امر به مراجعت وطن داد. حضرتش با کمال ناگواری از مهجوری حسب الامر به گناباد مراجعت نمود.
حضرتش پس از مراجعت از چند جهت دچار مشغله و گرفتاری گردید. از یک طرف به واسطه فوت حاج ملاّعلی پدر عیالش که امام جماعت محل بود و به علت نبودن فرزند وی در محل، ناچار مدتی امامت جماعت را به عهده داشت. از طرف دیگر به واسطه فوت مخدّره عیالش، رسیدگی به امور و پرستاری دو فرزند وی که از آن مخدّره داشت بر عهده شخص وی قرار گرفت. از سمتی مراجعه اهل محل برای سئوالات شرعیه گرفتارش داشت. از جهتی روی آوردن فقرا از بلاد و امصار به حضورش و رسیدگی به امور ظاهری آنها در قریه ای که فاقد همه چیز بود و توجه به امور باطنی آنها که علت سوق آنان به محضرش بود وی را سخت مشغول داشت، و از همه مشکلتر و سخت تر اظهار عدوات معاندین و حسادت حاسدین به حضرتش بود، چه که به واسطه نبوغ وی در علوم صوری و کمالش در زهد و ورع و فضائل معنوی مورد توجه و علاقه تامّ و تمام دور و نزدیک گردیده بود. و این خود باعث تشدید حسد حسودان و عناد دشمنان بخصوص علمای محل نسبت به حضرتش گردیده، علناً شروع به مخالفت وضدیت و بدگوئی درباره اش نمودند؛ مع ذلک با خستگی از گرفناری ها ومیل به مسافرت و مهاجرت از محل به علت بعضی امور داخلی و خانوادگی عزیمت سفر را به تأخیر انداخت، تا بتدریج قصد مسافرتش بدل به عزم اقامت شده برای همیشه ماندنی گناباد گردید.
پس از گذشت هفت سال از فوت عیال اولیه، والده نویسنده، صبیّه جناب میرزا عبدالحسین ریابی، پیر دلیل و معاضد تعیین شده از طرف جناب سعادت علیشاه را به حباله نکاح درآورد.
جناب سعادت علیشاه پس از تعیین آقای سلطان علیشاه به خلافت خود، کمتر طالبان را دستگیری می فرمود و آنان را اغلب به گناباد به خدمت ایشان حواله می فرود، ولی آنان جناب هم رعایت ادب را نموده از دستگیری آنها خودداری و به سوی پیر بزرگوارش رجعت می داد. تا اینکه در سال یکهزار و دویست و نود و سه که جناب سعادت علیشاه خرقه تهی فرمود، حضرتش مستقلاً متمکن اریکه ارشاد و مشغول هدایت عباد گردیده و در شعبان سال یکهزار و سیصد و پنج با چند نفر از مریدان و اخلاص کیشان عزیمت سفر بیت الله فرود و از حجاز به عتبات عالیات مشرف و در عتبات با عده ای از علمای بزرگ از جمله مرحوم حاج شیخ زین العابدین مازندرانی و آیت الله حاج میرزا حسن شیرازی و غیر هما ملاقات ومصاحبه فرمود. و در جمادی الثانی یکهزار و سیصد و شش به وطن مألوف مراجعت نمود، و در اندک مدتی با اخلاق حسنه و معلومات وسیعه و شفقت پدرانه با عامّه و رسیدگی به حال بینوایان و مستمندان و زهد و ورع و خوشروئی و متانت در معاشرت، چنان دور و نزدیک را به طرف خود جلب نمود که نه تنها سکنه گناباد بلکه تا هر جا نام وی رفت، مردم را روی دل به جانب آن جناب بود و در مشکلات وی را ملجاً و ملاذ و درگاهش را مأمن خود می دانستند.
حضرتش در سال یکهزار و سیصد و هشت به زیارت مشهد مقدس حضرت ثامن الحجج (ع) مشرّف شد و در آن سفر به دست یکی از معاندین و ملاّنمایان بی دین به وسیله نان قاق مسموم و دچار تب شدیدی شده بود به طوری که همراهانشان مضطرب شده اظهار نگرانی می کرده اند، ولی ایشان فرموده بودند مطمئن باشید این عارضه برطرف می شود. باری چون اجل موعود نبود، معالجه شده به بیدخت مراجعت فرمود.
حضرتش علاوه بر اشتغال به امور فلاحتی و جواب گوئی و مشکل گشائی کلیه مراجعین از رعایا و غیره و تهیه وسایل آسایش و راحتی ظاهری و توجه به تربیت روحی فقرائی که غالباً عدّه زیادی از ولایات در بیدخت بودند، دو برنامه روزانه مرتب داشت: یکی صبح از اول آفتاب، و آن طبابت و رسیدگی به حال مرضائی که از دور و نزدیک حتی سی و چهل فرسنگی برای معالجه می آمدند و ایشان قریب دو ساعت به معاینه مرضی و دادن نسخه و دستورات که تمام داروها، ادویه نباتی و محلی بود مشغول بود، و اگر مریض اهل دهات دیگر با مسافرت و یا ناتوان بود که قادر به مراجعت فوری به محلش نبود وی را به بیرونی خود برده، می فرمود دوا و غذایش را در منزل تهیه می کردند، و یک یا دو روز از وی پذیرائی می فرمود تا قادر به مراجعت به منزل یا محلش می شد، و غالباً مرضی را به نسخه معالجه می کرد که محتاج به نسخه دوم نمی شد. و یکی هم برنامه عصری بود که در حدود دو ساعت به غروب مانده به مدرسه تشریف برده، تا غروب برای فقرا و حاضرین مجلس درسی از تفسیر قرآن و اصول کافی می فرمود.
خلاصه با اینکه بیدخت قریه دور افتاده از سوادهای اعظم و شهرهای بزرگ و غیرمعروف بود، مع ذالک صیت فضائل صوری و معنوی و شهرت کمالات علمی و آوازه اخلاق حسنه و حسن معاشرتش و به ویژه تخصص و مهارتش در طبابت همه جا را پُر نموده و نام شریفش در دور و نزدیک و نزد بیگانه و آشنا مشهور و با احترام و علاقه ذکر می شد، و روز به روز بر اشتهارش در فضائل می افزود. از این رو آتش حسد حاسدن وی هم روی به روز مشتعلتر می شد و مخصوصاً بر عدوات عالم نمایان بی ظرفیّت می افزود. تا اینکه دشمنی ها به اوج شدّت رسیده و به تحریک عده ای از دشمنان خارجی و حساد محلی چند نفر از خدا بی خبر که بعضی از آنها نان خور آن حضرت بودند، سحرگاه شنبه بیست و شش ربیع الاول سال یکهزار و سیصد و بیست و هفت هنگامی که در باغچه وصل به منزل مشغول وضو گرفتن بود، به حضرتش حمله ور شده و با پنجه های گنهکار آنقدر گلوی مبارکش را که مجرای ذکر الله بود فشردند که به شهادت نائل و به وصال ابدی واصل گردید. در این هنگام سن مبارکش هفتاد و شش سال بود که سی و چهار سال آن مستقلاً بر اریکه ارشاد متمکن و به هدایت عباد اشتغال داشت.
حضرتش در سال یکهزار و سیصد و چهارده طبق دستخط صادره فرزند ارجمندش جناب ملاّعلی را به خلافت و جانشینی خویش تعیین و لقب «نورعلیشاه» ملقب فرمود.
آن حضرت را تألیف چندی است: حواشی بر اسفار ملاصدرا؛ شرحی برتهذیب المنطق ملاسعد تفتازانی به نام تذهیب التهذیب؛ و وجیزه ای در علم نحو که به طبع نرسیده اند؛ دیگر سعادت نامه در بیان علم و شرافت آن و آنچه بدان مربوط است؛ مجمع السعادات؛ ولایت نامه در شرح و بیان احکام قلبی و امور مربوط به ولایت؛ و بشاره المؤمنین و تنبیه النائمین؛ و تفسیر قرآن موسوم به بیان السعاده؛ شرح عربی بر کلمات قصار باباطاهر عریان موسوم به ایضاح و شرح فارسی نیز بر کلمات باباطاهر موسوم به توضیح که همه به طبع رسیده اند.
ازواج و اولاد آن جناب: جناب سلطان علیشاه دو زوجه داشته اند: زوجه اولیه ایشان صبیه مرحوم حاج ملاّعلی بیدختی بوده که از آن مخدّره دو فرزند داشته؛ اول دختر مسماه به خاتون، دوم جناب حاج ملاّعلی نورعلیشاه جانشین ایشان. پس از فوت زوجه اولیه صبیه مرحوم آقا میرزا عبدالحسین پیر دلیل را نکاح فرموده از آن مخدّره هنگام شهادت پنج فرزند داشت: چهار دختر به نامهای زبیده، زهرا، گوهر، کوکب و یک پسر که نویسنده این اوراق و مسمّی به محمد باقر است.
مأذونین و مشایخ مجاز از طرف آن جناب: 1- جناب آقا میرزا محمدصادق نمازی ملقب به فیض علی؛ 2- حاج ملاّمحمد جعفر برزکی ملقب به محبوبعلی؛ 3- حاج شیخ عبدالله حائری ابن الشیخ ملقب به رحمتعلی؛ 4- آقا میرزا آقاصدر العرفا فرزند دوم جناب حاج میرزا زینالعابدین شیروانی آقای مست علیشاه که فقط اجازه تلقین اوراد و اذکار مخصوص را داشته است نه اجازه دستگیری.
معاصرین آن جناب: 1- حاج ملاّهادی سبزواری؛ 2- جناب حاج میرزا حسن مشهور به میرزای شیرازی؛ 3- آقا سیدمحمدحسین شهرستانی؛ 4- آخوند ملاّمحمدکاظم خراسانی؛ 5- آقا سیدمحمدکاظم یزدی؛ 6- آقا سیدمحمد طباطبائی؛ 7- میر سیدعبدالله بهبهانی؛ 8- حاج میرزا حبیب الله رشتی؛ 9- حاج میرزا حسین حاج میرزا خلیل؛ 10- میرزا ابوالحسن جلوه.
از منسوبین به عرفان و سایر فِرق: 1- حاج آقا محمد معروف به منوّر علیشاه؛ 2- حاج میرزا حسن مشهور به صفی علیشاه؛ 3- حاج محمدکریم خان کرمانی مشهور به سرکار آقا؛ 4- آقا خان محلاتی رئیس فرقه اسماعیلیه؛ 5- میرزا محمدحسین اصم عشقی ذهبی.
از سلاطین و امراء: 1- ناصرالدین شاه قاجار؛ 2- مظفرالدین شاه؛ 3- محمدعلیشاه؛ 4- میرزا علی اصغرخان اتابک؛ 5- میرزا علیخان امین الدوله؛ 6- مرحوم سراج الملک.
از شعرا: 1- میرزا محمدتقی سپهر؛ 2- حاج مهدی حجاب شیرازی؛ 3- میرزا احمد وقار شیرازی؛ 4- محمدکاظم صبوری کاشانی؛ 5- میرزا اختر طوسی.

2 comments:

Anonymous said...

سلام دوست گرامی ام
من برای پاسخ سوالاتم نیاز به ارتباط و تماس با قطب فرقه اسماعلیه دارم اما نمیدانم چطور میتوانم با ایشان تماس بگیرم
ممکن ارست مرا راهنمایی کنید
آی دی من
yasamin27690@yahoo.com

Anonymous said...

از لطفتان بسیار سپاسگذارم
یا هو